هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان یا چیزی، وضع و چگونگی زندگی کسی، مفرد واژۀ احوال زمان حاضر، در تصوف حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست می دهد مانند شوق، طرب، حزن و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی می شود، عشق و محبت حال به حال شدن: تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن حال کردن: شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن، لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن
هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان یا چیزی، وضع و چگونگی زندگی کسی، مفردِ واژۀ اَحوال زمان حاضر، در تصوف حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست می دهد مانندِ شوق، طرب، حزن و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی می شود، عشق و محبت حال به حال شدن: تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن حال کردن: شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن، لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن
نعت فاعلی از حلول. آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده. مظروف. آنچه در محل جای گرفته. مقابل محل، نازل. فرودآینده. (منتهی الارب). ج، حلول، حلاّل، حلّل. وقت برسیده. سررسیده. سرآمده. منقضی شده: دین حال، وام سررسیده. موعد ادا رسیده (فقه). خلاف مؤجّل، قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصوره و العرض. و فی شرح حکمهالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. والحال فیه یسمی عرضاً و ان کان له ای للمحل حاجه الی الحال بوجه یسمی هیولی و الحال فیه یسمی صوره فالموضوع و الهیولی یشترکان اشتراک اخص تحت اعم و هو المحل و یفترقان بأن ّ الموضوع محل مستغن فی قوامه عما یحل ّ فیه و الهیولی محل ّ لایستغنی فی قوامه عما یحل ّ فیه. و العرض و الصوره تشترکان اشتراک اخص تحت اعم ایضاً و هو الحال و یفترقان بأن ّ العرض حال یستغنی عنه المحل و یقوم دونه. و الصوره حال لایستغنی عنه المحل و لایقوم دونه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). بهری موجودات یافته میشود که با موجودی دیگر ملاقی باشد، ملاقاتی تمام نه بر سبیل مماشت و مجاورت، بل چنانکه میان هر دو مباینتی در وضع تصوّر نتوان کرد. و موجوددوم را از موجود اول صفتی حاصل آید، چنانکه سیاهی وجسم، چه هرگاه که میان سیاهی و جسم ملاقات افتد، آن ملاقات نه بر سبیل مماشت و مجاورت بود، بل ملاقاتی تمام بود. و جسم را به سبب سیاهی صفتی حاصل شود، و آن آنست که او را سیاه گویند، پس این نوع ملاقات را بحکم اصطلاح حکما حلول خوانند. و آن موجود را که بسبب او صفت حاصل آید، مانند سیاهی حال گویند. و آن موجود را که به او موصوف شود، مانند جسم، محل گویند. و حال دوگونه بود: یا حالی بود که سبب قوام محل باشد و محل بی او متقوم و موجود بالفعل نتواند بود مانند امتدادجسمانی، آن چیز را که قابل امتداد است، چه قابل امتداد بی امتداد موجود نتواند بود، و چنین حال را صورت خوانند، و محل او را ماده. و یا حالی بود که محل بی او متقوّم و موجود بالفعل باشد، و آنگاه آن حال در اوحلول کرده باشد، مانند سیاهی و جسم، چه جسم بی سیاهی جسم باشد و موجود بالفعل بود، و چنین حال را عرض خوانند و محل ّ او را موضوع. (اساس الاقتباس صص 35-36)
نعت فاعلی از حلول. آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده. مظروف. آنچه در محل جای گرفته. مقابل محل، نازل. فرودآینده. (منتهی الارب). ج، حُلول، حُلاّل، حُلَّل. وقت برسیده. سررسیده. سرآمده. منقضی شده: دین حال، وام سررسیده. موعد ادا رسیده (فقه). خلاف مؤَجّل، قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصوره و العرض. و فی شرح حکمهالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. والحال فیه یسمی عرضاً و ان کان له ای للمحل حاجه الی الحال بوجه یسمی هیولی و الحال فیه یسمی صوره فالموضوع و الهیولی یشترکان اشتراک اخص تحت اعم و هو المحل و یفترقان بأن ّ الموضوع محل مستغن فی قوامه عما یحل ّ فیه و الهیولی محل ّ لایستغنی فی قوامه عما یحل ّ فیه. و العرض و الصوره تشترکان اشتراک اخص تحت اعم ایضاً و هو الحال و یفترقان بأن ّ العرض حال یستغنی عنه المحل و یقوم دونه. و الصوره حال لایستغنی عنه المحل و لایقوم دونه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). بهری موجودات یافته میشود که با موجودی دیگر ملاقی باشد، ملاقاتی تمام نه بر سبیل مماشت و مجاورت، بل چنانکه میان هر دو مباینتی در وضع تصوّر نتوان کرد. و موجوددوم را از موجود اول صفتی حاصل آید، چنانکه سیاهی وجسم، چه هرگاه که میان سیاهی و جسم ملاقات افتد، آن ملاقات نه بر سبیل مماشت و مجاورت بود، بل ملاقاتی تمام بود. و جسم را به سبب سیاهی صفتی حاصل شود، و آن آنست که او را سیاه گویند، پس این نوع ملاقات را بحکم اصطلاح حکما حلول خوانند. و آن موجود را که بسبب او صفت حاصل آید، مانند سیاهی حال گویند. و آن موجود را که به او موصوف شود، مانند جسم، محل گویند. و حال دوگونه بود: یا حالی بود که سبب قوام محل باشد و محل بی او متقوم و موجود بالفعل نتواند بود مانند امتدادجسمانی، آن چیز را که قابل امتداد است، چه قابل امتداد بی امتداد موجود نتواند بود، و چنین حال را صورت خوانند، و محل او را ماده. و یا حالی بود که محل بی او متقوّم و موجود بالفعل باشد، و آنگاه آن حال در اوحلول کرده باشد، مانند سیاهی و جسم، چه جسم بی سیاهی جسم باشد و موجود بالفعل بود، و چنین حال را عرض خوانند و محل ّ او را موضوع. (اساس الاقتباس صص 35-36)
شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یشکر، ابومنهال عبیده بن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند، و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است، و در کتاب الرده آمده: حال از مخلاف های طائف است، (معجم البلدان)
شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر، ابومنهال عبیده بن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند، و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است، و در کتاب الرده آمده: حال از مخلاف های طائف است، (معجم البلدان)
کیفیت چیزی، زمان حاضر، وضعیت جسمی یا روحی انسان، در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود حال کسی را جا آوردن: کنایه از کسی را تنبیه کردن حال به هم خوردن کسی: تغییر حال دادن، غش کردن، استفراغ
کیفیت چیزی، زمان حاضر، وضعیت جسمی یا روحی انسان، در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود حال کسی را جا آوردن: کنایه از کسی را تنبیه کردن حال به هم خوردن کسی: تغییر حال دادن، غش کردن، استفراغ