جدول جو
جدول جو

معنی تنوند - جستجوی لغت در جدول جو

تنوند(تَنْ وَ)
پاشیده و پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تنوند
پراکنده و پاشیده
تصویری از تنوند
تصویر تنوند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تروند
تصویر تروند
(دخترانه)
میوه تازه رسیده، نوبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تنند
تصویر تنند
تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، اژکهان، اژکان، اژکهن، سپوزکار، سپوزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوند
تصویر نوند
تند و تیز، کشتی، اسب یا شتر تیزرو، برای مثال یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی - ٢4٨)، پیک یا سوار تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنومند
تصویر تنومند
تناور، فربه، بلندبالا، کنایه از پرزور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنودن
تصویر تنودن
تنیدن، بافتن، تابیدن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تروند
تصویر تروند
ترفند، مکر، حیله، فریب، شکیل، اشکیل، روغان، احتیال، غدر، گربه شانی، دلام، شید، تنبل، حقّه، دستان، گول، چاره، دغلی، تزویر، قلّاشی، نارو، خدعه، کلک، خاتوله، ریو، نیرنگ، ستاوه، دویل، ترب، کید، تزویر، دروغ، بیهوده، برای مثال با هنر او همه هنرها یافه / با سخن او همه سخن ها ترفند (فرخی - لغت نامه - ترفند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنوند
تصویر غنوند
عهد، پیمان، شرط، برای مثال به پیمان و سوگند و غنوند و عهد / تو ایدر سخن یاد کن همچو شهد (فردوسی - لغت نامه - غنوند)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ بِ چَ اُ دَ)
بمعنی تنیدن و کشیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). تنیدن و کشیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر نخواهی کآئی به محشر آلوده
ز جهل جان و ز بد دل ببایدت پالود
ترا چگونه بساود هگرز پاکی و علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 91)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
توانا و تندرست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تندرست. (صحاح الفرس). توانا. (شرفنامۀ منیری). از: تن + اومند (پسوند اتصاف و مالکیت). (حاشیۀ برهان چ معین) :
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی.
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد.
نظامی.
مرد محنت کشیده ای شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش.
نظامی.
رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند.
نظامی.
، بلندبالا و عریض و صاحب قوت و فربه را گویند. (برهان) (آنندراج). باقوت. (انجمن آرا). تندرست. (صحاح الفرس). قوی جثه و فربه، و بعضی نوشته اند که تنومند بمعنی صاحب قوت، چه تنو بمعنی قوت و مند بمعنی صاحب. خان آرزو گوید که ’واو’ در ترکیب کلمه دوحرفی و لفظ مند زیاده کنند چنانکه برومند. (غیاث اللغات). زورآور و پهلوان. (شرفنامۀ منیری). قوی و زورآور و قادر و بلندبالا و عریض. (از ناظم الاطباء) :
سواری تنومند و خسروپرست
بیامد ببر زد در این کار دست.
فردوسی.
دریغ آن سر تخمۀ اردشیر
دریغ آن جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشیروان
که در آسیا ماهروی ترا
جهاندار دیهیم جوی ترا
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3005).
شاه فرمود تا کمربندان
هم دلیران و هم تنومندان.
نظامی.
حمله بردند چون تنومندان
دشنه در دست و تیغ در دندان.
نظامی.
به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر زآنچه بودم نخست.
نظامی.
تعالی اﷲ از آن نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند.
کلیم (از آنندراج).
، دارندۀ تن را نیز گفته اند که تن پرور باشد. (برهان). تن پرور. جسیم. (ناظم الاطباء). تناور. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). دارندۀ تن اعم از انسان و جز آن. که تن دارد:
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود از آتش کنی خواستار.
فردوسی.
خردمند را خلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او راخریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان جانست و ایزد گواست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2396).
چنان چون تن و جان که یارند جفت
تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را کوشش است
اگر بخت بیدار در جوشش است.
فردوسی (ایضاً ص 2453).
تنومند را از خورش چاره نیست
وزین بر تنومند بیغاره نیست.
(گرشاسبنامه).
ای روان همه تنومندان
آرزوبخش آرزومندان.
سنائی.
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود.
نظامی.
تنومند ازو جملۀ کائنات
بدوزنده هر کس که دارد حیات.
نظامی.
چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان
تنومند شد جوهری در میان.
نظامی.
، شاد و خرم. (برهان) (ناظم الاطباء). شاددل. (صحاح الفرس). خرم دل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود مرد دانا به گاه نبرد
تنومند و آزاده و رخ چو ورد.
عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من آنگه زندگی یابم تنومند
که جان بدهم بدیدار خداوند.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(هََ نْ وَ)
حیا و شرم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ وَ)
نگاهداشته و محفوظماندۀ آب در کوزه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
عهد و شرط. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). عهد و پیمان و شرط. (برهان قاطع) :
به پیمان و سوگند و غنوند و عهد
تو ایدر سخن یاد کن همچوشهد.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرک شاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بجائی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند،
کجا آذر بر زبر زین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون.
فردوسی.
، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند.
رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085).
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.
فردوسی.
یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران.
فرخی.
به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
اسدی.
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه ص 7).
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ.
اسدی.
چند گردی گردم ای خیمه ی بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
ناصرخسرو.
تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.
اثیر (از فرهنگ خطی).
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است.
ابوالفرج رونی.
برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.
نظامی.
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی.
گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.
عطار.
نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو بر آن نامه را کرده بند.
فردوسی.
وز آن سو روان شد نوندی به راه
به نزدیک سالار توران سپاه.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی را همانگه سوی او تاخت.
فخرالدین اسعد.
بمژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
،
{{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود،
{{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) :
از پی چشم زخم خوش صنمی
خویشتن را بسوز همچو نوند.
سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا).
، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
فردوسی.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
فردوسی.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی (جهانگیری).
، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
شود بستۀ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
فردوسی.
- چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع:
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
فردوسی.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
فردوسی.
بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
فردوسی.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
فردوسی.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
فردوسی.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فردوسی.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن:
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
فردوسی.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام.
فردوسی.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن:
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
اسدی.
- نوند رساندن، پیک فرستادن:
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
- ، اسب تاختن:
ز مشرق بمغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی (اقبالنامه ص 244)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
ترونده. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس و نوباوه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). میوه ای را گویند که نخست رسیده باشد و آنرا نوباوه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نوباوه. (فرهنگ رشیدی). میوۀ رسیده که آنرا نوبر و نوباوه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، بمعنی ترفنده است. (فرهنگ جهانگیری). مرادف ترفند و ترفنده نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). ترب. (شرفنامۀ منیری). بمعنی مکر و حیله و تزویر و دروغ و فریب باشد. (برهان). مکر و حیله و تزویر، فسانه، محال، بیهوده و وعده دروغ وشکستن عهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترونده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوند
تصویر نوند
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
فرهنگ لغت هوشیار
بافتن نسج تاییدن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم، لفافه کردن، فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنوند
تصویر غنوند
عهد پیمان شرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنومند
تصویر تنومند
توانا و تندرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروند
تصویر تروند
ترفند، میوه نارس و نوبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنوند
تصویر غنوند
((غُ وَ))
پیمان، شرط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنودن
تصویر تنودن
((تَ دَ))
بافتن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم، تنیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنومند
تصویر تنومند
((تَ مَ))
تناور، فربه، چاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوند
تصویر نوند
((نَ وَ))
پیک، نامه بر، تیزرو، تندرو
فرهنگ فارسی معین
پرزور، توانا، پرقوت، قدرتمند، زورمند، قوی
متضاد: کم زور، ناتوان، بزرگ، بزرگ جثه، تناور، جسیم، چاق، ستبر، عظیم الجثه، فربه، قوی هیکل، کلان
متضاد: لاغر، نزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیک، خبرآور، قاصد، تندپا، تندرو، جلد
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد