جدول جو
جدول جو

معنی تفرعن - جستجوی لغت در جدول جو

تفرعن
خودخواهی و خودنمایی کردن، گردن کشی کردن، جور و ستم کردن، گردنکشی و زشت خویی
تصویری از تفرعن
تصویر تفرعن
فرهنگ فارسی عمید
تفرعن
(تَءْ)
زشتخوی شدن و ستمکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجبر و طغیان کردن بر کسی. (از اقرب الموارد) ، تخلق به اخلاق فراعنه کردن، مانستن به فرعون در تکبر و ستم. (ناظم الاطباء) ، بلند و قوی گردیدن نبات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تفرعن
شاهدیسی، زشتخویی، ستمگری، مانستن بفرعون درتکبر و ستم، زشت خوی شدن ستمکار گردیدن، تکبر خود پرستی، جمع تفرعنات
فرهنگ لغت هوشیار
تفرعن
((تَ فَ عُ))
مانند فرعون متکبر و ستمکار بودن، ستمکار گردیدن، خودپرستی، تکبر
تصویری از تفرعن
تصویر تفرعن
فرهنگ فارسی معین
تفرعن
افاده، تبختر، تکبر، خودپرستی، غرور، فخرفروشی، فرعونیت، فیس، گنده دماغی
متضاد: افتادگی، تواضع، متفرعن شدن
متضاد: متواضع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
متکبر، خودخواه، خودبین
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ءَلْ لُ)
فرزین شدن پیاده در بازی شطرنج: تفرزن البیدق، صار فرزاناً من الفرزان و هی الملکه فی لعبه الشطرنج معرب فرزین بالفارسیه. (از اقرب الموارد). رجوع به فرزین شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
بر زبر چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). بر زور چیزی شدن. (زوزنی). بر بر چیزی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر سر چیزی شدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). شاخ زدن. (زوزنی). شاخ برزدن، بسیارشاخ شدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار گردیدن شاخه ها. (از اقرب الموارد) ، مهترین قومی را به زنی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). سیدۀ قومی را بزنی خواستن، برآمدن بر قوم و درآمدن در آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به شتم برآمدن بر قوم، برتر شدن بر قوم. (از اقرب الموارد) ، بیرون آمدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور شدن مسائل از اصل موضوع و خارج شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرد چرکین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ فَ عِ)
متکبر و مغرور. خودبین. خودپسند واز خودراضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفرعن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفرعنات
تصویر تفرعنات
جمع تفرعن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرع
تصویر تفرع
شعبه شعبه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متفرعن، باد ساران گند دماغیان جمع متفرعن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
خودخواه، خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعن
تصویر متفرعن
((مُ تَ فَ عِ))
متکبر، مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرع
تصویر تفرع
((تَ فَ رُّ))
شاخه شاخه شدن
فرهنگ فارسی معین
فخرفروختن، تکبر ورزیدن، متکبرانه رفتار کردن، گنده دماغی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متکبرانه، نخوت آلود، نخوت آمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور
متضاد: متواضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد