جدول جو
جدول جو

معنی پیرمرد

پیرمرد
(مَ)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن:
یکی پیرمرد است بر سان شیر
نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.
فردوسی.
چنان شد که دینار بر سر بطشت
اگر پیرمردی ببردی بدشت
نکردی بدینار او کس نگاه
ز نیک اختر روز وز داد شاه.
فردوسی.
زن و کودک و پیرمردان براه
برفتند گریان بنزدیک شاه.
فردوسی.
عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.
عطار.
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.
سعدی.
جوانی فرارفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی بدرد.
سعدی.
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم.
سعدی.
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد.
سعدی.
ز نخوت برو التفاتی نکرد
جوان سربرآورد کای پیرمرد.
سعدی.
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
(گلستان).
پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
لغت نامه دهخدا