جدول جو
جدول جو

معنی تهذب - جستجوی لغت در جدول جو

تهذب
پاکیزه شدن از عیب و نقص
تصویری از تهذب
تصویر تهذب
فرهنگ فارسی عمید
تهذب
(تَ زَلْ لُ)
پاکیزه شدن. آراسته شدن. پیراسته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، پاکیزه خوی بودن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تهذیب شود
لغت نامه دهخدا
تهذب
پاکیزه شدن، آراسته شدن
تصویری از تهذب
تصویر تهذب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاکیزه شده از عیب و نقص، خوش اخلاق، پاکیزه خوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهذیب
تصویر تهذیب
پاکیزه کردن، خالص کردن، اصلاح کردن شعر یا نثر از عیب و نقص، پاکیزه کردن اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
(قَ رَ طَ)
بریدن چیزی را. (منتهی الارب). بریدن درخت و جز آن را. (اقرب الموارد) ، پاکیزه و بی آمیغ کردن. (منتهی الارب). پاک و خالص کردن. (اقرب الموارد) ، برگزیدن، درست نمودن. (منتهی الارب). اصلاح. (اقرب الموارد) ، پاک کردن نخله را از پوست و لیف، روان شدن چیزی، شتافتن مرد و جز آن، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذَ)
روشنایی و باصفایی. (منتهی الارب). صفا و خلوص. (اقرب الموارد) : ما فی مودتّه هذب. (اقرب الموارد) ، پاکیزگی، برگزیدگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذِ)
سریع از اسب و جز آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
پهلوان مهذب، خراسانی) در زمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. امیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا که استقلال گونه ای به هم رسانیده بود، شاه یحیی به حیله او را به یزد فراخواند و به قتل رسانید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 742) (از حبیب السیر چ خیام ج 3ص 316، 317 و 320) (از تاریخ عصر حافظ صص 366-412)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذَ)
مرد پاکیزه خوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاک کرده شده از عیوب. (غیاث اللغات). پیراسته. دارای اخلاق نیک. پاکیزه: مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. (تاریخ بیهقی ص 373). و چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ص 152). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در خدمت. (تاریخ بیهقی). أین الرجال المهذبون. (تاریخ بیهقی ص 383).
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابه کاره به احسنت و زه.
ناصرخسرو.
در دولت و سعادت صاحب
کآداب از او شده ست مهذب.
مسعودسعد.
زینت ملوک خدمتکاران مهذب و چاکران کاردانند. (کلیله و دمنه).
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده.
مولوی.
خرمهذب گشته و آموخته
خوان نهاده ست و چراغ افروخته.
مولوی.
- مهذب اقوال، پاکیزه گفتار: هیچکس از خود داناتر دیده ای و مهذب اقوال وافعال تر از خود شنیده ای ؟ (سندبادنامه ص 287).
- مهذب الاخلاق، خوش خلق و نیک صفت. (غیاث اللغات) : به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجۀ خویش مهذب الاخلاق گشته. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ذْ ذِ)
پاک کننده از عیوب. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ)
ثابت و لازم: الزمه لهذباً واحداً، یعنی لازم گرفت و برچسبید وی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَحْ حُ)
پاره پاره شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). کهنه شدن جامه و دریدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَیْ یُ)
برکنده موی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ترسانیدن. (از اقرب الموارد) : تهیبنی زید، ای اخافنی. (اقرب الموارد) ، شکوه داشتن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متفرق و پریشان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفرق قوم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جذب. (تاج المصادر بیهقی). آشامیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تجذب لبن،نوشیدن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
تکلف دروغ. (از تاج المصادر بیهقی). به تکلف دروغ گفتن، دروغگو پنداشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
پاک کننده از عیوب
فرهنگ لغت هوشیار
پاکیدن پالیدن، درستیدن درست گشتن، تیزی دررفتار درگفتار پاک کردن پیراستن پیرایش، درست کردن، تیز رفتن شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیب
تصویر تهیب
ترسیدن، شکوه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهبب
تصویر تهبب
دریدن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکذب
تصویر تکذب
دروغینگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذهب
تصویر تذهب
زریابی زرینگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهذب
تصویر مهذب
((مُ هَ ذَّ))
پاکیزه شده از عیب و نقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهذیب
تصویر تهذیب
((تَ))
پاکیزه کردن، پاک داشتن
فرهنگ فارسی معین
اصلاح، پاکی، پاکیزه سازی، پالایش، تربیت، تزکیه، تصفیه، مهذب سازی، پیراستگی، مهذب ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک، پاکیزه، پاکیزه خو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی، پیراسته، تربیت یافته
متضاد: ناپاک، نامهذب، بی عیب، منسجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد