تندخوی. آنکه به سهل چیز، ناخوش و بی دماغ شود. (بهار عجم) (آنندراج). تیزمزاج و سرکش. (ناظم الاطباء) : فلک تندخویست با هر کسی تو با او مکن تندخوئی بسی. فردوسی. با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان. فرخی. رو به آتش کرد کای شه تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟ مولوی. در میان روز گفتن روز کو خویش رسوا کردن است ای تندخو. مولوی. به شیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تندخوی. سعدی (بوستان). عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی. (گلستان). امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود. سعدی (گلستان). زهرم مده بدست رقیبان تندخوی از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است. سعدی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت جز اینقدر که رفیقان تندخو داری. حافظ. پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو از مستیش رمزی بگو، تا ترک هشیاری کند. حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود
تندخوی. آنکه به سهل چیز، ناخوش و بی دماغ شود. (بهار عجم) (آنندراج). تیزمزاج و سرکش. (ناظم الاطباء) : فلک تندخویست با هر کسی تو با او مکن تندخوئی بسی. فردوسی. با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان. فرخی. رو به آتش کرد کای شه تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟ مولوی. در میان روز گفتن روز کو خویش رسوا کردن است ای تندخو. مولوی. به شیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تندخوی. سعدی (بوستان). عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی. (گلستان). امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود. سعدی (گلستان). زهرم مده بدست رقیبان تندخوی از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است. سعدی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت جز اینقدر که رفیقان تندخو داری. حافظ. پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو از مستیش رمزی بگو، تا ترک هشیاری کند. حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، ترش روی، متربّد، دژبرو، عبّاس، عابس، بداغر، گره پیشانی، زوش، اخم رو، سخت رو، ترش رو، عبوس، بداخم، روترش، تیموک بخیل
اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، تُرش روی، مُتَرَبِّد، دُژبُرو، عَبّاس، عابِس، بَداُغُر، گِرِه پیشانی، زوش، اَخم رو، سَخت رو، تُرش رو، عَبوس، بَداَخم، روتُرش، تیموک بخیل
تنندو، عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند، تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، کراتن
تنندو، عَنکَبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند، تارتَن، تارتَنَک، کاربافَک، کارتَن، کارتَنَک، شیرمَگَس، مَگَس گیر، تَنَنده، کَراتَن
مقابل کندرو، انسان یا حیوان یا وسیلۀ نقلیه ای که می تواند تند حرکت کند، تندرونده، تندرفتار، تیزرفتار، کنایه از بی باک، بی پروا، کنایه از افراطی، کسی که در وابستگی به عقیده ای تعصب دارد
مقابلِ کُندرو، انسان یا حیوان یا وسیلۀ نقلیه ای که می تواند تند حرکت کند، تندرونده، تندرفتار، تیزرفتار، کنایه از بی باک، بی پروا، کنایه از افراطی، کسی که در وابستگی به عقیده ای تعصب دارد
تندروی. ترشروی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زشت و ناخوش رو و خشمناک. (ناظم الاطباء) : پس آنگه بدو گفت کای تندروی نشاید که بنمایی این زشت خوی. فردوسی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. ، بخیل و ممسک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). بخیل. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) : بنالید درویشی از ضعف حال بر تندرویی خداوند مال. سعدی (از شرفنامۀ منیری). رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
تندروی. ترشروی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زشت و ناخوش رو و خشمناک. (ناظم الاطباء) : پس آنگه بدو گفت کای تندروی نشاید که بنمایی این زشت خوی. فردوسی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. ، بخیل و ممسک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). بخیل. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) : بنالید درویشی از ضعف حال برِ تندرویی خداوند مال. سعدی (از شرفنامۀ منیری). رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
عنکبوت را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). تنند و تنندو و تننده. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا جولاه و جولاهه و جوله نیز گویند، زیراکه تننده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). و آنرا کروتنه... و دیوپا نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی عنکبوت غلط است و تنندو صحیح است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از: تند (تنیدن) + و (پسوند اتصاف). (از حاشیۀ برهان چ معین) : شها عنقای قاف فتح نصرت بود بر طاق ایوان تو تندو. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به تنند و تنندو و تننده و تنیدن شود
عنکبوت را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). تنند و تنندو و تننده. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا جولاه و جولاهه و جوله نیز گویند، زیراکه تننده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). و آنرا کروتنه... و دیوپا نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی عنکبوت غلط است و تنندو صحیح است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از: تَنْد (تنیدن) + َو (پسوند اتصاف). (از حاشیۀ برهان چ معین) : شها عنقای قاف فتح نصرت بود بر طاق ایوان تو تندو. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به تنند و تنندو و تننده و تنیدن شود
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) : همی گفت با وی گزاف و دروغ مگر کاندرآرد سرش را به یوغ. ابوشکور. ور ایدون که پیش تو گویم دروغ دروغ اندرآرد سر من به یوغ. ابوشکور. یکی را ز ماه اندرآری بچاه یکی را ز چاه اندرآری بماه. فردوسی. پدر گر بمغز اندرآرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد. فردوسی. برنج اندرآری تنت را رواست که خود رنج بردن بدانش سزاست. فردوسی. مهرگان آمد در بگشاییدش اندرآرید و تواضع بنماییدش. منوچهری. او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه). - بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن: سپه را بجنگ اندرآورد شاه بجنبید ناچار دیگر سپاه. فردوسی. از آنجایگه شد به آوردگاه بجنگ اندرآورد یکسر سپاه. فردوسی. وزآن پس یلان را همه همگروه بجنگ اندرآریم برسان کوه. فردوسی. به انبوه لشکر بجنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. - بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن: کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست. رشید سمرقندی. ، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) : گر از کیقباد اندرآری شمار براین تخمه بر سالیان شد هزار که باتاج بودند و بر تخت زر سرآمد کنون نام ایشان مبر. فردوسی. و رجوع به آوردن شود
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) : همی گفت با وی گزاف و دروغ مگر کاندرآرد سرش را به یوغ. ابوشکور. ور ایدون که پیش تو گویم دروغ دروغ اندرآرد سر من به یوغ. ابوشکور. یکی را ز ماه اندرآری بچاه یکی را ز چاه اندرآری بماه. فردوسی. پدر گر بمغز اندرآرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد. فردوسی. برنج اندرآری تنت را رواست که خود رنج بردن بدانش سزاست. فردوسی. مهرگان آمد در بگشاییدش اندرآرید و تواضع بنماییدش. منوچهری. او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه). - بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن: سپه را بجنگ اندرآورد شاه بجنبید ناچار دیگر سپاه. فردوسی. از آنجایگه شد به آوردگاه بجنگ اندرآورد یکسر سپاه. فردوسی. وزآن پس یلان را همه همگروه بجنگ اندرآریم برسان کوه. فردوسی. به انبوه لشکر بجنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. - بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن: کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست. رشید سمرقندی. ، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) : گر از کیقباد اندرآری شمار براین تخمه بر سالیان شد هزار که باتاج بودند و بر تخت زر سرآمد کنون نام ایشان مبر. فردوسی. و رجوع به آوردن شود
چالاک و تیزرفتار. (آنندراج). سریع و سریعالحرکه. تیزرفتار. (ناظم الاطباء). تندرفتار. تیزتک. تیزرفتار. تیزرو. سریعالسیر: چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارۀ تندرو. فردوسی. نیا را بدید از کران، شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ. منوچهری. چون تک اندیشه به گرمی رسید تندرو چرخ به نرمی رسید. نظامی. گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
چالاک و تیزرفتار. (آنندراج). سریع و سریعالحرکه. تیزرفتار. (ناظم الاطباء). تندرفتار. تیزتک. تیزرفتار. تیزرو. سریعالسیر: چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارۀ تندرو. فردوسی. نیا را بدید از کران، شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ. منوچهری. چون تک اندیشه به گرمی رسید تندرو چرخ به نرمی رسید. نظامی. گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود