جدول جو
جدول جو

معنی تفرقه - جستجوی لغت در جدول جو

تفرقه
جدا کردن، جدایی انداختن، پراکنده ساختن، پراکندگی
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
فرهنگ فارسی عمید
تفرقه
(تَ ءَمْ مُ)
پراکنده کردن. (دهار) پراکنده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پراکنده و جدا جدا کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدایی. پراکندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تفرقه
(تَ رِ قَ / قِ)
تفرقه. تفرقت. جدایی. پراکندگی. پریشانی و اختلاف: با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آنرا در معرض تفرقه آرد. (کلیله و دمنه).
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 440).
تا نرسد تفرقۀ راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش.
نظامی.
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم بصد عالم شوی.
عطار.
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید
با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید.
سعدی.
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت.
سعدی.
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد.
حافظ.
لشکر انعام نادیده ببانگی تفرقه است
دفتر شیرازه ناکرده ببادی ابتر است.
جامی.
، هلاکت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود. (سندبادنامه ص 272) ، بخش کردن. قسمت کردن: و بر دارالمرضی و فارقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقۀ آن بر فقرا و مساکین اطلاع یافته داند که علو همت او... تا چه حد بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 22) ، فرق کردن میان دو چیز یا چند چیز. (غیاث اللغات) (از آنندراج). جدا کردن. امتیاز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تشخیص. تمیز: در نوادر الاصول مذکور است که تفرقه میان حق و باطل مخصوص علماء باطن است. (انیس الطالبین بخاری ص 9) ، به اصطلاح سالکان تفرقه عبارت از آن است که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراگنده سازی و جمع وجمعیت آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی و بعضی گفته اند که این وجود پیدای تو تفرقۀ تو شده است که ’وجودک ذنب لایقاس بها ذنب’ را اشارت از آن است و سیدحسینی در معنی تفرقه و جمع چه خوش فرموده است:
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دل است
تفرقه ز افعال تو آمد پدید
جمع شد آنکو به اوصافش رسید.
(آنندراج).
پراکندگی خاطر، بخاطر اشتغال از عالم غیب بهر طریق که باشد. (از تعریفات جرجانی). تفرقه عبارت است از وجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت وفرق حق از خلق. پس جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع عین تعطیل و جمع باتفرقه حق صریح و اعتقاد صحیح. پس سالک باید که پیوسته بروح که محل مشاهده است در عین جمع بود و به قالب که آلت مجاهده است در مقام تفرقه. (از نفایس الفنون در فن تصوف). لفظ تفرقه اشارت است بوجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت و فرق خلق از حق و جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع محض تعطیل و جمع حق بود و اگر در طاعت بکسب خود نگرد در مقام تفرقه باشد و اگر بفضل حق نگرد، در مقام جمع بود. و هرکه از خود و اعمال خود بکلی فانی شوددر مقام جمع الجمع بود. (مصباح الهدایه ص 98). صاحب لمع گوید: تفرقه لفظ مجملی است و جمع و تفرقه دو اصلند که هیچیک از دیگری بی نیاز نیست و کسی که اشاره کند به تفرقه بدون جمع خدای را منکر است و کسی که اشاره کند به جمع بدون تفرقه قدرت خدای را منکر است و کسی که جمع کند میان آن دو موحد است. هجویری گوید: تفرقه در حکم افعال خداوند است که جملۀ مردم در حکم متفرقند یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد. و یکی را حکم بقاست و یکی را حکم فنا یعنی گویند ’جمع’ علم توحید است و تفرقه علم احکام وگاه مراد از تفرقه مکاسب است و از ’جمع’ مواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق باشد جمع بود. جامی گوید: تفرقه عبارت از آنست که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراکنده سازی و جمعیت، آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی. شاعر گوید:
ای در دل تو هزار مشکل ز همه
مشکل شود آسوده ترا دل ز همه
دل را بیکی سپار و بگذر ز همه
چون تفرقۀ دلست حاصل ز همه
(فرهنگ مصطلحات عرفاء صص 112 -113).
گفت جمع عین حق است. آنکه جملۀ اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است به نسبت با حق. و هر صفت که باطل کند حق را، آن تفرقه بود. (تذکرهالاولیاء عطار). جمع آن است که بقلم داد آدم از اسماء و تفرقه آن است که از آن پراکنده شد و منتشر گشت درباب او. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
تفرقه
پراکنده کردن، جدا کردن
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تفرقه
((تَ رِ قِ))
پراکندن، جدایی انداختن
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
فرهنگ فارسی معین
تفرقه
دوگانگی، دودستگی، پراکندگی
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تفرقه
پراکندگی، پریشانی، تشتت، جدایی، نفاق
متضاد: جمعیت، پراکندن، جدا کردن، جدایی انداختن، پراکنده ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

هر یک از وسایل بازی که دارای قدرت انفجار ضعیفی هستند و بر اثر ضربه یا حرارت، منفجر شده و تولید صدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفقه
تصویر تفقه
فقه خواندن، علم دین آموختن، فقیه شدن، فهمیدن و دانا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفرق
تصویر تفرق
پراکنده شدن، پریشان گردیدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
دسته ای از مردم، طایفه، گروه
فرهنگ فارسی عمید
(تِ رَ / تُ رَ/ تُ فَ رَ / تَ فِ رَ)
مغاکچۀ لب بالایین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقره ای بر وسط لب بالا. (از اقرب الموارد). دایره ای که زیر بینی، در وسط لب زبرین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَءْمْ)
ترک از انگشتان بیامدن. (زوزنی). بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انقباض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَرَقْ قَ / قِ)
کاغذی به چند تای مثلث تاشده در میان آن باروت سیاه و در شکم آن سوراخی و در سوراخ، فتیله ای بباروت آلوده تعبیه کنند و چون آن فتیله راآتش دهند کاغذ بترکد و آوازی سخت برآرد، و این نوعی آتش بازی است، و ترقه فرنگی نوعی از آن است که استوانه ایست و فتیله ای بر سر دارد. (یادداشت بخط مؤلف).
- ترقه شدن، خشمگین شدن. درساعت از جا دررفتن.
- مثل ترقه، مثل ترقه فرنگی، بخشم و غضب و حدّتی بسیار از جای جستن.
- مثل ترقه از جا دررفتن، به فور سخت خشمگین شدن.
و رجوع به ترغه و ترغه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ قَ)
جایی که دو راه از هم جدا می شودو دوراهه. (ناظم الاطباء). سر دوراهه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مفرق یا مفرق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
بچۀ زیرک آوردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرب الموارد آرد: فرهه الناقه و افرهت اذا کانت تنتج الفره. و فره جمع فاره است و در معنی فاره آرد: الحاذق بالشی ٔ و الملیح النشیط. و ظاهراً معنی دوم در این مورد مناسب است
کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن و شکافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ جَ)
رجل تفرجه، مرد بددل سست. و بالنون لغهٌ فیها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) و رجوع به تفراجه و تفرجاء شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
تفرفه. تفرقه: هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقت ارواح و تجزیت ابدال و اشباح راضی نشود. (سندبادنامه ص 324). رجوع به تفرقه و تفرقه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ جَ)
شکاف قبا و شکاف داربزین و شکاف انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، تفاریج
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ مَ)
به لغت بربر، قوش ماده. (دزی ج 1 ص 148)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِقَ)
تأنیث متفرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جداگانه. پراکنده: و قال یا بنی لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه.... (قرآن 67/12)، دسته ای از نگهبانان مخصوص سلطان عثمانی در قرارگاههای دربار قدیم تر’، که دارای وظایف (= مقرّری) و موقع خاصی بوده اند. (از دایرهالمعارف اسلامی)، نیزه دار و کماندار که در سفر ملازم پادشاه می باشند، اسب یدک، متفرقه. از هم پاشیده، پراکنده. جدا. گوناگون. مختلف. (ناظم الاطباء)، در تداول امروز، اشخاص بیگانه. اشخاص غیر مربوطبه جا و یا دستگاهی: ورود افراد متفرقه ممنوع است
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفرق
تصویر تفرق
پراکنده شدن، پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
گروه مردم، دسته ای از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفریه
تصویر تفریه
کفانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفقه
تصویر تفقه
فقه آموختن، فقیه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقه
تصویر ترقه
نوعی بازی که از ماده قابل انفجار درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرق
تصویر تفرق
((تَ فَ رُّ))
پراکنده شدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
((فِ رْ قِ))
دسته، گروه، طایفه، جمع فرق، فرقت
فرهنگ فارسی معین
((تَ رَ قِّ))
نوعی وسیله بازی که دارای ماده منفجره ضعیفی است و بر اثر ضربه یا انفجار تولید صدا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفقه
تصویر تفقه
((تَ فَ قُّ))
فقه آموختن، دانشمندی جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرقه
تصویر فرقه
دسته، گروه
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق
متضاد: همگون، غیررسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد