جدول جو
جدول جو

معنی ثعوب - جستجوی لغت در جدول جو

ثعوب(ثُ)
تلخه. (منتهی الارب). مرّه. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
ثعوب
تلخه (خلط صفرا)
تصویری از ثعوب
تصویر ثعوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثعلب
تصویر ثعلب
گیاهی با برگ های پهن، گل های خوشه ای صورتی یا سفید و ریشه ای غده ای، ارکیده، غدۀ زیرزمینی این گیاه در تهیۀ بعضی غذاها و شیرینی ها به کار می رود، خصی الثعلب، خصیه الثعلب، مفرد واژۀ ثعالب
روباه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
نافذرای گردیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
قبایل، قبیله ها، گروهی از مردم دارای نژاد، سنن، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر، جمع قبیله
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
قبیله ایست. (منتهی الارب) (آنندراج) ، موضعی است به یمن. (آنندراج). دهی است به یمن. (منتهی الارب). کاخی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
روباه ماده یا عام است. روبه. گته سک. و در اختیارات بدیعی آمده است: بپارسی روباه گویند چون به آب بپزند و بر مفاصل طلا کنند بغایت نافع بود خاصه همچنان زنده بپزند وزمانی نیک در آن آب نشینند اما بعد از تنقیه این عمل کنند و پیه وی درد مفاصل را سودمند بود و درد گوش ببرد چون در گوش چکانند و اگر به آن ادمان نمایند کری زایل کند و درد گوش ببرد و شش وی خشک کرده و سحق نموده بیاشامند نافع بود جهت ربو و سرفه و پیه وی چون در دهان گیرند درد دندان زایل کند و درد چشم را نافع بود و شریف گوید پیه وی چون با پوست تخم مرغ سوخته بیامیزند و بر داءالثعلب نهند نافع بود و مجرب است و زهرۀ وی با کرفس و اشق بگدازند مساوی و سعوط کننددر بینی کسی که ابتداء جذام بود در هر روز یکبار بغایت نافع بود و چون آدمی دندان وی در دست گیرد ایمن باشد از بانک کردن سگ و پیه وی با زیت انفاق کهن بگدازند و بر نقرس و مفاصل طلا کنند نافع بود پوست وی بغایت گرم بود از همه پوستها مسخن تر بود و مرطوب مزاج را شاید پوشیدن و محرورمزاج را نشاید. و کسی را که سرما بروی غالب باشد شاید و هرچند که موی بر وی زیاده بود سخونت وی بیشتر بود و آن لباس زنان بلغمی مزاج و پیران باشد و در خواص ابن زهر آمده است که پیه وی چون طلا کنند بر تازیانه که چوبی در اندرون او بود در هر خانه که بنهند مجموع کیکها بر آن جمع شوند و این مؤلف گوید اگر بادام تلخ بکوبند و بر گوشت افشانند چون روباه بخورد بیهوش شود. و در تحفۀ حکیم مؤمن آمده است: به فارسی روباه گویند و آن حیوان معروفی است پوست او در گرمی قریب به سمور جهت مبرودین و مرطوبین و نطول طبیخ زندۀ او و مذبوح او در درد مفاصل سودمند و طبیخ زنده قویترخصوصاً که در روغن زیتون جوشانیده باشند جهت تعقد وصلابت مفاصل نافع و باعث سرعت راه رفتن اطفال و رفع اعیاء و آشامیدن یک مثقال از شش او که خشک کرده باشند با آب عسل جهت ربو و سرفه و طلاء آن با پوست سوختۀتخم مرغ جهت داءالثعلب مجرّب و پیه او جهت درد گوش وبا روغن زیتون و امثال آن جهت نقرس و دردهای بارد وسعوط زهرۀ او باهم وزن آن آب کرفس در هر ده روز یکبار جهت ابتداء جذام و زیاده نشدن آن بغایت مؤثر و گوشت او جهت مبرودین و تحریک باه و صاحبان استسقا مفید و خاکستر پوست او جهت سوختگی آتش و بواسیر و قروح حاره و تدهین دست و پا به پیه او مانع مضرت سرما و نگاه داشتن دندان او را جهه منع فریاد کردن سگ مجرب دانسته اند و مالیدن پیه او بر چوبی و نصب کردن آن درموضعی از خانه سبب اجتماع کیک بر آن چوب - انتهی.
- امثال:
هو أروغ من ثعلب، پویاتر از روباه.
، موی روباه. ج، ثعالب و ثعالی، جای بیرون آمدن آب از حوض، جای بیرون آمدن آب باران از موضع خشک کردن خرما، بیخ نهال خرما، سر نیزه که در کعب سنان باشد. زبانۀ نیزه که در سنان باشد، نباتی است طبی. و بهترین نوع آن در دشت ایجرود زنجان است.
- داءالثعلب، بیماری است که تمامی یا بعض از پشم یا موی حیوان را بریزاند و چون این مرض بیشتر روباهان دارند بیماری آن نیز بنام بیماری ثعلب مشهوراست
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثعل و ثعل و ثعل
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
آتش افروزینه. آتش گیره. هیمۀ خرد که به آن آتش برافروزند. ج، ثقب
لغت نامه دهخدا
(تَ سَلْ لُ)
ثقابت. ثقب، روشن شدن ستاره، افروخته شدن، دمیدن بوی، نافذ رای گردیدن، بسیارشیر شدن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
بسیار عیب کننده مردم. ج، ثلب
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثرب
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
احمد بن یحیی بن زید بن سیارشیبانی بولاء. رجوع به احمد بن یحیی و فهرست ابن الندیم. (ص 110) و الموشح مرزبانی و ارشاد یاقوت (ج 2 صص 133-154) و وفیات الاعیان ابن خلکان و بغیهالوعاه سیوطی و روضات الجنات خونساری (ج 1 ص 56) و دائره المعارف اسلام (مادۀ ثعلب) شود
ابن عمرو. پدر خزاعه که بنی خزاعه جمله فرزندان اویند. (مجمل التواریخ و القصص ص 151 و 173)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
نام جمل پیغمبر. (امتاع الأسماع مقریزی)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثقب
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کعب. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعب شود.
- کعوب الرمح، گره ها و بندهای نیزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کعابه. کعوبه. (ازمنتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعابه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بددل. سست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شعب. (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (مفاتیح) (ناظم الاطباء) (دهار). جمع واژۀ شعب، بمعنی قبیلۀ بزرگ. (آنندراج). و رجوع به شعب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرگ. (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مرگ (و آن علم است منیّت را و گاه الف و لام درآید او را). (از منتهی الارب) (آنندراج). غیرمنصرف است برای علمیت و تأنیث. (از اقرب الموارد) : آه از درد این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوگواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 452)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
آب روان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ناقه و جز آن که بالای پستانش پستان زائدکوچک باشد یا پستانش سر دیگر دارد و آن عیب است، کتیبۀ ثعول، لشکری پر از حشو و توابع
لغت نامه دهخدا
تصویری از کعوب
تصویر کعوب
نار پستانی، جمع کعب، شتالنگ ها پژول ها گره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعوب
تصویر لعوب
لوند زن بازیگر زن نازدار زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
جمع شعب، قبیله بزرگ مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثروب
تصویر ثروب
جمع ثرب، چادر پیه ها چربی های اندرونه چربی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعلب
تصویر ثعلب
روباه ماده یا عام است
فرهنگ لغت هوشیار
سه پستانه مادینه ای که افزوده بر دو پستان پستانکی نیز دارد و یا یکی از پستانهایش دو نوک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
درخشیدن ستاره و بمعنی آتشگیره هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعلب
تصویر ثعلب
((ثَ لَ))
روباه
فرهنگ فارسی معین
((ثَ لَ))
گیاهی است از رده تک لپه ای ها که گونه هایش تیره ثعلب را به وجود می آورد. این گیاه دارای گل های خوشه ای صورتی و سفید است و خاصیت دارویی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
((ثُ))
شعله ور شدن آتش، روشن شدن ستاره، نافذ رای گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
((ثَ))
هیمه خشک و کوچک که با آن آتش افروزند، آتشگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثقوب
تصویر ثقوب
جمع ثقب، سوراخ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
((شُ))
جمع شعب، قبایل بزرگ
فرهنگ فارسی معین