نام دختر خسروپرویز، سرزمین تور، نام سرزمینی منسوب به تور پسر فریدون پادشاه پیشدادی که بر آن سوی رود جیحون یعنی ماوراءالنهر واقع بوده و از طرف مشرق تا دریاچه آرال امتداد داشته است
نام دختر خسروپرویز، سرزمین تور، نام سرزمینی منسوب به تور پسر فریدون پادشاه پیشدادی که بر آن سوی رود جیحون یعنی ماوراءالنهر واقع بوده و از طرف مشرق تا دریاچه آرال امتداد داشته است
دخمه، مقبرۀ زردشتیان، قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن برای مثال سر جادوان را بکندم ز تن / ستودان ندیدند و گور و کفن (فردوسی - ۵/۳۵۳)
دخمه، مقبرۀ زردشتیان، قَبرِستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد گورِستان، وادی خاموشان، غَریبِستان، مَقبَره، گورسان، کَرباس مَحَلِّه، گوردان، مَروَزَنه، مَرزَغَن برای مِثال سر جادوان را بکندم ز تن / ستودان ندیدند و گور و کفن (فردوسی - ۵/۳۵۳)
مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده، زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیدۀ اوست: عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست دهنت غنچه و دندان در و لب مرجانست. و مولانا هشتاد سال زیسته. (از مجالس النفائس ص 192)
مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده، زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیدۀ اوست: عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست دهنت غنچه و دندان دُر و لب مرجانست. و مولانا هشتاد سال زیسته. (از مجالس النفائس ص 192)
سوداگر. (غیاث) (آنندراج). تاجر. (آنندراج) : ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن. خاقانی. سودائیان عالم پندار را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است. حافظ. ، دیوانه. مجنون. (آنندراج). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو: دل سودائی خاقانی را هم بسودای تو زر بایستی. خاقانی. ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار. نظامی. که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم. نظامی. من چو با سودائیانش مجرمم روز و شب اندر قفس در می تنم. مولوی. وقتی دل سودائی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها. سعدی. لاابالی چه کند دفتر دانائی را طاقت وعظ نباشد سر سودائی را. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. ، عاشق: ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته من کشتۀ غوغائیان دل مست سودا داشته. خاقانی. ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده. خاقانی
سوداگر. (غیاث) (آنندراج). تاجر. (آنندراج) : ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن. خاقانی. سودائیان عالم پندار را بگو سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است. حافظ. ، دیوانه. مجنون. (آنندراج). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو: دل سودائی خاقانی را هم بسودای تو زر بایستی. خاقانی. ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار. نظامی. که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم. نظامی. من چو با سودائیانش مجرمم روز و شب اندر قفس در می تنم. مولوی. وقتی دل سودائی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها. سعدی. لاابالی چه کند دفتر دانائی را طاقت وعظ نباشد سر سودائی را. سعدی. دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. ، عاشق: ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته من کشتۀ غوغائیان دل مست سودا داشته. خاقانی. ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده. خاقانی
عمارتی را گویند که بر سر قبر آتش پرستان سازند. (برهان) (جهانگیری). همان دخمۀ آتش پرستان است که بصورت چاهی بوده و استخوان مرده در آن جای میدادند، گورستان و دخمه یعنی جایی که مرده را در آنجا گذارند. (برهان). گور خانه گبران که مردگان آنجا نهند و آن را دخمه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). گورخانه و مقبرۀ گبران و آن خانه ای باشد که آتش پرستان مردگان در آن خانه نهند. (غیاث). گورستان گبران و مغان. فقیر مؤلف گوید ستودان مخفف استودان است و آن دخمه و گورستان مغان است که مردگان خود را در آنجا گذارند تا استخوان ایشان در آنجا جمع شود و سابقاً در لغت بیلسته مرقوم شده که استه مخفف استخوان است بنابراین استودان و ستودان مخفف استخوان دان خواهد بود و آنچه در میان خرما و انگور و آلو و امثال آنهاست به مناسبت و مشابهت استخوان، استه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : مرده نشود زنده مرده بستودان شد آئین جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی. ستودان نیابیم گور و کفن یکی زآن همه نامدار انجمن. فردوسی. ز بهر ستودانش کاخی بلند بکردند بالای او ده کمند. فردوسی. مرا نشست بدست ملوک و میرانست ترا نشست به ویرانی و ستودان بر. عنصری. بمشک و گلابش بشستند پاک سپردندش اندرستودان بخاک. اسدی. کیقباد بدارالملک پارس بمرد و آنجا ستودان کردند. (مجمل التواریخ). هوشنگ... بزمین پارس بمرد و آنجا ستودان ساختند. (مجمل التواریخ). زآب به اصطخر بمرد و ستودان بکوه پایه ساختند. (مجمل التواریخ). چو دیوان به مطموره های سلیمان چو رهبان بکنج ستودان قیصر. عمعق بخارایی. ستودانی از چرخ تابنده دید کزو بوی کافور تر میدمید. نظامی. نبشته بر او کای خداوند زور که رانی سوی این ستودان ستور. نظامی. در این دخمه خفته ست شدّاد و عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد. نظامی. بلی هرکس از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان خویش. نظامی. رجوع به استودان شود
عمارتی را گویند که بر سر قبر آتش پرستان سازند. (برهان) (جهانگیری). همان دخمۀ آتش پرستان است که بصورت چاهی بوده و استخوان مرده در آن جای میدادند، گورستان و دخمه یعنی جایی که مرده را در آنجا گذارند. (برهان). گور خانه گبران که مردگان آنجا نهند و آن را دخمه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). گورخانه و مقبرۀ گبران و آن خانه ای باشد که آتش پرستان مردگان در آن خانه نهند. (غیاث). گورستان گبران و مغان. فقیر مؤلف گوید ستودان مخفف استودان است و آن دخمه و گورستان مغان است که مردگان خود را در آنجا گذارند تا استخوان ایشان در آنجا جمع شود و سابقاً در لغت بیلسته مرقوم شده که استه مخفف استخوان است بنابراین استودان و ستودان مخفف استخوان دان خواهد بود و آنچه در میان خرما و انگور و آلو و امثال آنهاست به مناسبت و مشابهت استخوان، استه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : مرده نشود زنده مرده بستودان شد آئین جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی. ستودان نیابیم گور و کفن یکی زآن همه نامدار انجمن. فردوسی. ز بهر ستودانْش کاخی بلند بکردند بالای او ده کمند. فردوسی. مرا نشست بدست ملوک و میرانست ترا نشست به ویرانی و ستودان بر. عنصری. بمشک و گلابش بشستند پاک سپردندش اندرستودان بخاک. اسدی. کیقباد بدارالملک پارس بمرد و آنجا ستودان کردند. (مجمل التواریخ). هوشنگ... بزمین پارس بمرد و آنجا ستودان ساختند. (مجمل التواریخ). زآب به اصطخر بمرد و ستودان بکوه پایه ساختند. (مجمل التواریخ). چو دیوان به مطموره های سلیمان چو رهبان بکنج ستودان قیصر. عمعق بخارایی. ستودانی از چرخ تابنده دید کزو بوی کافور تر میدمید. نظامی. نبشته بر او کای خداوند زور که رانی سوی این ستودان ستور. نظامی. در این دخمه خفته ست شدّاد و عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد. نظامی. بلی هرکس از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان خویش. نظامی. رجوع به استودان شود
جمع ترک است که ترکان باشند. گویند ترکان از نسل یافث بن نوح اند. (برهان). ترکها و توران و تورانیان. (ناظم الاطباء). کشور توران و تورانیان را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). برساختۀ دساتیر و ظاهراً تصحیفی از توران. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
جمع ترک است که ترکان باشند. گویند ترکان از نسل یافث بن نوح اند. (برهان). ترکها و توران و تورانیان. (ناظم الاطباء). کشور توران و تورانیان را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). برساختۀ دساتیر و ظاهراً تصحیفی از توران. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
امیر تودان از امرای مغول است که به امر هلاکوخان ایالت دیار بکر و دیار ریبه را در عهده گرفت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 104 شود از امرای مغول است که در جنگ با امیر اشرف منهزم گردید، رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی چ بیانی ص 176 شود
امیر تودان از امرای مغول است که به امر هلاکوخان ایالت دیار بکر و دیار ریبه را در عهده گرفت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 104 شود از امرای مغول است که در جنگ با امیر اشرف منهزم گردید، رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی چ بیانی ص 176 شود
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودۀ معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودۀ معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلۀ مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی). تردامنی که ننگ وجود است گوهرش دریا نشسته خشک لب از دامن ترش. مجیر بیلقانی (از آنندراج). تردامنان چو سر بگریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا. خاقانی. عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست. نظامی (از انجمن آرا). بود تردامن در اول چون زنان وآخر اندر کار تو مردانه شد. عطار. چه خیر آید از نفس تردامنش که صحبت بود با مسیح و منش ؟ (بوستان). برآمد خروش از هوادار چست که تردامنان را بود عهد سست. (بوستان). چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم که تردامنم ؟ سعدی. در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). سر سودای تو در دیده بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم. حافظ. هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ. منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است. فیض دکنی
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودۀ معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودۀ معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلۀ مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی). تردامنی که ننگ وجود است گوهرش دریا نشسته خشک لب از دامن ترش. مجیر بیلقانی (از آنندراج). تردامنان چو سر بگریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته. خاقانی. آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا. خاقانی. عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست. نظامی (از انجمن آرا). بود تردامن در اول چون زنان وآخر اندر کار تو مردانه شد. عطار. چه خیر آید از نفس تردامنش که صحبت بود با مسیح و منش ؟ (بوستان). برآمد خروش از هوادار چست که تردامنان را بود عهد سست. (بوستان). چرا دامن آلوده را حد زنم چو خود را شناسم که تردامنم ؟ سعدی. در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). سر سودای تو در دیده بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم. حافظ. هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد. حافظ. منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست هرکه نَبْوَد پاکدامن در حرم نامحرم است. فیض دکنی