- جنبنده
- سیار، سیاره
معنی جنبنده - جستجوی لغت در جدول جو
- جنبنده
- متحرک، شپش: (پوستینی داشتیم جنبنده بسیار درآن افتاده بود) (عطار تذکره الاولیا ج 1 ص 84)
- جنبنده ((جُ بَ دِ))
- متحرک
- جنبنده
- موجود زنده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
(جنبیدن) حرکت کرده تکان خوردن، لرزیده، مضطرب شده
حرمت داده تکان داده
آنکه جنگ کند جنگی رزم کننده محارب
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
حرکت داده، تکان داده
تکان خورده، حرکت کرده
جنگ کننده، هواپیمای نظامی
لرزنده، جنبنده، بنایی که در حال فروریختن باشد
سوراخ کننده
بند کننده: (گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم) (مولوی)
مخاطب
آنکه برندد آنکه رنده کند
آنکه برنجد کسی که آزرده شود
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
لاتینی ژاله دار از گیاهان
بخوریده پری زده آنکه مورد اذیت و آزار جنیان واقع شده، مصروع
تکان خوردن
جنبانده
حرکت دادن، به خود، تکان دادن، به حرکت در آوردن
کسی یا چیزی که بدیگری چسبد، چیزی که دارای چسب باشد، میل کننده منحرف
آنچه میجوشد غلیان کننده، فوران کننده
بجستن واداشته پرش داده شده
جستجو کننده، طالب
آنکه خنده کند ضاحک
بخود پیچنده در هم فشرده ترنجنده