واجب، ضروری در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد پیوسته ثابت، پایدار لازم آمدن: واجب شدن لازم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن لازم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن لازم شدن: واجب شدن لازم شمردن: واجب دانستن
واجب، ضروری در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد پیوسته ثابت، پایدار لازِم آمدن: واجب شدن لازِم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن لازِم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن لازِم شدن: واجب شدن لازِم شمردن: واجب دانستن
دست در گردن اندازنده با هم. (منتهی الارب). دست در گردن هم اندازنده و معانقه کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همیشه باشنده به جایی یا نزد کسی. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، همیشه باشنده در جایی و یا در نزد کسی. (ناظم الاطباء). آنکه دائم جایی را یا کسی را لازم گیرد. آنکه پیوسته مقیم جایی یا همراه کسی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر ملازم خاک در کسی باشی چوآستانه ندیم خسیت باید بود. ناصرخسرو. از جملۀ آن کلمات این چهار سخن نقل کرده اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم باش که مقیم منم. (کشف الاسرار ج 3 ص 728). و دین و ملک توأمان و ملازمان اند. (سندبادنامه ص 5). اگر ملک سایۀ عاطفت بر کار من افکند... چون سایه ملازم این آستانه خواهم بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 218). اسباب فراغت ایشان ساخته فرموده تا بر دوام علی مرور الایام ملازم آن موضع شریف می باشند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). نصر مدتها ملازم خدمت بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 271- 272). در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغه رفت و در حضرت ملک ملازم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 316). تب باز ملازم نفس گشت بیماری رفته باز پس گشت. نظامی. اما به حکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است... (گلستان). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. (گلستان). سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). تنی چنداز عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان). و امیر نوروز ملازم می بود و در کار لشکر و امارت سعی و اجتهاد می نمود. (تاریخ غازان ص 15). در خلا و ملا و سراء و ضراء ملازم درگاه جهان پناه بود. (تاریخ غازان ص 56). اما تدارک حال قوشچیان که ملازم اند چنان فرمود که مواجب ایشان و طعمه جانورانی که در اهتمام هریک است مفصل برآورده اند. (تاریخ غازان ص 344). ای پسر گر ملازم شاهی نتوان بود غافل و ساهی. اوحدی. - ملازم کردن، همراه کردن: چون مجلس به آخر رسید و مستان عزم شبستان کردند سلطان از زبان خود کسی را ملازم قیصر کرد و جهت احتیاط را فرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). - ملازم گردانیدن، همراه ساختن: امیر سعید برلاس را ملازم امیرزاده رستم گردانیده. (ظفرنامۀ یزدی چ امیر کبیر ج 2 ص 416). ، به مناسبت همین معنی نوکر را گویند. (غیاث) (آنندراج). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). چاکر. گماشته. خادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملازم درگاه، نوکری که در هر هنگام و همه وقت در دربار پادشاهی حاضر باشد. (ناظم الاطباء) : مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان). - ملازم سلطان، ملازم درگاه: به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، پیوسته در کار و باثبات وثابت قدم و پای برجا. (ناظم الاطباء) : موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود... تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90)
دست در گردن اندازنده با هم. (منتهی الارب). دست در گردن هم اندازنده و معانقه کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همیشه باشنده به جایی یا نزد کسی. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، همیشه باشنده در جایی و یا در نزد کسی. (ناظم الاطباء). آنکه دائم جایی را یا کسی را لازم گیرد. آنکه پیوسته مقیم جایی یا همراه کسی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر ملازم خاک در کسی باشی چوآستانه ندیم خسیت باید بود. ناصرخسرو. از جملۀ آن کلمات این چهار سخن نقل کرده اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم باش که مقیم منم. (کشف الاسرار ج 3 ص 728). و دین و ملک توأمان و ملازمان اند. (سندبادنامه ص 5). اگر ملک سایۀ عاطفت بر کار من افکند... چون سایه ملازم این آستانه خواهم بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 218). اسباب فراغت ایشان ساخته فرموده تا بر دوام علی مرور الایام ملازم آن موضع شریف می باشند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). نصر مدتها ملازم خدمت بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 271- 272). در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغه رفت و در حضرت ملک ملازم بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 316). تب باز ملازم نفس گشت بیماری رفته باز پس گشت. نظامی. اما به حکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است... (گلستان). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. (گلستان). سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). تنی چنداز عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند زمین خدمت ببوسیدند. (گلستان). و امیر نوروز ملازم می بود و در کار لشکر و امارت سعی و اجتهاد می نمود. (تاریخ غازان ص 15). در خلا و ملا و سراء و ضراء ملازم درگاه جهان پناه بود. (تاریخ غازان ص 56). اما تدارک حال قوشچیان که ملازم اند چنان فرمود که مواجب ایشان و طعمه جانورانی که در اهتمام هریک است مفصل برآورده اند. (تاریخ غازان ص 344). ای پسر گر ملازم شاهی نتوان بود غافل و ساهی. اوحدی. - ملازم کردن، همراه کردن: چون مجلس به آخر رسید و مستان عزم شبستان کردند سلطان از زبان خود کسی را ملازم قیصر کرد و جهت احتیاط را فرمود که با او رسوم چرب زبانی و آداب نیکومحضری ممهد دارند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27). - ملازم گردانیدن، همراه ساختن: امیر سعید برلاس را ملازم امیرزاده رستم گردانیده. (ظفرنامۀ یزدی چ امیر کبیر ج 2 ص 416). ، به مناسبت همین معنی نوکر را گویند. (غیاث) (آنندراج). نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). چاکر. گماشته. خادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملازم درگاه، نوکری که در هر هنگام و همه وقت در دربار پادشاهی حاضر باشد. (ناظم الاطباء) : مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان). - ملازم سلطان، ملازم درگاه: به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، پیوسته در کار و باثبات وثابت قدم و پای برجا. (ناظم الاطباء) : موش برفت و روزی چند ملازم کار می بود... تا خود کمین مکر بر خصم چگونه گشاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90)
همراه. وابسته: چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صلۀ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقالۀ عروضی ص 75). - قضایای متلازم، هر دو قضیه از شرطیات که در کم متفق اند و در کیف مختلف و در مقدم مشترک و در تانی متناقض، متلازم باشند. (اساس الاقتباس ص 118)
همراه. وابسته: چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صلۀ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقالۀ عروضی ص 75). - قضایای متلازم، هر دو قضیه از شرطیات که در کم متفق اند و در کیف مختلف و در مقدم مشترک و در تانی متناقض، متلازم باشند. (اساس الاقتباس ص 118)
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
در تازی باستانی کارپاس همراه پیشیار، در تازی نوین ستوان یکم، کسی یا چیزی که همواره نزد دیگری باشد: (... و امیر سعید برلاس را ملازم امیر زاده رستم گردانید) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 416: 2)، همیشه باشنده در جایی، همراه، نوکر، خدمتکار، مواظب، جمع ملازمین، دست در گردن اندازنده با هم، آنکه دائم جائی را یا کسی را لازم گیرد
در تازی باستانی کارپاس همراه پیشیار، در تازی نوین ستوان یکم، کسی یا چیزی که همواره نزد دیگری باشد: (... و امیر سعید برلاس را ملازم امیر زاده رستم گردانید) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 416: 2)، همیشه باشنده در جایی، همراه، نوکر، خدمتکار، مواظب، جمع ملازمین، دست در گردن اندازنده با هم، آنکه دائم جائی را یا کسی را لازم گیرد
به هم خوردگی، بهم خوردن بهم برآمدن بیکدیگر خوردن (موجها) : تلاطم امواج، بهم تپانچه زدن لطمه زدن بیکدیگر سیلی زدن، بهم خوردگی، سیلی زنی، جمع تلاطمات. بیکدیگر زدن موجهای دریا
به هم خوردگی، بهم خوردن بهم برآمدن بیکدیگر خوردن (موجها) : تلاطم امواج، بهم تپانچه زدن لطمه زدن بیکدیگر سیلی زدن، بهم خوردگی، سیلی زنی، جمع تلاطمات. بیکدیگر زدن موجهای دریا