تمام اندام و قد و قامت شخص، بدن، جسم، کنایه از واحد شمارش انسان پسوند متصل به واژه به معنای تننده مثلاً تارتن تن دادن: کنایه از راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری، تن در دادن تن در دادن: کنایه از راضی شدن به امری، حاضر شدن برای کاری تن زدن: کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن، صبر، شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸) ، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱) ، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰) تن و توش: تاب و توان، اندام و هیکل