جدول جو
جدول جو

معنی تیزگام - جستجوی لغت در جدول جو

تیزگام
تیزپا، تندرو، چابک
تصویری از تیزگام
تصویر تیزگام
فرهنگ فارسی عمید
تیزگام
تیزقدم و تیزتک، (آنندراج)، تندرو و اسب راهوار، (ناظم الاطباء)، سریع:
هم آهو فغند است و هم تیزتگ
هم آهسته خوی است و هم تیزگام،
فرالاوی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
شهنشاه برداشت زین و لگام
به نزدیک آن اسب شد تیزگام،
فردوسی،
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوه کن،
منوچهری،
پس صید خسته شده تیزگام
چه تازی همی خیره در دست دام،
اسدی،
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام،
اسدی،
شکیب آوری ره بر و تیزگام
ستوری کشی کمخور و پرخرام،
اسدی،
تقدیر به عزم تیزگامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند،
ازرقی،
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایۀ زردۀ تیزگامت،
انوری،
اگر شبدیز با ماه تمام است
به همراهیش گلگون تیزگام است،
نظامی،
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام،
نظامی،
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تیزگام
بادپا، تیزرو، تندرو، تیزپا، تیزتک، سبک سیر، سریع، فرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیزچشم
تصویر تیزچشم
کسی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزتاو
تصویر تیزتاو
تندخو، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرگان
تصویر تیرگان
روز سیزدهم تیرماه، جشنی که در این روز در ایران باستان، برپا می کرده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که بسیار تند و سریع پرواز کند، تیزپر
فرهنگ فارسی عمید
نام روز سیزدهم است از تیرماه، گویند در این روز منوچهر با افراسیاب صلح کرد بشرط آنکه افراسیاب یک تیر پرتاب راه از ملک خود به منوچهر پس بدهد، حکما تیری ساختند از روی حکمت و در وقت طلوع آفتاب آرش آن تیر را بر کمان نهاده از جبال طبرستان به طرف مشرق انداخت بعد از تفحص بسیار روز سیزدهم در کنار آب آمویه یافتند، (برهان)، روز سیزدهم از تیرماه، گویند در این روز منوچهر با افراسیاب صلح کرد، (ناظم الاطباء)، جشن روز تیر از ماه تیر، (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا)، از ’تیر’ + ’گان’ (پسوند نسبت) جشنی است که در تیرروز (روز سیزدهم) ازماه برپا می شد، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به تیربه معنی روز و یشتها ج 1 ص 334 و 335 و خرده اوستا ص 209 و التفهیم بیرونی ص 254 و آثارالباقیه ص 220 شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
که بسرعت درک کند. سریعالانتقال. اوذعی. المعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ناوک وهم بر نشانۀ غیب
خاطر تیزیاب من رانده ست.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
، که زود دریابد چیزی را. که زود بچیزی برسد و آن را بگیرد:
ایام سست رأی و قدر بخت گیر شد
اوهام کندپای و قضا تیزیاب شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 156).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه اندک آوازی را می شنود و دریافت می کند، (ناظم الاطباء)، دارای گوشی سخت شنوا که زود شنود، که آواز آهسته شنود:
برآمد یکی گرد و برشد خروش
همه کر شدی مردم تیزگوش،
(شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 8 ص 2424)،
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش وپهن پشت و نرم چرم و خردموی،
منوچهری،
گورجست و گاوپشت و گرگ ساق و گرگ روی
تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای،
منوچهری،
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه به زودی می گردد. (ناظم الاطباء). تندرونده. به شتاب گذرنده. تیزگرد:
سرانجامش این گنبد تیزگشت
ز دیوار گنبد درآرد بدشت.
نظامی.
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیزگشت.
نظامی.
پراندیشه از گنبد تیزگشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت.
نظامی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
گردگردنده. (ناظم الاطباء). تندرو. تندگردنده. آنکه به تندی چرخد:
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان از اویست و زویست درد.
فردوسی.
که داند درین گنبد تیزگرد
در او سور چند است و چندی نبرد.
فردوسی.
چه جویی از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
تا آن جوان تیزقوی را چو جادوان
این چرخ تیزگرد چنین کرد کند و پیر.
ناصرخسرو.
شرف چرخ تیزگرد او بود
در حدیث و حدید مرد او بود.
سنائی.
، در بیت زیر از فردوسی در صفت آتش آمده و معنی شراره کش و درخشان و پرلهیب را افاده می کند:
به یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی زو سیاوخش گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 650)
لغت نامه دهخدا
بادی سخت و تند، بادی طوفان زا:
که گر گیو و گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد،
فردوسی،
چنان بد که روزی یکی تیزباد
برآمد غمی گشت ازو رشنواد،
فردوسی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
چست و چابک و جلدکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
جلدنویس. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عرفی همه لافی به دعا تیزقلم شو
بشتاب که میدان بشود تنگ قلم را.
؟ (آنندراج).
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
شتاب رو. سبکپای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ناقه طفاحه القوائم، شتاب رو و سبکپای و تیزقدم. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً) : سنب، اسبی تیزقدم. (ایضاً). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تیزطبع. (آنندراج). تیزعقل. آنکه بزودی چیزی را دریافت کند. (ناظم الاطباء). تیزدریافت. لقن. زودیاب. زیرک. سریعالانتقال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هرکجا تیزفهم دانائیست
بندۀ کندفهم نادانیست.
مسعودسعد.
بخاطری که جز او دوربین و روشن نیست
بدان دلی که جز او تیزفهم حاذق نیست.
سوزنی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
المعی، اوذعی، (نصاب الصبیان)، زودیاب، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، تیزبین، تیزبصر:
چه دیدم، تیزرایی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی،
نظامی،
دست به هم سود شه تیزرای
وز سر کین دید سوی پشت پای،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) :
سخن تیز و دهان چون تیزدان است
سخن قارورۀ شاش بیان است،
فوقی یزدی (از آنندراج)،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
داس تیز و سخت بران، داس تند و سخت برنده:
بیابان و آن مرد، با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان لاین است که در بخش کلات شهرستان دره گز واقع است، و 890 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که زود خشم آرد. که زود به غضب آید. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). معنجد. (منتهی الارب) :
تا ترا کبر تیزخشم نکرد
تا ترا چشم توبه چشم نکرد.
سنائی.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
من مردی تیزخشمم و... هرگاه که در خشم می روم مغلوب سلطان غضب می شوم. (روضه الانوار محقق سبزواری) ، خشم فراوان. خشمناک:
بدینسان همی رفت با تیزخشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
معروف که به معنی تیزپر باشد، (آنندراج)، سریعالطیران و تندپر، (ناظم الاطباء)، تیزپر، تیزپرواز:
چو دوران درآمد شدن تیزبال
شدن چون جنوب، آمدن چون شمال،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
جمع واژۀ تازه:
بیشتر از جنبش این تازگان
نوسفران و کهن آوازگان.
نظامی.
رجوع به تازه شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بزودی حاصل کند مقصود کسی را، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تندروی، تیزتگی:
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی،
نظامی،
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
جمع تازه (بیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوارگان) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرگان
تصویر تیرگان
نام روز سیزدهم از ماه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزبال
تصویر تیزبال
پرنده ای که تند پرواز کندتیزپر سریع الطیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزگوش
تصویر تیزگوش
گوش سخت شنوا که زود شنوند آواز آهسته را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرگان
تصویر تیرگان
((رْ یا رَ))
جشنی که ایرانیان در روز سیزده از ماه تیر (تیر روز) برپا می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزتاو
تصویر تیزتاو
تندخو، بدخو
فرهنگ فارسی معین
((زُ))
نام تجارتی نوعی عایق آماده ضد رطوبت جهت پوشاندن پشت بام و مانند آن، استخر و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزگان
تصویر ریزگان
جزئیات
فرهنگ واژه فارسی سره
تیزبین، هوش سریع، زودفهم
دیکشنری اردو به فارسی