جدول جو
جدول جو

معنی توأمه - جستجوی لغت در جدول جو

توأمه
(تَ ءَ مَ)
مؤنث توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: توأم للذکر و توأمه للانثی. ج، توأمات. (منتهی الارب) ، نوعی از مرکبهای زنان که سایه ندارد. ج، توأمات. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یک نوع محفۀروبازی جهت نشستن زن مانند پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توانچه
تصویر توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جِ مَ)
تراجم. جمع واژۀ ترجمان و ترجمان. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ آ می یَ)
دانۀ مروارید، منسوب است به شهر تؤام. (منتهی الارب). رجوع به الجماهر ص 107 و توأمیه و توآم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود
لغت نامه دهخدا
(جَ مَ)
اسم مردی از اولاد یافث بود. گویند که بیت توجرمه اسم شهر یا بلادی می باشد که اهل آنجا با صور تجارت اسب و استر داشتند. (از قاموس کتاب مقدس) : در توراه هم از اسب و استر و گردونه توجرمه که ارمنستان و کتپتوکا باشد یاد شده است. (فرهنگ ایران باستان ص 278)
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ مِ)
یکی از دهستان های 9گانه بخش کنگان، در شهرستان بوشهر است که از جنوب به دهستان حومه گاوبندی و از شمال به دهستان علامرودشت و از خاوربه دهستان بیرم و از باختر به دهستان آل حرم و ثلاث محدود است. این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن گرم است. آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن عبارتست از غلات، خرما، تنباکو و پیاز. شغل اهالی زراعت است و از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 7200 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: لامرد، که مرکز دهستان است، زنگنه، تل خندق، تراکمۀ بالا و تراکمۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ مَ / مِ)
جمع واژۀ ترکمان. (ناظم الاطباء). طایفه ای از ترکان که در حدود مرزهای شمال شرقی ایران سکونت دارند. رجوع به ترکمان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کنیزک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأمیۀ جاریه، امه قرار دادن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ مَ / مِ)
سهل و آسان. (برهان) (آنندراج). سهل و آسان و نادشوار. (ناظم الاطباء). کواسیمه. کواشیمه. کواشمه
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ مَ)
سوی دست چپ، نقیض میمنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء). سوی چپ. دست چپ. جانب چپ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ضد میمنه. (از اقرب الموارد) ، شرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
از ’ش ء م’، به چپ شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به شام درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی را بسوی چپ گرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ مَ / مِ)
دامنی را گویند. و آن مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان). مقنعه باشد که زنان بر سر اندازند. (جهانگیری). نصیف. (مهذب الاسماء) ، آسانی. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ جَ)
متاءمه. توأم پیدا شدن. یقال تاءم اخاه . (منتهی الارب). توأم زائیده شدن با برادر خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روشی آوردن اسب بعد روشی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تاختن آوردن اسب پس تاختن. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. لؤم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مَ)
توأمان. تثنیۀ توأم. همزادان. سلمان. دو همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توأم و توأمان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سازواری کردن و صلح کردن میان قوم. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءَ بَ)
دلو بزرگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شیردوشۀ کلان. (منتهی الارب) (آنندراج). شیردوش کلان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
قبیله ای از حبش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ ءَ دَ)
تؤده
لغت نامه دهخدا
(تُ ءَ بَ)
از ’ؤب’، تؤبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مَ)
خود آهنی بی مونه و آن پاره آهن جامه باشد که بدان خود را به حلقه های زره بر گردن بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
سازواری کردن با کسی، مباهات کردن با کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
از ’ت ٔم’ یا ’ؤم’، بچۀ هم شکم. بچۀ دوگانه. (دهار). هم شکم. (زمخشری) (ملخص اللغات حسن خطیب) (مهذب الاسماء). یکی از دو تن که به یک شکم زاده شده اند. همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همزاد، دو باشد یا زائد از آن، نر باشد یا ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همزاد و حملی، دو باشد و یا زیادتر و نر باشد یا ماده. ج، توائم، توآم. (ناظم الاطباء). آن یک بچه که با بچۀ دیگر از یک حمل زن پیدا شده باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، توائم، توآم. (منتهی الارب) :... به عصیان مبتلی گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان).
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچۀگرگ توأم است.
ابن یمین.
رجوع به اقرب الموارد و کشاف اصطلاحات الفنون شود، نزد بلغاء نام تشریع است و نیز آنرا توشیح نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، به شعر ذوقافیتین نیز اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دوم تیر قمار یا تیری از تیرهای قمار. (منتهی الارب). دویم تیر قمار. (ناظم الاطباء). نام تیری است از ده تیر قمار که عرب بدان بازی کنند. (آنندراج). اصله ووأم. (منتهی الارب). دوم تیر که بدان قمار کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
منزلی است مر جوزا را. (منتهی الارب). برج جوزا. (ناظم الاطباء). صاحب صبح الاعشی نویسد: مردمان از توأم به جوزا تعبیر کنند لیکن حسین بن یونس حاسب در کتاب خود که ’هیئه الصور الفلکیه’ نام دارد گوید مردم در این تعبیر بخطا رفته اند، چه جوزا صورت ’جبار’ است در زمرۀ صور جنوبی و قدم راست توأم بعض ستاره های جبار است که برتاج اوست و گوید توأم بر خط وسطالسماء (صورت) دوجسد است به دو سر بیکدیگر چسبیده، هر یک را دستی و پائی است و دو سر آن صورت، بر سوی مشرق است و دو پای آن، بر سوی مغرب و ذراع شامی، آن دو سر بود و دست راست آن که از سوی شمال است ذراع یمانی است و آن ستاره از ذراع یمانی که روشن است شعری غمیصاست و دست راست توأم به توابع کشیده بود. (صبح الاعشی ج 2 ص 152)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ می یَ)
مروارید و لؤلؤ. (ناظم الاطباء). نام مروارید است به نسبت توآم که ساحلی از عمان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توآم و تؤامیه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ مَ)
مردی که کار و نقل و حکایت کار دیگری کند. (آنندراج). الذی یعمل کما یصنع غیره فیحکیه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواسمه
تصویر مواسمه
آورد زیبایی (آورد مسابقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تبنجه، تس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوالمه
تصویر سوالمه
((سُ))
جمع سالمه، بی عیب ها، بی نقص ها، بی زحاف ها (در علم عروض)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواشمه
تصویر گواشمه
((گُ ش مَ یا مِ))
مقنعه زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواشمه
تصویر گواشمه
آسانی، سهولت، آسان، سهل
فرهنگ فارسی معین