- تن
- بدن، جسم، نفر
معنی تن - جستجوی لغت در جدول جو
- تن
- بدن، جثه و اندام مقیاس وزن معادل هزار کیلو گرم
- تن
- واحد اندازه گیری وزن، برابر با هزار کیلوگرم
کنسرو، در علم زیست شناسی نوعی ماهی بزرگ دریایی دوکی شکل، دارای استخوان و فلس، که بیشتر به صورت کنسرو مصرف می شود
درجۀ بلندی و کوتاهی صدا و آواز، طرز گفتار، لحن
- تن
- تمام اندام و قد و قامت شخص، بدن، جسم، کنایه از واحد شمارش انسان
پسوند متصل به واژه به معنای تننده مثلاً تارتن
تن دادن: کنایه از راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری، تن در دادن
تن در دادن: کنایه از راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری
تن زدن: کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن، صبر، شکیب و خاموشی گزیدن،برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸) ، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن(نظامی۱ - ۵۱) ، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام(صائب - ۱۰۸۰)
تن و توش: تاب و توان، اندام و هیکل
- تن ((تَ))
- بدن، جسم، نفر، شخص
- تن ((تُ))
- مقیاس وزن برابر 1000 کیلوگرم
- تن
- گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود، نوعی ماهی
- تن
- درجه بلندی و کوتاهی صدا و آوازها، صدا، صوت، پرده (واژه فرهنگستان)
- تن
- همتا، همزاد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دم و بازدم
بیزاری، کینه
هماهنگی
ساماندهی
فرو کاستن
پسرفت، پایین آمدن
گوشمالی
برازندگی
محذوریت، مضیقه، اختناق، محدوده
آناتومی
تشنج
مجسمه، تمثال
سلامتی
سلامت، سالم
رعد و برق
خشونت
آتش مزاج