جدول جو
جدول جو

معنی جلا - جستجوی لغت در جدول جو

جلا
تابش، درخشش، هر نوع مادۀ روغنی که اشیا و به ویژه فلزات را با آن درخشان می کنند، کنایه از روشنی چشم، دور شدن و کوچ کردن از وطن، چیزی که موجب روشنی چشم می شود
تصویری از جلا
تصویر جلا
فرهنگ فارسی عمید
جلا
روشنگر، بسیار جلا دهنده، روشن کردن، افروختن، زدودن صیقل دادن، آواره شدن، جلا وطن، آوارگی
فرهنگ لغت هوشیار
جلا
((جَ))
واضح و روشن کردن، صیقل دادن
تصویری از جلا
تصویر جلا
فرهنگ فارسی معین
جلا
((جَ))
کوچ کردن، از وطن دور شدن، آوارگی
تصویری از جلا
تصویر جلا
فرهنگ فارسی معین
جلا
برق، تلالو، درخشش، درخشندگی، صیقل، پرداخت، آب وتاب، رونق، آوارگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جلال الدین
تصویر جلال الدین
(پسرانه)
شکوه و جلال دین، نام شاعر و عارف بزرگ قرن هفتم، مولانا جلال الدین بلخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلال
تصویر جلال
(پسرانه)
عظمت، بزرگی، شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلایر
تصویر جلایر
(پسرانه)
نام شاعری ایرانی در زمان شاه اسماعیل اول صفوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلاد
تصویر جلاد
مامور تازیانه زدن، شکنجه کردن یا کشتن محکومان، دژخیم، میرغضب، کنایه از بسیار سنگدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلال
تصویر جلال
بزرگی، بزرگواری، عزت، شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلاد
تصویر جلاد
مبارزه، مفرد جلد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلاب
تصویر جلاب
کسی که بنده و برده را از شهری به شهر دیگر برای فروش ببرد، جلب کننده، به طرفی کشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلاب
تصویر جلاب
شربتی که از گلاب و عسل یا شکر درست می کردند، برای مثال نشاید برد سعدی جان از این کار / مسافر تشنه و جلاب مسموم (سعدی۲ - ۵۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
فعلته من اجلاک، آن را برای تو کردم. (منتهی الارب) ، پشک زده شدن زمین و جز آن، جلید رسیدن بقوم
لغت نامه دهخدا
تصویری از جلائل
تصویر جلائل
جمع جلیل، فرمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثجلا
تصویر ثجلا
توشه دان فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجلا
تصویر آجلا
دیر گاهان، زود، فوراً
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گلاب پارسی تازی گشته ژالاب از گیاهان کشنده برنده، برده کش آن کس که بردگان را برای فروش از شهری به شهری برد جلب کننده بسویی کشنده، آنکه بندگان و بردگان را از شهر بشهر دیگر برای فروش برد. گلاب جلب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر زن کشنده، دژخیم، شکنجه گر آنکه مامور شکنجه دادن یا کشتن محکومان است. یا جلاد فلک. مریخ، جمع جلید تازیانه زن، دژخیم، میرغضب
فرهنگ لغت هوشیار
ورز مهستی ستر گش بر زناکی بزرگی بزرگواری عظمت، شکوه. بزرگ، معظم چیزی، قوت، شوکت، جاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاس
تصویر جلاس
جمع جلیس، همنشینان جمع جالس و جلیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاح
تصویر جلاح
تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گروهک گروهه (گلوله ترکی) کمان گروهه چله: گروهه ریسمان را گویند کمان گروهه، مهره و گلوله گلی که با کمان گروهه پرتاب میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاخ
تصویر جلاخ
کژدم ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاب
تصویر جلاب
((جَ لّ))
جلب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلاء
تصویر جلاء
((جِ))
سرمه، کحل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلال
تصویر جلال
((جَ))
بزرگی، عظمت، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلاب
تصویر جلاب
((جُ لّ))
گلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلاد
تصویر جلاد
((جَ لّ))
مأمور تازیانه زدن یا کشتن محکومان، دژخیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلاد
تصویر جلاد
دژخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جلال
تصویر جلال
شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جلال و جبروت
تصویر جلال و جبروت
فر و شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
احتشام، بزرگی، جاه، جبروت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر، فره، کبریا، مجد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دژخیم، سلاخ، میرغضب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکوه، ترینیتی
دیکشنری اردو به فارسی