نام یکی از قبائل قدیم عرب. مسکن این قبیله در موصل میان حجازو شام بوده و در قرآن کریم نام این قبیله مانند قبیلۀ عاد در ردیف جدیس (کذا) و طسم بیامده است و چنانکه انساب شناسان عرب گویند این قوم از فرزندان ثمودبن جاثربن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشند قومی بودند روستائی و قری و شهرها داشتند از سنگهای جسیم برآورده و مصانعی در صخره ها حفر کرده. و بت پرستیدندی و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدانان فرستاد و او مردمان را به خدا خواند و به اعجاز شتری ماده از تخته سنگی برآورد قوم ثمود در عبادت بتان اصرار ورزیدند و در آخر آن شتر ماده را پی کردند و در این وقت عذاب صیحه بر ایشان فرود آمد و آن آوازی بود سخت مدهش از جانب آسمان که دلهای آنان در سینه ها ببرید و بمردند وآنگاه که رسول ما صلوات اﷲ علیه با اصحاب از نزدیکی زمینهای ثمود میگذشت مسلمانان را از درآمدن بدان ملک و آشامیدن آب آن منع فرمود. (قاموس الاعلام). صاحب مجمل التواریخ گوید: ارم بن سام را هفت پسر بودند نام ایشان عاد. ثمود. صحار. جاسم. وبار. طسم. جدیس. و اینان را عرب العاربه خوانند... ثمود... با فرزندان و جماعت (خویش) میان شام و حجاز آرام گرفت جائی که آنراحجر خوانند و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدین جماعت فرستاد...: یفنیهم الملک المظفرمثل ما فنیت ثمود فی الزمان الغابر. (منسوب به ابوعلی سینا). ای از دل تو خدای ایمان برده کفرت سبق از ثمود و هامان برده... فخرالدین محمد سرخسی ؟ این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عادو ثمود. سعدی. قصۀ عاد و ثمود از بهر چیست تا بدانی کانبیارا نازکیست. مولوی
نام یکی از قبائل قدیم عرب. مسکن این قبیله در موصل میان حجازو شام بوده و در قرآن کریم نام این قبیله مانند قبیلۀ عاد در ردیف جدیس (کذا) و طسم بیامده است و چنانکه انساب شناسان عرب گویند این قوم از فرزندان ثمودبن جاثربن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشند قومی بودند روستائی و قری و شهرها داشتند از سنگهای جسیم برآورده و مصانعی در صخره ها حفر کرده. و بت پرستیدندی و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدانان فرستاد و او مردمان را به خدا خواند و به اعجاز شتری ماده از تخته سنگی برآورد قوم ثمود در عبادت بتان اصرار ورزیدند و در آخر آن شتر ماده را پی کردند و در این وقت عذاب صیحه بر ایشان فرود آمد و آن آوازی بود سخت مدهش از جانب آسمان که دلهای آنان در سینه ها ببرید و بمردند وآنگاه که رسول ما صلوات اﷲ علیه با اصحاب از نزدیکی زمینهای ثمود میگذشت مسلمانان را از درآمدن بدان ملک و آشامیدن آب آن منع فرمود. (قاموس الاعلام). صاحب مجمل التواریخ گوید: ارم بن سام را هفت پسر بودند نام ایشان عاد. ثمود. صحار. جاسم. وبار. طسم. جدیس. و اینان را عرب العاربه خوانند... ثمود... با فرزندان و جماعت (خویش) میان شام و حجاز آرام گرفت جائی که آنراحجر خوانند و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدین جماعت فرستاد...: یفنیهم الملک المظفرمثل ما فنیت ثمود فی الزمان الغابر. (منسوب به ابوعلی سینا). ای از دل تو خدای ایمان برده کفرت سبق از ثمود و هامان برده... فخرالدین محمد سرخسی ؟ این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عادو ثمود. سعدی. قصۀ عاد و ثمود از بهر چیست تا بدانی کانبیارا نازکیست. مولوی
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، مقمعه
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، مِقمَعِه
دهی است از دهستان رودحله بخش گناوۀ شهرستان بوشهر کنار رودحله. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و مرطوب و مالاریائی است. دارای 184 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان رودحله بخش گناوۀ شهرستان بوشهر کنار رودحله. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و مرطوب و مالاریائی است. دارای 184 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، منسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، مُنسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده: گرفته مهد را در تختۀ زر برآموده بمروارید و گوهر، نظامی، نشاندش بر سریر گوهرآمود زمین را کرد از لب شکّرآلود، امیرخسرو، مگر سیل آمد از دریای مقصود که شد پای حریفان گوهرآمود؟ امیرخسرو
ستون خانه. (منتهی الارب). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. (از اقرب الموارد). ج، آعمده، عمد، عمد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته بر او سبز مرغی سترگ. فردوسی. زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود. فردوسی. شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96) ، چوب خیمه. (ناظم الاطباء) ، مهتر. (منتهی الارب). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم، خط پشت شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد) ، آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) ، رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. (ناظم الاطباء) ، رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معظم و قوام گوش. (منتهی الارب). معظم گوش. (از اقرب الموارد) ، مرد سخت غمناک. (منتهی الارب). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد) ، هر دو پای شترمرغ، چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند، عمودالبطن، پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضربه علی عمود بطنه، بر پشت او زد. (از اقرب الموارد) ، عمودالسّحر، رگ دل. (منتهی الارب). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وتین. (از اقرب الموارد) ، استقاموا علی عمود رأیهم، ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن. (از منتهی الارب). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد) ، عمودالصبح، روشنی صبح: سطع عمودالصبح (منتهی الارب) ، روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود، عموداللسان، میانۀ زبان در طول. (ازتاج العروس) ، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : عمود رخش را سازند قبله نهندآنگاه تهمت بر تهمتن. خاقانی. ، گرز. (ناظم الاطباء) : به تیغ و عمود و به گرز گران چنان چون بود رسم گنداوران. فردوسی. طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و جفتی عمود. فردوسی. چو گیو اندر آن زخم او بنگرید عمودی گران از میان برکشید. فردوسی. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است. لبیبی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار. منوچهری. همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین. (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). جایی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد. خاقانی. ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کرو فر. نظام قاری (ص 17). ، شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) : مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. ، خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویۀ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء). - عمود شدن بر، بطور عمود فرودآمدن. - عمود کردن بر، بطور عمود فرودآوردن. ، شعبه اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است، چون فرات. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) : کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود. نظامی
ستون خانه. (منتهی الارب). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. (از اقرب الموارد). ج، آعمِده، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته بر او سبز مرغی سترگ. فردوسی. زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود. فردوسی. شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96) ، چوب خیمه. (ناظم الاطباء) ، مهتر. (منتهی الارب). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم، خط پشت شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد) ، آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) ، رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. (ناظم الاطباء) ، رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معظم و قوام گوش. (منتهی الارب). معظم گوش. (از اقرب الموارد) ، مرد سخت غمناک. (منتهی الارب). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد) ، هر دو پای شترمرغ، چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند، عمودالبطن، پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضربه علی عمود بطنه، بر پشت او زد. (از اقرب الموارد) ، عمودالسَّحْر، رگ دل. (منتهی الارب). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وَتین. (از اقرب الموارد) ، استقاموا علی عمود رأیهم، ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن. (از منتهی الارب). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد) ، عمودالصبح، روشنی صبح: سطع عمودالصبح (منتهی الارب) ، روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود، عموداللسان، میانۀ زبان در طول. (ازتاج العروس) ، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : عمود رخش را سازند قبله نهندآنگاه تهمت بر تهمتن. خاقانی. ، گرز. (ناظم الاطباء) : به تیغ و عمود و به گرز گران چنان چون بود رسم گنداوران. فردوسی. طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و جفتی عمود. فردوسی. چو گیو اندر آن زخم او بنگرید عمودی گران از میان برکشید. فردوسی. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است. لبیبی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گُردان عمود گاوسار. منوچهری. همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین. (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). جایی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد. خاقانی. ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کرو فر. نظام قاری (ص 17). ، شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) : مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. ، خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویۀ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء). - عمود شدن بر، بطور عمود فرودآمدن. - عمود کردن بر، بطور عمود فرودآوردن. ، شعبه اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است، چون فرات. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) : کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود. نظامی
آنکه بستیهند بر او در سؤال. (مهذب الاسماء). مردی که از کثرت سائلان تهیدست گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماءمثمود، آبی که از کثرت ورود مردمان کم مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردی که زنان آب وی برکشیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). مردی که زنان او را سست و ضعیف کرده باشند از بسیاری آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه بستیهند بر او در سؤال. (مهذب الاسماء). مردی که از کثرت سائلان تهیدست گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماءمثمود، آبی که از کثرت ورود مردمان کم مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردی که زنان آب وی برکشیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). مردی که زنان او را سست و ضعیف کرده باشند از بسیاری آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)