جدول جو
جدول جو

معنی تملول - جستجوی لغت در جدول جو

تملول
تانبول، درختچه ای شبیه تاک با برگ های پهن سبز و معطر که برگ های آن را می جوند محرک اشتها است و در هند و مالزی و هندوچین می روید، پان، تنبول
تصویری از تملول
تصویر تملول
فرهنگ فارسی عمید
تملول
(تَ)
رستنی باشد خودروی شبیه به اسفناج و آن رادر خراسان برغست و به عربی قثاء بری خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). قثاءبری. (تحفۀ حکیم مؤمن). بمعنی تملوک است که قثاء بری است. (از لسان العجم شعوری ج 1 ص 286 ب). رجوع به لکلرک و ترجمه ضریر انطاکی ص 100 و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تملول
درختچه ای از تیره بیدهااز دسته فلفلها که گیاه بومی هند و مالزی و فیلیپین است و در هندوچین و ماداگاسکار و افریقای شرقی نیزمی رویدبرگ خشک شده این گیاه طعمی معطر دارد و از آن ماده ای بنام بتل استخراج کنند. این ماده مستخرج دارای اثر فایض و اشتهاآور و ضد کرم است. در اثر جویدن برگ تملول ترشحات بزاق زیاد میگردد و اشتها را تحریک میکند و ضمنا رنگ بزاق نیز قرمز میشود شاه حسینی بتل غاجی پان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمول
تصویر تمول
مال دار شدن، مال بسیار به دست آوردن، ثروتمند شدن، توانگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملول
تصویر ملول
افسرده، اندوهگین، دل تنگ، بیزار، به ستوه آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملل
تصویر تملل
در کیش و شریعت درآمدن، جزء ملت شدن، از بیماری یا اندوه بی تابی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تململ
تصویر تململ
بی تابی کردن، از پهلو به پهلو غلتیدن از بیماری یا شدت اندوه
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
جمع واژۀ تل. (اقرب الموارد) : و تنبت فی مواضع قریبه من البحر و فی تلول. (ابن البیطار، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تل و تلال شود
لغت نامه دهخدا
(تِ وَ وَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بلبل (پرندۀ معروف خوش آواز) معنی کرده است. رجوع به دزی ج 1 ص 155 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَشْ شُ)
مالدار شدن. (زوزنی). مال داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بسیارمال شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مالدار شدن و دولتمندی. (غیاث اللغات) (آنندراج). مالداری و دولت و ثروت و مکنت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوماج و گوشت در خاکستر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ثور متلول، گاو استوارخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). گاو فربه استوارخلقت. (ناظم الاطباء)، نعت است از تل (ت ل ل) . یقال تله للجبین کما یقال کبه لوجهه. (منتهی الارب). بر زمین زننده کسی را یا بر گردن و روی افکننده. (آنندراج). به روی افکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مقدار اندک. ج، شمالیل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقدار اندک از خرما و باران و مردم و جز آن. ج، شمالیل. (از اقرب الموارد) ، شانه و کتف. (ناظم الاطباء). رجوع به شمل شود، شاخ پریشان سر: ذهبوا شمالیل، ای متفرق و پریشان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گیاهی، به فارسی برغست و مچه است و بیشتر در اول ربیع در زمین نیکوخارزار و عوسجستان و کنار جوی روید، شبیه به اسفناج باریک ساق اندک تلخ و تندمزه و آن را قثاء بری و شجرالبهق نیز نامند. ملطف و جالی و جهت بهق و وضح و کلف اکلاً و طلاءً نافعتر و مجرب و صالح معده و جگر و موافق محرور و مبرود و با نمک مشتهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام گیاهی است که به فارسی برغست و مچه نیز گویند، بورانی آن را خورند و یکی از اجزای سبزی صحرایی است. (ناظم الاطباء). نباتی است که به قثاء بری معروف است و شجرالبهق نامیده می شود. فارسی آن برغست است. (از اقرب الموارد). برغست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به برغست شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
برهنه، درویش سخت عیش. طملیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
رودبار درخت ناک. یا رودبار دراز کم پهن درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب بسیاردرخت. (مهذب الاسماء). وادی تنگ پردرخت و گیاه پیچیده، و گفته اند: وادی پردرخت دراز و کم پهنا که گیاه درهم و پیچیده داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، هر چیز انبوه و فراهم آمده از درخت و ابر و تاریکی تا آنکه زاویه را هم غملول نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر فراهم آمدۀ تاریک و تراکم درخت یا ابر یا ظلمت یا زاویه. کل مجتمع اظلم و تراکم من شجر او غمام او ظلمه. ج، غمالیل. (اقرب الموارد) ، پشتۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). رابیه. (اقرب الموارد) ، برغست. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). تره ای است که پزانیده میخورند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بقله دستیه تبکر فی اول الربیع تؤکل مطبوخه. (اقرب الموارد). بجند. پژند. بژند. تملول. رجوع به برغست شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی آرام شدن در بستر. (زوزنی). بی آرامی کردن و برگردیدن از جانبی به جانبی از بیماری و اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیقراری و بی آرامی و بمعنی حالتی که در میان خواب و بیداری باشد. (غیاث اللغات) : او را دیدند قطرات حسرات بر رخساره با تململ و تذلل و توجع. (تاریخ بیهق ص 174)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
یکنوع زیتون وحشی. (ناظم الاطباء). قثاء بری را گویند و در بعضی نسخ تملول آمده است. (از لسان العجم شعوری ج 1 ص 282 الف). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ لُ)
بی آرام و ناراحت کردن کسی را: مللته تملیلا، بی آرام و ناراحت کردم او را. (ناظم الاطباء) ، برگرداندن چیزی را: ملل الشی ٔ تملیلا، قلبه . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابن وایل بن غوث بن قطن بن عریب بن زهیر بن ایمن بن همیسعبن حمیر. از اعراب است. (از معجم البلدان) ، کسانی که بر آنان اعتماد کنند. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). معتمدان. استواران. (فرهنگ فارسی معین). کسانی که بر آنان اعتماد کنند و از آنان ایمن باشند. بی بیم دارندگان. (از آنندراج).
- هیئت امنا، گروهی که در سازمانی چون دانشکده و جز آن نظارت داشته باشند.
، (اصطلاح تصوف) ملامتیه را گویند. (از تعریفات جرجانی) (از فرهنگ فارسی معین). فرقۀ ملامتیه را که یکی از فرقه های صوفیه است گویند، و آنان کسانی هستند که آنچه را در باطن و نهان خود دارند در ظواهر آشکار نسازند. (از اصطلاحات الصوفیۀ کمال الدین ابوالغنائم).
- امنای تذکره، جمع واژۀ امین تذکره. (از فرهنگ فارسی معین).
- امنای دولت، کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء).
و رجوع به امین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از نواحی یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تملاّ من طعام و شراب و تملا غیظاً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شملول
تصویر شملول
گراد (جامه کهنه)، پراکنده جدا جدا، نو شاخه، اندک
فرهنگ لغت هوشیار
بستوه آمده و افکار و مانده و آزرده و بیزار و دلگیر و ناتوان و دلتنگ و اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملیل
تصویر تملیل
دگرگون ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تململ
تصویر تململ
بی آرامی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملل
تصویر تملل
جز ملت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمول
تصویر تمول
مالدار شدن، دولتمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلول
تصویر تلول
دیر فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملو
تصویر تملو
پر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غملول
تصویر غملول
انبوه فراهم آمده، رود بار درختناک دره پر درخت، پشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کملول
تصویر کملول
برغست از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمول
تصویر تمول
((تَ مَ وُّ))
توانگر شدن، ثروتمند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملول
تصویر ملول
((مَ))
بیزار، اندوهگین، به ستوه آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمول
تصویر تمول
توان گری
فرهنگ واژه فارسی سره