جدول جو
جدول جو

معنی حایص - جستجوی لغت در جدول جو

حایص
(یِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندام وی. ناقه که نر بر او گشنی نتواند کرد از تنگی اندام او. حیصاء. (منتهی الارب). محیاص. ج، حوائص، حیص. (مهذب الاسماء). و رجوع به حائص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزور، دارای آز و شره، بسیار مشتاق و راغب به چیزی، حریف، ١. همکار، هم پیشه، هم نبرد، هم نشین، طرف شخص در بازی یا نبرد، دوست، رفیق، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حایر
تصویر حایر
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
بائص. از مصدر بوص، به معنی دوری و بعد و فاصله. طریق بائص، بعید. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد متهم و آنکه از وی بدگمان باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
فرونشسته آماس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اندکی از مال. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ’خائص’ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آنکه فزونی طلبد. آنکه زیادتی خواهد. آزمند. آزور. (دهار). آزور. آزپرور. آزآور. شره. آزناک. آزدار. زیادت جوی. زیادت طلب. شحشح. شحشاح. شحشحان. شحیح. طامع. طسع. طسیع. طمع. هقع. طماع. طمعکار. ولوع. مولع. (دهار). حلس. نهیم. مبرم. مردی به آز. نهم. منهوم. رغیب. لغذمی. سدک. طزع. طزیع. لعو. فلحس. ضغرس. ج، حراص، حرصاء: و حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید ویرا ننهاده اند. (تاریخ بیهقی ص 339). با وی (با عیسی) مقدمان بودندو لشکر حریص و آراسته. (تاریخ بیهقی ص 244). در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم. (تاریخ بیهقی ص 259). گفت (احمد حسن) خداوند سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستانند. (تاریخ بیهقی ص 259). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتند. (نوروزنامه). دمنه حریص تر بود. (کلیله و دمنه). بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد. (کلیله و دمنه). و بر وصل ایشان حریص مباش. (کلیله و دمنه). حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (گلستان).
چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمائی.
سعدی.
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را.
سعدی.
عقلم گویددلا مگر نشنیدی
منع چو بیند حریصتر شود انسان.
قاآنی.
، ثوب ٌ حریص، جامۀ شکافته و کفانیده
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از حبص. سخت رونده. صاحب این کلمه را آورده و سید مرتضی زبیدی در تاج العروس گوید این کلمه تصحیف جابص با جیم موحّده است
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند، ضیق اندام را
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به حائم شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ابن کلبی گوید: وادیی است میان دو کوه بنی طیی ٔ. امروءالقیس گوید:
ابت اجاءٌ ان تسلم العام ربها
فمن شاء فلینهض لها من مقاتل
تبیت لبونی بالقریّه أمّنا
و اسرحها غبّاً بأکناف حائل
بنوثعل جیرانها و حماتها
و تمنع من رجال سعد و نائل.
گویند عربی بیابانی به شهری مانده بود، پس میل بیابان خود کرد و در حنین دیار خویش این اشعار بسرود:
لعمری لنور الاقحوان بحائل
و نور الخزامی فی ألاء و عرفج
احب الینا یاحمید بن مالک
من الورد و الخیری و دهن البنفسج
و اکل یرابیع و ضب و ارنب
احب الینا من سماناً و تدرج
و نص القلاص الصهب تدمی انوفها
یحین بنا مابین قوّ و منعج
احب الینا من سفین بدجله
و درب متی ما یظلم اللیل یرتج.
(معجم البلدان ج 2 ص 205 و 206)
حفصی گوید: موضعی به یمامه است از بنی نمیر و بنی حمان از بنی کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم. و دیگران گفته اند: حایل در سرزمین یمامه از آن بنی قشیر است، و آن وادیی است که ابتداء آن دهناء است. ابوزیاد گفته است حایل موضعی است میان سرزمین یمامه و باهله، و آن سرزمین بزرگی است نزدیک سوفه و آن قطعه معروف است. (معجم البلدان ج 3 ص 205)
چشمۀ حایل، ابوعبیده و ابوزیاد گویند: چشمۀ آبی است در بطن مروت در سرزمین یربوع. ابوعبیده گوید:
اذا قطعن حائلاً و المروت
فأبعد الله السویق الملتوت.
(معجم البلدان ج 3ص 205).
رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نعت فاعلی از حیاکت. مرد بافنده. رجوع به حائک شود. ج، حوایک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، حایکون. مجازاً، دروغ باف: صدق ابویعقوب و کذب الحائکون. (تاریخ سیستان ص 276).
زآنکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر، هم سقا هم حایکی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
غلام یوسف بن ابی الساج است. خوندمیر گوید: در شهور سنۀ 313 هجری قمری حایک غلام یوسف بن ابی ساج با مقتدر خلیفه مخالفت کرد و مملکت ری را مسخر گردانید و مقتدر به امیر نصر پیغام داد که ما شهر ری را بتو ارزانی داشتیم باید که بنفس خود متوجه آن سوی گردی، و امیر نصر بموجب فرموده به ری رفته حایک به گوشه ای گریخت و امیر سعید بعد از دو ماه که در آن ولایت بسر برد سیمجور را طلبیده محمد بن علی معلوک که به حکومت ری مشغول بود تا در سنۀ 316 پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و حسن بن قاسم، حسن راعی ماکان بن کاکی را از طبرستان طلب داشته حکومت ری را بدیشان بازگذاشته متوجه خراسان شد. (حبیب السیر ج 2 جزء 4 ص 130)
حمزه (ظ: ابوحمزه) مجمعبن سمعان حایک. ابن ابی حاتم گفته است: مجمع تیمی همان فرزند سمعان حایک و مکنی به ابوحمزه است. کوفی است و از ماهان زاهد روایت دارد. ابوحیان تیمی و سفیان ثوری از وی روایت کنند. یحیی بن معین گفته است: مجمع تیمی ثقه بوده است. (سمعانی ص 152 الف)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به حائف شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به حائن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مراد زمینی است در داخل شهر که اطراف آن دیوار کشیده باشند و در آن زراعت کنند. این گونه زمینها را امروزدر سبزوار حیط بر وزن نمط و در مشهد حیطه بر وزن بیضه گویند. (حواشی تاریخ بیهق از بهمنیار ص 332)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آز پرور، آزور، آنکه فزونی خواهد، طمعکار، طمع، ولع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایر
تصویر حایر
سرگردان سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایص
تصویر بایص
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که میان دو چیز واقع شود و مانع از اتصال آن دو گردد فاصل حجاب، جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایک
تصویر حایک
جولاه جولاهه بافنده نساج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایط
تصویر حایط
دیوار بست، دیوار جدار، جمع حیطان حیاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایض
تصویر حایض
جمع حیض و حوایض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصیص
تصویر حصیص
شمار، عدد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایز
تصویر حایز
واجد شرایط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، سخت خواستار چیزی و شتابناک برای دست یافتن به او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایر
تصویر حایر
((یِ))
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایل
تصویر حایل
((یِ))
مانع میان دو چیز، جداکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایک
تصویر حایک
((یِ))
جولاه، بافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایط
تصویر حایط
((یِ))
دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایض
تصویر حایض
((یِ))
زنی که در حالت حیض است، بی نماز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایز
تصویر حایز
((یِ))
دربردارنده، دارا، گردآورنده، جامع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزوند
فرهنگ واژه فارسی سره