اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، تُرش روی، مُتَرَبِّد، دُژبُرو، عَبّاس، عابِس، بَداُغُر، گِرِه پیشانی، زوش، اَخم رو، سَخت رو، تُرش رو، عَبوس، بَداَخم، روتُرش، تیموک بخیل
مقابلِ کُندرو، انسان یا حیوان یا وسیلۀ نقلیه ای که می تواند تند حرکت کند، تندرونده، تندرفتار، تیزرفتار، کنایه از بی باک، بی پروا، کنایه از افراطی، کسی که در وابستگی به عقیده ای تعصب دارد
چالاک و تیزرفتار. (آنندراج). سریع و سریعالحرکه. تیزرفتار. (ناظم الاطباء). تندرفتار. تیزتک. تیزرفتار. تیزرو. سریعالسیر: چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارۀ تندرو. فردوسی. نیا را بدید از کران، شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ. منوچهری. چون تک اندیشه به گرمی رسید تندرو چرخ به نرمی رسید. نظامی. گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
تندروی. ترشروی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زشت و ناخوش رو و خشمناک. (ناظم الاطباء) : پس آنگه بدو گفت کای تندروی نشاید که بنمایی این زشت خوی. فردوسی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. ، بخیل و ممسک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). بخیل. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) : بنالید درویشی از ضعف حال برِ تندرویی خداوند مال. سعدی (از شرفنامۀ منیری). رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود