جدول جو
جدول جو

معنی حارصه - جستجوی لغت در جدول جو

حارصه
(رِ صَ)
شجه ای که پوست سر را اندک شکافد. جراحت سر که پوست بشکافد. (مهذب الاسماء). شکستگی سر که تنها پوست کمی بشکافد. خستگی سر که پوست بشکافد. جراحتی که دراثر آن قسمتی از پوست سر یا صورت بریده شود. بازله.متلاحمه، الحارصه و هی التی تقشر الجلدو فیها (ای دیتها) بعیر، و هل هی الدامیه؟ قال الشیخ (شیخ طوسی) نعم. والروایه ضعیفه والاکثرون علی أن الدامیه غیرها و هی روایه منصور بن حازم عن ابی عبداﷲ (ع). ففی الدامیه اذاً بعیران، و هی التی تأخذ فی اللحم یسیراً. و اما المتلاحمه فهی التی تأخذ فی اللحم کثیراً ولا یبلغ السمحاق، و فیها ثلاثه أبعره، و هل هی غیر الباضعه؟ فمن قال الدامیه غیر الحارصه فالباضعه والمتلاحمه واحده، و من قال الدامیه والحارصهواحده فالباضعه غیرالمتلاحمه... (شرایع چ 1311 ص 343باب دیات) (دکری ج 2 ص 598 و 656)، ابری که باران آن زمین را بخراشد از سختی. ج، حوارص
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حارثه
تصویر حارثه
(دخترانه)
مؤنث حارث، کشاورز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاره
تصویر حاره
گرم، گرمسیری مثلاً بلاد حاره، در طب قدیم دارای خاصیت گرم مثلاً ادویۀ حاره
فرهنگ فارسی عمید
(رِ ثَ)
غطریف بن امرءالقیس (البطریق) ابن ثعلبه بن مازن بن الازد بن الغوث من ولد کهلان بن سبا.رجوع به تاریخ سیستان ص 49 و مجمل التواریخ والقصص ص 150 و 174 و 225 شود، قبیله ای از غسان که بطنی از ازد بوده اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 319)
لغت نامه دهخدا
(رِ ثَ)
ابن عمرو بن مزیقیا الاسدی، از قحطان اوجدی است جاهلی و منازل فرزندان وی، که بقولی همان قبیلۀ خزاعه هستند، پس از هجرت از یمن، به مرالظهران، در یک منزلی مکه بود. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 225 و معجم البلدان، کلمه ظهران، واعلام زرکلی، و رجوع به حارث بن عمرو بن مزیقیا شود
ابن قدامه. شیخ طوسی در رجال خود وی را از یاران علی (ع) شمرده، و برخی او را جاریه بن قدامه خوانده اند و صحیح جیم است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249)
ابن ثور. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب علی (ع) ذکر کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 249)
ابن ربیع انصاری. عبدان و ابوبکر بن علی او را در زمرۀ صحابه آرند و ابوموسی سخن آن دو را استدراک کند. عسقلانی گوید: ظاهراً این شخص همان حارثه بن سراقه آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 311 شود
ابن ظفر. مؤلف اصابه گوید: ابن شاهین نام او را درحرف حا آورده و ابو موسی نیز او را متابعت کرده است ولی صحیح جیم است یعنی جاریه (کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 2 ص 73). رجوع بجاریه بن ظفر... شود
ابن الاضبط، و بقولی حارثه الاضبط السلمی. محدث است، او از پدر خود و پسر او یحیی و یا عبدالرحمن، از وی روایت کند. رجوع بکتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 53 و 54 و 310 شود
ابن جناب بن هبل العذری. از کنانه عذره، از قحطان، جدّی جاهلی و بجدل بن انیف، جّد مادری یزید بن معاویه، از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن الحارث بن الخزرج بن عمرو الاوسی الازدی القحطانی. جدی است جاهلی و رافع بن خدیج و برأبن عازب از فرزندان اویند. رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن جبله بن شراحیل الکلبی. عبدان و ابوموسی به تبعیت عبدان، وی را در شمار صحابه آرند. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 310 شود
ابن سعد بن مالک بن النخع النخعی.... از کهلان، از قحطان. جدی جاهلی و حجاج بن ارطاءه از فرزندان او است. رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن عمرو الشیبانی. از بنی ذهل، از شیبان، از عدنانیه، جدی جاهلی و منکدربن لبید از فرزندان اوست. رجوع به الاعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
افعی کاسته تن از کلان سالی که بجز سر و جان و زهر در وی هیچ نمانده باشد. (منتهی الارب). آن مار که از بسیاری زهر و پیری نقصان گرفته بود. (مهذب الاسماء). مار پیر پرخطر
لغت نامه دهخدا
(رِضَ)
تأنیث حارض، زن بیمار برجای مانده و مشرف بر مرگ، گداخته جسم
لغت نامه دهخدا
(رِ صَ)
مؤنث قارص. سخن زیانکار و آزارنده و ناخوش کن. (منتهی الارب). ج، قوارص
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کلاته. (نصاب) (مهذب الاسماء) ، ده خرد. (مهذب الاسماء). ده خرد و آنکه خانه های آن یکجاباشد، چهار دیوار، محله. (به اصطلاح دمشقیان) ، محله ای که خانه های آن نزدیک یکدیگر باشد. (یاقوت به نقل از ازهری) ، کشت زار. (غیاث) (شرح نصاب). ج، حارات
لغت نامه دهخدا
(رَ)
موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
شکستگی سر. خستگی سر که پوست شکافد. جراحت که پوست سر بشکافد. (مهذب الاسماء). شجه که پوست سر را اندک شکافد. حارصه. (منتهی الارب) ، پراکنده افتادن شیر در شیردوشه، بسبب فراخ بودن سوراخهای پستان از زخم پستان بند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ صَ)
مستقر و وسط هر چیز و میانۀ آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تبسیده تفسان، ترب رشتی از گیاهان بر زن کوی مونث جار: ادویه حاره اغذیه حاره، ترب رشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاره
تصویر حاره
((رِّ))
گرم، سوزان، حار
فرهنگ فارسی معین
گرم، سوزان، گرمسیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد