جدول جو
جدول جو

معنی ثور - جستجوی لغت در جدول جو

ثور
دومین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، دومین برج از برج های دوازده گانه، برابر با اردیبهشت، گاو، گاو نر
برانگیخته شدن، بلند شدن گرد یا دود، برپا شدن فتنه
تصویری از ثور
تصویر ثور
فرهنگ فارسی عمید
ثور
(تَ سَ وْ وُ)
ثوران. انگیخته شدن گرد و دود و مانند آن. انگیخته شدن خشم و فتنه، برجستن به غضب برای زدن کسی، برانگیخته شدن، برآمدن حصبه و سرخجه بر اندام، برجستن سنگ خوار و ملخ و جز آن، ظاهر شدن خون، بهیجان آمدن دل، برآمدن آب و روان گردیدن آن
لغت نامه دهخدا
ثور
(ثَ)
نام اسب عاص بن سعید
لغت نامه دهخدا
ثور
(ثَ)
گاو نر. بقر، گاو فلک. گاو گردون. یکی از صور دوازده گانه منطقهالبروج میان حمل و جوزا و آن چون نیم گاوی تخیل شده که روی سوی مشرق و پشت به مغرب دارد و یکصد و چهل و یک ستاره بر آن رصد کرده اند و ثریا و عین الثور در این صورت باشد و بودن آفتاب در این برج به اردی بهشت (نیسان سریانی) باشد. رجوع به اردی بهشت شود. و بیت الشرف ماه در آن است، یکی از دو خانه زهره است و خانه دیگر آن میزان است. (مفاتیح العلوم) :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
همیشه تا نبود ثور خانه خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه بهرام.
فرخی.
بداد ثور بسی شیر اول و آخر
به یک لگد که برآورد ریخت ناگاهان.
مسعودسعد.
به کوهی که با ثور بمناطحه میکوشید و بیشه ای که روی زمین از چشم کواکب می پوشید التجا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، کالثور یضرب لما عافت البقر، مثل است. گوسالۀ بسته رازدن، ثور ابرد، گاوی که خالهای سیاه و سفید دارد، ثور ثریا (فلک) ، گاو پروین، ثور رامح، گاوی که هر دو شاخ داشته باشد. ج، اثور. اثوار. ثیار. ثوره. ثیره. ثیران، لخت بزرگ از پینو. پاره ای کشک. ج، اثور. ثوره، مهتر. پیشوای قوم، سفیدی بن ناخن، دیوانگی، سرخی تابان شفق، پاره ای پنیر، مرد نادان. احمق
لغت نامه دهخدا
ثور
در مجمل التواریخ (ص 25) او فرزند جمشید از پریچهره دختر زابلشاه دانسته شده است ولیکن در گرشاسب نامه این نام بصورت تور آمده است
لغت نامه دهخدا
ثور
گاو نر، بقر
تصویری از ثور
تصویر ثور
فرهنگ لغت هوشیار
ثور
((ثُ))
گاو نر، نام یکی از صورت های فلکی و دومین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در اردیبهشت ماه در این برج دیده می شود
تصویری از ثور
تصویر ثور
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دثور
تصویر دثور
کهنه شدن و محو گردیدن رسم، چرکین شدن جامه، زنگ آلوده شدن شمشیر، ناپدید شدن نشان، کهنگی، فرسودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بثور
تصویر بثور
بثرها، جوشها، آبله های ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جمع واژۀ بثر
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ بثره و بثر. (منتهی الارب). رجوع به بثر و بثره شود. در نزد اطباء اورام کوچکی است و برخی از آن دموی است مثل شری و بعضی صفراوی است مثل غله و جمره و نوعی سوداوی مثل جرب و میخچه و بعضی بلغمی مثل شعرای بلغمی و برخی مائی مثل نفاطات و برخی بادی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جوش ریزه ها که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
گاو ماده. ج، ثورات، ثؤره. کین. کینه، شورش، انقلاب، بسیاری از مال و رجال. و شاید ثوره معرّب شورش باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ طَلْ لُ)
این کلمه مصدر دیگر خثر است. رجوع به خثر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اثر و اثر و اثر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موصل پیش از تسمیۀ بدین نام، اثور و بقولی اقور نامیده میشد.
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
برانگیخته شدن. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ثارت بینهم الفتنه. (اقرب الموارد) ، برخاستن و برآمدن گرد و دود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برجستن سنگخوار و ملخ. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن نفس از ترس یا اندوه. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). بهیجان آمدن دل، برآمدن آب و روان گردیدن آن. (منتهی الارب) ، جهیدن برکسی. جهیدن بر کسی و حمله آوردن بر او. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، ظاهر شدن خون. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، برآمدن حصبه بر اندام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برآمدن تبخاله از دهن تب دار. (از اقرب الموارد). بهمه معانی رجوع به ثوران و ثور شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نام نهری است از انهار دمشق. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
رجوع به ثوره شود
لغت نامه دهخدا
(ثِ وَ رَ)
جمع واژۀ ثور. گاوان، لختهای بزرگ از پینو
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چیزی از تن برجستن. (مصادرزوزنی). آبله ریزه برآوردن. (آنندراج). جوش زدن اندام. دمیدگی روی اندام. و رجوع به بثر و بثره شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
عبدالله بن محمد بن هارون مکنی به ابو محمد. او از شاگردان اصمعی بود و روایت از ابوعبیده و غیر او داشت و کتاب سیبویه را نزد ابی عمر جرمی خوانده است. او راست: کتاب امثال و کتاب اضداد و کتاب النوادرو کتاب فعلت و افتعلت و کتاب الخیل. (ابن الندیم)
(ملاعلی...) یکی از شعرای ایران و این بیت اول رباعی از اوست:
تا کی بمن آزار و جفا خواهی کرد
با غیر برغم من وفا خواهی کرد
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
منسوب است به ثور که بطنی است از همدان. (سمعانی)
منسوب به ثور. گاوی.
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دثر. مالها. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد گرانجان. (منتهی الارب). کسلان. (اقرب الموارد) ، بی نام. (منتهی الارب). خامل. (اقرب الموارد). گمنام. مردم بی نام. (مهذب الاسماء) ، نؤوم. (اقرب الموارد). خوابناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
برگ آوردن درخت، کهنه گردیدن رسم، چرکین شدن جامه، زنگ آلوده شدن شمشیر. (منتهی الارب) ، ناپدید شدن نشان. (زوزنی) (منتهی الارب) ، ناپدید شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، روز فراموش شدن: دثورالنفس، روزفراموشی آن، از یاد رفتن چیزی: دثورالقلب، از یاد رفتن ذکر آن
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شثر، کرانۀ کوه. رجوع به شثر شود
لغت نامه دهخدا
جمع بثر، پروش ها جمع بثر جوشها و دانه های ریز که روی پوست ظاهر گردد تاولها و جوشهای کوچک چرکی بر روی اعضا مختلف جوش ها دانه های چرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تثور
تصویر تثور
بر جوشیدن، برانگیختن، برخاستنن گرد، برآمدن دود
فرهنگ لغت هوشیار
چرک جامگی، زنگ زدگی، فراموش شدگی، نشان زدودگی، کلانسالی، سبز شدن گیاهان کار گریز، گرانجان، خوابناک پر خواب کهنه گردیدن رسم، چرکین شدن جامه، زنگ آلوده گردیدن شمشیر، ناپدید شدن نشان زود فراموش شدن و از یاد رفتن، کهنگی فرسودگی، هلاک فنا. (اسفار 173: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثورت
تصویر ثورت
هیجان، انقلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوره
تصویر ثوره
گاو ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوران
تصویر ثوران
برانگیخته شدن، برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دثور
تصویر دثور
((دُ))
کهنه گردیدن رسم، چرکین شدن جامه، زنگ آلوده گردیدن شمشیر، ناپدید شدن نشان، زود فراموش شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثورت
تصویر ثورت
هیجان، شورش، غوغا، انبوهی مال و مردم، کین، کینه
فرهنگ فارسی معین
انقلاب، ثوره، شورش، نهضت، کین، کین خواهی، کینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بثرها، تاولها، جوشها، دانه های چرکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد