جدول جو
جدول جو

معنی تمژه - جستجوی لغت در جدول جو

تمژه
(تَ ژَ / ژِ)
سطح هموار وسیع و بام هموار. (ناظم الاطباء). بالای سقف خانه. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 295 الف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمده
تصویر تمده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تلنده، تمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمنه
تصویر تمنه
سوزن درشت لحاف دوزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مژه
تصویر مژه
موی پلک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تژه
تصویر تژه
تژ، سر از خاک درآوردن گیاه، تنده، تنزه، تز، تیج
فرهنگ فارسی عمید
(تَ چَ / چِ)
تنچه و توشه دان و خرجین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ ژَ / ژِ / ژ ژَ)
موی پلک چشم. مژگان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). هدب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هذب. (اقرب الموارد). شعر اشفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه یا چهارصف روئیده اند و در پلک بالا طویل تر از پلک پایین اند. (از جواهرالتشریح ص 705). نام هر یک از مویهائی که کنار آزاد پلکها را در انسان و میمون و غالب پستانداران زینت میدهند. (از دایرهالمعارف کیه) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ابوسلیک گرگانی.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژۀ من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
خسروانی.
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش.
فردوسی.
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون.
فردوسی (از آنندراج).
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّۀ سیرنادیده خواب.
فردوسی.
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
فردوسی.
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.
فردوسی.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
فرخی.
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.
منوچهری.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک مرغزی (از لغت فرس).
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.
ناصرخسرو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
خاقانی.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژۀ ترم.
خاقانی.
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژۀ تو نکرد هیچ خدنگی خطا.
خاقانی.
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.
خاقانی.
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.
نظامی.
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش.
نظامی.
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بت خانه جانی شده.
نظامی.
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.
سعدی (طیبات).
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم.
سعدی (ترجیعات).
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزه مژه ز ابر بهار شرمنده.
باقر کاشی (از آنندراج).
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به مژگان شود.
- امثال:
کور بیکار مژۀ خود را می کند، نظیرکور بیکار جوالدوز به خایۀ خود می زند. (از امثال وحکم دهخدا).
مثل مژۀ مار، معدوم. نایاب.
مژه به چشم زیادتی نمی کند، همیشه برای کسان و نزدیکان در خانه خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه، مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق) آید. خدنگ مژه. در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزۀ معشوقه به هدف سینۀ عشاق برسدو آن بیچارۀ مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات) :
یارب این بچۀ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
حافظ.
- خدنگ مژه، تیر مژه، در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات).
- مژه بر زدن، مجازاً دیده باز کردن:
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیدۀ حیران مژه ای برزده ای باز.
بیدل (از آنندراج).
- مژه بر هم زدن، به هم نهادن مژه. کنایه از به هم خوردن بلاارادۀ پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم:
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش.
سعدی (بدایع).
- ، کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن.
- مژه بر هم نزدن، نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن:
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش.
سعدی (بدایع).
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانه ما.
صائب.
- ، کنایه از نخوابیدن. هیچ به خواب نرفتن: دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم، هیچ نخوابیدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، چشم را نبستن. پلکها را روی هم ننهادن. چشم را باز نگاه داشتن:
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم.
سعدی (رباعیات).
- ، سخت خیره خیره نگریستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن، مژه بر هم نهادن. بستن چشم:
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- مژه در چشم شکستن، فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریۀ بسیار:
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست.
صائب (از آنندراج).
- مژه دوختن، بستن چشم.
- مژه را گشاد دادن، چشم را باز کردن:
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن.
میرخسرو (از آنندراج).
- مژه زدن، حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- ، کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن.
- ، کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن. مژه بر هم زدن. رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن، مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن، کنایه ازاندکی خوابیدن.
- مژه گشودن، کنایه از نگریستن و نظر انداختن:
بر جلوۀ شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
- مژه نزدن، هیچ نخفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ ژَ / ژِ)
غنچۀ گل باشد. (فرهنگ جهانگیری). غنچۀ درخت و غنچۀ گل باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی غنچۀ گل خصوصاً و غنچۀ هر درخت عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). غنچۀ گل چنانکه در فرهنگ گفته. (فرهنگ رشیدی). غنچۀ درخت. (شرفنامۀ منیری) ، دندانۀ کلید را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). دندان کلیددان . (شرفنامۀ منیری). تزه:
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه.
لبیبی.
و رجوع به تز و تزه و تژده در همین لغت نامه شود، و چوب بزرگی را هم گفته اند که اطراف چوبهای سقف خانه را بر آن نهند. (برهان). چوب بزرگی که آن را تیر گویند و اطراف چوبهای سقف خانه را بر آن نهند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوب بزرگ و حمالی که از اطراف چوبها سقف خانه را بر آن نهند. (ناظم الاطباء). و فی السامی الجایزه، تژه یعنی شاه تیر. (فرهنگ رشیدی) ، و خسهای سر تیزی که بر سر دانه های گندم و جوی که در خوشه است می باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خسهای سر تیز برنج و جو و گندم که در خوشه باشد، حشفه و سرنره، چوبی که بدان دوغ را می شورانند جهت گرفتن مسکه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ ژِ)
شهری باستانی به یونان که در قسمت شرقی آرکادی قرار دارد و دارای معبد بزرگی است که از آثار باستانی یونان است. و رجوع به تژآتی و تژه آت و ایران باستان ج 1 ص 843، 844، 845، 846، 855، 860، و ج 2 ص 942 و ج 3 ص 2022 و 2023 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَصْصُ)
بگردیدن خوردنی. (تاج المصادر بیهقی). تغییر بوی و طعم غذا. (از اقرب الموارد). تباه شدن و بویناک گردیدن طعام و شیر و گوشت. (آنندراج). تمه الطعام تمهاً و تماهه، بدبوی و بدمزه گردید و کذا تمه اللحم، یعنی، فاسد و تباه گردید. (منتهی الارب). رجوع به تماهه شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ مَ)
طلسم مبطل سحر که از موی شتر سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُمْ مَ)
پاره ای از موی و مانند آن که به کسی دهند تا بدان گلیم خود را درست و تمام سازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تمم (ت م / ت م ) ، انعام و بخشش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ یُ)
ستودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمدح. (اقرب الموارد) ، تکلف کردن در ستایش خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تمدح شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ)
کج زبان را گویند یعنی شخصی که در حرف زدن زبانش خوب نگردد و او را به عربی فأفاء خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تمنده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
یکی تمر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یک خرما. (غیاث اللغات). ج، تمرات. رجوع به تمر و تمرات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
نفس تمره، نفس خوش و طیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ)
پی باریک سوفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُمْ مَ رَ)
ترند که مرغی است کوچکتر از گنجشک. ج، تمامیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصفورالسیاح، از انواع پرندگان خرد. (دزی ج 1 ص 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
دهی است از دهستان بیلوار که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و300تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ)
سوزن کلان که بدان چیزهای گنده و ستبر دوزند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
یعنی قسمت معین،. 1- قریه ای است که در مرز و بوم شمالی یهودا واقع است. صحیفۀ یوشع 15:10 و فلسطینیان در آنجا ساکن می شدند دوم تواریخ 28:18 و فعلا خرابه ای است که آن را تبنه گویند و موقعش بر تپه ای است که 74 قدم از سطح دریا مرتفع می باشد و بطور تخمین دو میل تا بیت المقدس مسافت دارد. 2- قریه ای که در کوهستان یهودا بطرف جنوبی حبرون واقع است. صحیفۀ یوشع 15:57 و دورنیست که همان تبنه باشد که بمسافت نه میل به جنوب غربی بیت لحم واقع است. 3- مکانی که یهودا در زمان ملاقات عروس خود تامارا بدانجا برآمد. سفر پیدایش 38:12-14. 4- مسقطالرأس زوجه شمشون سفر داوران 14:1 و 2و 5 و دور نیست که همان بتنه (کذا) باشد که بطرف غربی بیت شمس واقع است زیرا که آثار زراعت و سنگهایی که بصورت مودار تراشیده شده و اشاره به بودن تاکستان می نماید در آنجا موجود است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمده
تصویر تمده
ستودن، تکلف کردن در ستایش خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژه
تصویر مژه
موی پلک چشم، مژگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمنه
تصویر تمنه
((تَ مَ نَ))
سوزن لحاف دوزی
فرهنگ فارسی معین
موی پلک چشم، دنباله تارمانند یاخته ها، مژک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوزن درشت تر از سوزن خیاطی، سوزن لحاف و تشک دوزی ۲جوال دوز
فرهنگ گویش مازندرانی
کرت بزرگ برنج کاری که به کرت های کوچکتر تقسیم شود، بخار
فرهنگ گویش مازندرانی