جدول جو
جدول جو

معنی ثمعد - جستجوی لغت در جدول جو

ثمعد
(ثَ عَ)
نیکوروی: غلامی ثمعد، کودکی نیکورو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معد
تصویر معد
آماده کننده، مهیا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معد
تصویر معد
آماده شده، شمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ / ثَ مَ / ثَ مِ)
آب اندک بی ماده یا آب باقی در زمین هموار و سخت یا آبی که در سرما ظاهر شود و در گرما خشک. ج، ثماد
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدد)
قبیله ای است که زندگی خشن و سختی داشته اند. (از اقرب الموارد). اسم جمعی است که بر بعضی از قبایل عرب خاصه بر قبایلی که در شمال جزیره العرب بوده اند اطلاق شده از آن جمله است قبایل ربیعه و مضر. (از اعلام المنجد). و رجوع به معدبن عدنان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدد)
پهلو. (منتهی الارب). پهلو از انسان و جز انسان و تثنیۀ آن معدان است. (از اقرب الموارد) ، شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گوشت زیر شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشت زیر شانه یا کمی پایین تر از آن که بهترین گوشت پهلو است. (از اقرب الموارد) ، پاشنه گاه سوار از اسب. (منتهی الارب). آنجای از پهلوی اسب که زین آن را فشار می دهد. (ناظم الاطباء). جایی در پاشنۀ اسب سوار. (از اقرب الموارد) ، رگی است در فرود سر کتف تا مؤخر پشت اسب. (منتهی الارب). رگی در حوالی پیش شانۀ اسب و زیر یال آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ / مِ عَ)
جمع واژۀ معده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَدد)
آماده و تیارشده. (آنندراج) (غیاث). آماده و مهیا کرده شده. (ناظم الاطباء). آماده. مهیا. ساخته. مستعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامۀ نابرید و قباها و دستارها و جز آن همه معد دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). خصوصاً که آثار نجابت در ناصیۀ او پیدا و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد. (سندبادنامه ص 147). در هر کراهیتی رفاهیتی و در هر مصایبی مصالحی معد است و تعبیه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 95).
هرکه را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس می رسد.
مولوی.
- معد شدن، آماده شدن. فراهم شدن. مهیا شدن: آنچه با تو گفتم هزارهزار و پانصدهزار دینار معدشده اززر و جواهر. (سیاست نامه).
- معد کردن، مهیا کردن. آماده کردن. فراهم کردن: سوری آنچه نقد داشت از مال و حمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرده و بوسهل حمدونی را گفت تو نیز آنچه داری معد کن تا به قلعۀ میکالی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). هزارهزار معد کردم از زر وجواهر... (سیاست نامه). هفتاد کشتی که روز گریز را معد کرده بود بنه و اثقال... در آنجا نشاند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 71). هرکس را آنچه میسر است ازسلاح و ساز یا عصا و چوبی معدکرده روی به کار آورد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 87).
- معد گردانیدن، آماده کردن. مهیا کردن: و آن قدر مال که دیوار و مناظر بدان بنا توانست کرد، بذل کردند و معد گردانیدند. (تاریخ قم ص 34)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِدد)
آماده و تیار کننده. (غیاث) (آنندراج). آن که آماده و مهیا می کند و مرتب می سازد. (ناظم الاطباء). آماده کننده. مهیاکننده. حاضرکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آن که می شمارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
رطب یا غورۀ خرمای نرم شده و آب گرفته، بقل ثعد، ترۀ تازه و تر، ثری ثعد، خاک نرم، ماله ثعد و لامعد، نیست او را اندک و بسیار
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تهی دست گردانیدن از کثرت سؤال سائلان مرد را، برکشیدن آب مرد را از بس آرامش، فربه گردیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
موضعی است در بطن ملیحه که آن را روضهالثمد نامند، بطنی است از تیم بنی جریره، ابرق الثمدین، نام جائی است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ربودن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر معده کسی زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن در زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رفتن در زمین و دور شدن. (از اقرب الموارد) ، به دندان پیش گزیدن گوشت را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به دندان پیشین گرفتن گوشت و کندن آن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباه شدن چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تباه شدن معده کسی و گوارد نکردن طعام. این فعل به صورت مجهول استعمال شود، به شتاب کشیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ عِدد)
روی روشن نیکوهیأت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روی روشن خوش رنگ. (ازذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خصیهالثعلب را گویند. (برهان) (آنندراج). دارویی که آن را سعلب و یا خصیهالثعلب نامند. (ناظم الاطباء). خصی الثعلب است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به خصی الثعلب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
ذئب ممعد، گرگ بسیار درنده که دوتادوتا می کشد و می رباید. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
تر و تازگی خرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
جمع واژۀ ثمد. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
موضعی است در دیار بنی تمیم قرب المروت. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ثمد. آب اندک. آب باقی در زمین هموار و سخت یا آبی که در سرما ظاهر گردد و در گرما خشک
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثُ)
نام یکی از قبائل قدیم عرب. مسکن این قبیله در موصل میان حجازو شام بوده و در قرآن کریم نام این قبیله مانند قبیلۀ عاد در ردیف جدیس (کذا) و طسم بیامده است و چنانکه انساب شناسان عرب گویند این قوم از فرزندان ثمودبن جاثربن ارم بن سام بن نوح علیه السلام باشند قومی بودند روستائی و قری و شهرها داشتند از سنگهای جسیم برآورده و مصانعی در صخره ها حفر کرده. و بت پرستیدندی و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدانان فرستاد و او مردمان را به خدا خواند و به اعجاز شتری ماده از تخته سنگی برآورد قوم ثمود در عبادت بتان اصرار ورزیدند و در آخر آن شتر ماده را پی کردند و در این وقت عذاب صیحه بر ایشان فرود آمد و آن آوازی بود سخت مدهش از جانب آسمان که دلهای آنان در سینه ها ببرید و بمردند وآنگاه که رسول ما صلوات اﷲ علیه با اصحاب از نزدیکی زمینهای ثمود میگذشت مسلمانان را از درآمدن بدان ملک و آشامیدن آب آن منع فرمود. (قاموس الاعلام). صاحب مجمل التواریخ گوید: ارم بن سام را هفت پسر بودند نام ایشان عاد. ثمود. صحار. جاسم. وبار. طسم. جدیس. و اینان را عرب العاربه خوانند... ثمود... با فرزندان و جماعت (خویش) میان شام و حجاز آرام گرفت جائی که آنراحجر خوانند و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدین جماعت فرستاد...:
یفنیهم الملک المظفرمثل ما
فنیت ثمود فی الزمان الغابر.
(منسوب به ابوعلی سینا).
ای از دل تو خدای ایمان برده
کفرت سبق از ثمود و هامان برده...
فخرالدین محمد سرخسی ؟
این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عادو ثمود.
سعدی.
قصۀ عاد و ثمود از بهر چیست
تا بدانی کانبیارا نازکیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم گوید ثمود نام کتابی است در کیمیا و صنعت و مؤلف آن حکما بوده اند
لغت نامه دهخدا
(مَ عَدد)
ابن منصور بن قائم بن مهدی عبیدالله فاطمی عبیدی، ملقب به المعزلدین الله (معز فاطمی) صاحب مصر و افریقیه (319-365 هجری قمری) یکی از خلفای فاطمی مصر است. در ’المهدیه’ مغرب به دنیا آمد و به سال 341 هجری قمری پس از درگذشت پدرش به خلافت رسید و سردار خود ’جوهر’ را با سپاهی گران برای سرکوبی گردنکشان به بلاد مغرب فرستاد و او ’فاس’ و ’سجلماسه’ را بگشود و بلاد افریقیه (به جز ’سبته’ که در تصرف بنی امیۀ اندلس باقی ماند) مطیع وی شدند. هنگامی که خبر مرگ کافور اخشیدی فرمانروای مصر به او رسید ’جوهر’ را به سوی مصر روانه ساخت و او مصررا فتح کرد. (به سال 358 هجری قمری). و حدود شهر ’قاهره’ را بنا نهاد (359-361) و آن را ’قاهرۀ معزیه’ نامید. معد به سال 361 ’بلکین بن زیری صنهاجی’ را از جانب خود به حکومت افریقیه گماشت و خود از ’منصوریه’ (مرکز حکومت خود در مغرب) خارج شد و به سال 362 واردقاهره گردید. و قاهره بعد از این تا آخر فرمانروایی فاطمیان مقر حکومت این سلسله شد. وی مردی عاقل و دوراندیش و دلیر و ادیب بود و اشعار لطیفی بدو منسوب است. ابن هانی اندلسی او را مدح کرده است. (از اعلام زرکلی ج 8 چ 2 ص 179). و رجوع به همین مأخذ و وفیات الاعیان چ محمد محیی الدین عبدالحمید ج 4 صص 312-316 شود
ابن ابی الفتح نصرالله بن رجب معروف به ابن صیقل جزری، مکنی به ابی الندی و ملقب به شمس الدین، صاحب ’المقامات الزینیه’ است. وی به سال 701 هجری قمری درگذشت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ابن علی، مکنی به ابوتمیم:
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ابوتمیم معدبن علی شود
لغت نامه دهخدا
ستبر، آگنده، تره نازک، شیر خوش، میوه تازه، شتر تیز رو، آگندگی، ستبری، ربودن، کشیدن، بر کم کسی زدن (کم معده)، تباه شدن، کم تباهی، خایه روباه (خصیه الثعلب) آماده تیار شده، شمرده شده آماده کننده تیار کننده آماده مهیا، مرتب شده، حساب شده شمرده شده. آماده کننده مهیا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معد
تصویر معد
((مُ عَ دّ))
آماده، مهیا، مرتب شده، حساب شده، شمرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معد
تصویر معد
((مُ عِ دّ))
آماده کننده، مهیا کننده
فرهنگ فارسی معین
آماده، مهیا، مرتب، شمرده شده، حساب شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد