تنها پرنده ای که به بچۀ خود شیر می دهد، خفّاش، جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
تنها پرنده ای که به بچۀ خود شیر می دهد، خفّاش، جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مُرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاَّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاَّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللَّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زاءزاء الظلیم ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضۀ خود را چون به چرا رود گم کند وبر بیضۀ دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامه. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستۀ دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندۀ مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازۀ 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطۀ فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی وحدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) : چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد دمان بردمید. فردوسی. شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله. فردوسی. دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور. سوزنی. شترمرغی، به گاه بار بردن چو مرغی، و چو اشتر گاه خوردن. عطار. غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است. جمال الدین عبدالرزاق. شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان. خاقانی. زَاءْزَاءَ الظلیم ُ، هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود. - شترمرغ بودن، در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام). - ، ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام)
نوعی از مار خبیث که مانند تیر از جا جسته نیش زند، (آنندراج)، افعی، (زمخشری) (ناظم الاطباء)، قسمی از مار است و معروف می باشد، (قاموس کتاب مقدس) : رقم بیار شود گر جفای یار مرا بدست خامه زند همچو تیرمار مرا، تأثیر (از بهار عجم)، ، لکن قصد از اصل کلمه عبرانی مرغی است که همچو بوم در ویرانه ها مسکن نماید ... (قاموس کتاب مقدس)، دندانهای افعی، (ناظم الاطباء)
نوعی از مار خبیث که مانند تیر از جا جسته نیش زند، (آنندراج)، افعی، (زمخشری) (ناظم الاطباء)، قسمی از مار است و معروف می باشد، (قاموس کتاب مقدس) : رقم بیار شود گر جفای یار مرا بدست خامه زند همچو تیرمار مرا، تأثیر (از بهار عجم)، ، لکن قصد از اصل کلمه عبرانی مرغی است که همچو بوم در ویرانه ها مسکن نماید ... (قاموس کتاب مقدس)، دندانهای افعی، (ناظم الاطباء)
نام ماه چهارم از سالهای شمسی که بودن آفتاب در برج سرطان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام ماهی است در تاریخ فرس. (کشاف اصطلاحات الفنون). اول آن مطابق است تقریباً با نوزدهم ژوئن فرانسوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اندرین ماه آفتاب در برج سرطان باشد و اول ماه از فصل تابستان بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). رجوع به تیر (بهمین معنی) شود، گاه از آن مطلق خزان و خریف اراده کنند. پائیز. برگ ریزان. ماه اول پائیز یا آخرتابستان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : همی نوبهار آید و تیرماه جهان گاه برنا شود گاه زر. دقیقی (از یادداشت ایضاً). و دیگر هوای فصول سال، چون تابستان و زمستان و بهارگاه و تیرماه... (هدایه المتعلمین). تا کی گله کنی که نه خوب است کار من وز تیرماه تیره تر آمد بهار من. ناصرخسرو. و خزان از پس درآید... و هرگاه که طبیعت جهد کند و خاطر را بپزاند و خواهد که دفع کند خنکی تیرماهی آن را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بباید دانست که [تب ربع تابستانی زودتر گذرد... و آنچه اندر تیرماه تولد کنددراز آهنگ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آمد آن تیرماه سردسخن گرم در گفتگوی شد با من. ابوالفرج رونی. پیر تابستان و خلقان تیرماه خلق مانند شبند و پیر ماه. مولوی. اتفاقاً فصل تیرماه بود. (انیس الطالبین بخاری ص 184). آن زمین را تیرماه جو کشتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 184). - تیرماهان، هنگام تیرماه: تیرماهان برگ زرین کیمیای شب شود وزنهیب دی حصار سیمگون سیما شود. ناصرخسرو
نام ماه چهارم از سالهای شمسی که بودن آفتاب در برج سرطان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام ماهی است در تاریخ فرس. (کشاف اصطلاحات الفنون). اول آن مطابق است تقریباً با نوزدهم ژوئن فرانسوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اندرین ماه آفتاب در برج سرطان باشد و اول ماه از فصل تابستان بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). رجوع به تیر (بهمین معنی) شود، گاه از آن مطلق خزان و خریف اراده کنند. پائیز. برگ ریزان. ماه اول پائیز یا آخرتابستان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : همی نوبهار آید و تیرماه جهان گاه برنا شود گاه زر. دقیقی (از یادداشت ایضاً). و دیگر هوای فصول سال، چون تابستان و زمستان و بهارگاه و تیرماه... (هدایه المتعلمین). تا کی گله کنی که نه خوب است کار من وز تیرماه تیره تر آمد بهار من. ناصرخسرو. و خزان از پس درآید... و هرگاه که طبیعت جهد کند و خاطر را بپزاند و خواهد که دفع کند خنکی تیرماهی آن را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بباید دانست که [تب ربع تابستانی زودتر گذرد... و آنچه اندر تیرماه تولد کنددراز آهنگ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آمد آن تیرماه سردسخن گرم در گفتگوی شد با من. ابوالفرج رونی. پیر تابستان و خلقان تیرماه خلق مانند شبند و پیر ماه. مولوی. اتفاقاً فصل تیرماه بود. (انیس الطالبین بخاری ص 184). آن زمین را تیرماه جو کشتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 184). - تیرماهان، هنگام تیرماه: تیرماهان برگ زرین کیمیای شب شود وزنهیب دی حصار سیمگون سیما شود. ناصرخسرو
بخاریست که در ایام زمستان روی هوا پدید آید و آن چنان بود که هوایی که مماس بودبر زمین دودی شود که اطراف را تیره گرداند و آنرا ’تمن’ و ’ماغ’ و ’میغ’ و ’نژم’ نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، بخاری باشد که در ایام زمستان بر روی هوا پدید آید و مانند دودی شودو اطراف را تیره و تاریک سازد و به عربی ضباب گویند، (برهان)، میغ تیره و آن بخاری است که در زمستان به هوا پدید آید و روی زمین را تیره گرداند و نژم نیز گویند و به تازی ضباب خوانند، (فرهنگ رشیدی)، بخاری که در زمستان بهوا برآید روی زمین را تیره و تار نماید و زمین پردود بنظر درآید و آنرا نژم و میغ و به تازی ضباب گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) : سرما چنان در آتش خورشید جسته بود کز تارمیغ گفتی طشتی است اندر آب، مختاری غزنوی (از فرهنگ جهانگیری)
بخاریست که در ایام زمستان روی هوا پدید آید و آن چنان بود که هوایی که مماس بودبر زمین دودی شود که اطراف را تیره گرداند و آنرا ’تمن’ و ’ماغ’ و ’میغ’ و ’نژم’ نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، بخاری باشد که در ایام زمستان بر روی هوا پدید آید و مانند دودی شودو اطراف را تیره و تاریک سازد و به عربی ضباب گویند، (برهان)، میغ تیره و آن بخاری است که در زمستان به هوا پدید آید و روی زمین را تیره گرداند و نژم نیز گویند و به تازی ضباب خوانند، (فرهنگ رشیدی)، بخاری که در زمستان بهوا برآید روی زمین را تیره و تار نماید و زمین پردود بنظر درآید و آنرا نژم و میغ و به تازی ضباب گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) : سرما چنان در آتش خورشید جسته بود کز تارمیغ گفتی طشتی است اندر آب، مختاری غزنوی (از فرهنگ جهانگیری)
دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویۀشهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفۀ بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویۀشهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفۀ بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن: یکی پیرمرد است بر سان شیر نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر. فردوسی. چنان شد که دینار بر سر بطشت اگر پیرمردی ببردی بدشت نکردی بدینار او کس نگاه ز نیک اختر روز وز داد شاه. فردوسی. زن و کودک و پیرمردان براه برفتند گریان بنزدیک شاه. فردوسی. عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد. عطار. ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی. جوانی فرارفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد. سعدی. یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم. سعدی. پیرمردی لطیف در بغداد دختر خود بکفشدوزی داد. سعدی. ز نخوت برو التفاتی نکرد جوان سربرآورد کای پیرمرد. سعدی. جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. (گلستان). پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن: یکی پیرمرد است بر سان شیر نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر. فردوسی. چنان شد که دینار بر سر بطشت اگر پیرمردی ببردی بدشت نکردی بدینار او کس نگاه ز نیک اختر روز وز داد شاه. فردوسی. زن و کودک و پیرمردان براه برفتند گریان بنزدیک شاه. فردوسی. عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد. عطار. ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی. جوانی فرارفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد. سعدی. یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم. سعدی. پیرمردی لطیف در بغداد دختر خود بکفشدوزی داد. سعدی. ز نخوت برو التفاتی نکرد جوان سربرآورد کای پیرمرد. سعدی. جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. (گلستان). پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
مرغ عیسی را گویند که شب پره باشد چه گویند او می زاید وبچۀ خود را شیر می دهد. (برهان) (آنندراج). خفاش است که شرنق نامند. شب پره که می زاید و به بچۀ خود شیرمی دهد، از این رو این نام گرفت. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی شیرذق است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : علفگاه مرغان این کشور اوست اگر شیرمرغت بباید در اوست. نظامی. سوی شیرمرغ ار عنان تافتند به بازار لشکرگهش یافتند. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود
مرغ عیسی را گویند که شب پره باشد چه گویند او می زاید وبچۀ خود را شیر می دهد. (برهان) (آنندراج). خفاش است که شرنق نامند. شب پره که می زاید و به بچۀ خود شیرمی دهد، از این رو این نام گرفت. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی شیرذق است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : علفگاه مرغان این کشور اوست اگر شیرمرغت بباید در اوست. نظامی. سوی شیرمرغ ار عنان تافتند به بازار لشکرگهش یافتند. نظامی. رجوع به مترادفات کلمه شود
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد
اشترمرغ، پرنده ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا 3 متر می رسد، این پرنده دارای بال های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی رود، وی به سرعت می دود و ماده آن در طول عمر فقط 20 تخم می گذارد