جدول جو
جدول جو

معنی تودماغی - جستجوی لغت در جدول جو

تودماغی(دَ)
صدائی که بخشی از آن از بینی برآید. خیشومی. (فرهنگ فارسی معین) : با صدائی تودماغی گفت..
لغت نامه دهخدا
تودماغی
صدایی که بخشی از آن از بینی برآیدخیشومی: (باصدایی تو دماغی گفت) یا تو دماغی صحبت کردن، سخن گفت تو دماغی
تصویری از تودماغی
تصویر تودماغی
فرهنگ لغت هوشیار
تودماغی
خیشومی، غنه ای
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
مانند خودی، بی تکلف، با حالتی به دور از تکلف مثلاً خودمانی حرف می زد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
بانشاط، سرحال
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
منسوب به دماغ، به معنی مغز. مغزی. مخی: امراض دماغی. (یادداشت مؤلف) ، باطل و بیهوده و بیمعنی. (ناظم الاطباء) ، مغرور. (ناظم الاطباء) (آنندراج). متکبر. (آنندراج) ، هرزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابوالعباس خضربن ثروان بن احمد بن ...، که وی را فارقین و جزری نیز گویند از قاریان فاضل و از شاعران ادیب و کثیرالمحفوظ بود، وی به سال 505 هجری قمری در جزیره ابن عمر درگذشت، رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
سرخوش و نیم مست. (غیاث اللغات). تازه دماغ. (آنندراج). خوش. خوشحال. خوشدل. شنگول. پر از نشاط و خرمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردماغی و تردماغ شدن و تردماغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ)
حالت و چگونگی بیدماغ. بی التفاتی طبیعت که بعد از ضبط خشم بهم میرسد. (غیاث) (آنندراج) ، بی صبری و ناشکیبائی، بی حالتی. (ناظم الاطباء). افسردگی. رجوع به بی دماغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دْ، دِ / دَ)
بددماغ بودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دِ)
محرم. مقابل بیگانه. خودی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
حالت عقل و شعور و بمعنی فرحت و سرور و مستی معتدل. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، بمعنی تازگی نیز آمده. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به تردماغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
محرم، خودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
سرخوش سرمست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
((خُ دِ))
خودی، خصوصی، بی تعارف و تکلف
فرهنگ فارسی معین
واحد یا مؤلفه استانداردی از یک سازواره (سیستم) که برای ترکیب یا استفاده آسان، طراحی یا ساخته می شود، واحدها یا دوره های مشخص آموزشی در دانشگاه ها و مدارس، واحدها و اجزای صنعتی همگون و مشابه، واحدهای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تردماغ
تصویر تردماغ
((~. دِ))
بانشاط، سرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
صمیمی
فرهنگ واژه فارسی سره
آشنا، محرم، خودی
متضاد: بیگانه، غریبه، نامحرم، بی تکلف، خودحال، یک رنگ
متضاد: متکلف، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه
متضاد: رسمی، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن
متضاد: متکلف بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانشاط، سرحال، سرخوش، شادمان
متضاد: بی دماغ، ملنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مغزّی، ذهنی
دیکشنری اردو به فارسی