جدول جو
جدول جو

معنی تملط - جستجوی لغت در جدول جو

تملط
(تَ خَرْ رُ)
بی پر شدن تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تابان شدن تیر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تملس چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تملک
تصویر تملک
مالک شدن، دارا شدن، ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملل
تصویر تملل
در کیش و شریعت درآمدن، جزء ملت شدن، از بیماری یا اندوه بی تابی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسلط
تصویر تسلط
مسلط شدن، چیره شدن، دست یافتن بر کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملص
تصویر تملص
رستن، خلاص شدن، تن به کار ندادن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملق
تصویر تملق
چرب زبانی کردن، چاپلوسی و اظهار فروتنی و محبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لِ)
نام صحابیه ای. (منتهی الارب). نام زنی صحابی. (ناظم الاطباء). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در کیش و شریعت درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوی آوردن تب، گرم گردیدن درون استخوان، بی آرامی کردن از بیماری و از اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بخود پیچیدن از درد و غم. (از اقرب الموارد) ، یقال: هو یتملل اذا لم یستقر من الوجع کانه علی مله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تململ شود، ساختن چوب و قبضۀ شمشیر و چوب پشت کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن در رفتار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
دهی است از دهستان بیلوار که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و300تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَلَ)
از نواحی یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَزْ زُ)
گل اندودن دیوان را، یک مصراع شعر گفتن و مصراع ثانی گفتن دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ملط له تملیطاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
گماشته شدن. (تاج المصادر بیهقی). برگماشته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دست یافتن. (زوزنی). بر کسی دست یافتن و غلبه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). غالب گشتن و چیره شدن. (ناظم الاطباء). غالب شدن و دست یافتن بر کسی باقوت و قدرت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مسلطشدن بر کسی. (از المنجد) : سلطه اﷲ علیهم فتسلط، چیره کرد و غالب نمود خدای او را بر ایشان پس چیره شد. غلبه و چیرگی و دست یافتگی. (ناظم الاطباء) : تسلط و اقدام شیر مقرر است. (کلیله و دمنه) ، استقلال و تصرف با قدرت و حکومت مستقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به غلط افکندن و به غلط افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد بی موی اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریخته موی. (مصادر زوزنی) (آنندراج). کسی که در تن او موی نباشد. امرط. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پادشاه شدن. (تاج المصادر بیهقی). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان: تملکه ، ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد) ، خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (آنندراج). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مالک شدن. (غیاث اللغات). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. (ناظم الاطباء) ، توانا گردیدن بر امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ مُ)
چاپلوسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تملاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به تملاق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
گول نمودن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
روزگار دراز برخورداری گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برخوردن از عمر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یقال: لمن لبس الجدید ابلیت جدیداً و تملیت حبیباً، ای عشقت معه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
رستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهیدن و تخلص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ)
تیر بی پر. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی پر و تابان گشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تملل
تصویر تملل
جز ملت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املط
تصویر املط
ریخته موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلط
تصویر تسلط
دست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملی
تصویر تملی
برخور داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملو
تصویر تملو
پر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دارش، دارا بودن دارایی دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن، مالکیت دارایی، جمع تملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملق
تصویر تملق
چاپلوسی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملغ
تصویر تملغ
گول نمودن خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمخط
تصویر تمخط
پاک کردن بینی، افتان و خیزان رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملک
تصویر تملک
((تَ مَ لُّ))
دارا شدن، مالک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملص
تصویر تملص
((تُ مَ لُّ))
رهایی یافتن، رستن، لیز خوردن، از دست افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملق
تصویر تملق
((تَ مَ لُّ))
چاپلوسی کردن، چرب زبانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسلط
تصویر تسلط
((تَ سَ لُّ))
چیره شدن، غلبه یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملق
تصویر تملق
چاپلوسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تسلط
تصویر تسلط
چیرگی، چیره دستی، چیره شدن
فرهنگ واژه فارسی سره