قحف، یعنی قدح. (صحاح الفرس، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیمانه و قدح شرابخواری را گویند. وبه این معنی بجای حرف اول نون هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). قدحی باشد که از آن شراب خورند. (اوبهی). پیاله و جام شرابخواری. (ناظم الاطباء) : دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشم زو جدا مشو از رطل و از تفاغ. کسائی. و رجوع به نفاغ شود
قحف، یعنی قدح. (صحاح الفرس، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیمانه و قدح شرابخواری را گویند. وبه این معنی بجای حرف اول نون هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). قدحی باشد که از آن شراب خورند. (اوبهی). پیاله و جام شرابخواری. (ناظم الاطباء) : دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشم زو جدا مشو از رطل و از تفاغ. کسائی. و رجوع به نفاغ شود
سیب، میوه ای تقریباً گرد با پوست زرد، قرمز یا سبز، گوشت سفید، خوشبو و خوش طعم که چند نوع است، درختی از تیرۀ گل سرخیان، دارای برگ های بیضی و دندانه دار که شکوفه های سفید و صورتی دارد
سیب، میوه ای تقریباً گرد با پوست زرد، قرمز یا سبز، گوشت سفید، خوشبو و خوش طعم که چند نوع است، درختی از تیرۀ گل سرخیان، دارای برگ های بیضی و دندانه دار که شکوفه های سفید و صورتی دارد
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خزک، غضا، برای مثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خَزَک، غَضا، برای مِثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
قحف. (لغت فرس اسدی). قدحی که از آن شراب خورند. (فرهنگ خطی) (سروری). قدح بزرگی باشد که با آن شراب خورند. (جهانگیری) (از برهان قاطع). قدح بزرگ. (غیاث اللغات). قدحی بلند که باآن شراب خورند. (انجمن آرا). قدح بزرگی که بدان شراب خورند ویژه قدحی که از کاسۀ سر حیوان و یا از استخوان آن ساخته باشند. (از ناظم الاطباء) : به بگماز بنشست بمیان باغ بخورد وبه یاران او شد نفاغ. بوشکور (از لغت فرس). دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسائی (از لغت فرس). چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی نفاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی. ؟ (از جهانگیری). ، مستی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت مؤلف). سکر. شرابخواری. (یادداشت مؤلف) : چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون در آن خسرو به پیروزی کند بزم نفاغ اکنون. قطران (جهانگیری). ، نفرین و لعنت و بددعائی. (ناظم الاطباء)
قحف. (لغت فرس اسدی). قدحی که از آن شراب خورند. (فرهنگ خطی) (سروری). قدح بزرگی باشد که با آن شراب خورند. (جهانگیری) (از برهان قاطع). قدح بزرگ. (غیاث اللغات). قدحی بلند که باآن شراب خورند. (انجمن آرا). قدح بزرگی که بدان شراب خورند ویژه قدحی که از کاسۀ سر حیوان و یا از استخوان آن ساخته باشند. (از ناظم الاطباء) : به بگماز بنشست بمْیان باغ بخورد وبه یاران او شد نفاغ. بوشکور (از لغت فرس). دل شاد دار و پند کسائی نگاهدار یک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ. کسائی (از لغت فرس). چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی نفاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی. ؟ (از جهانگیری). ، مستی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت مؤلف). سکر. شرابخواری. (یادداشت مؤلف) : چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون در آن خسرو به پیروزی کند بزم نفاغ اکنون. قطران (جهانگیری). ، نفرین و لعنت و بددعائی. (ناظم الاطباء)
جامۀ نیکو پوشیدن با پیری و سفیدمویی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جامۀ درشت پوشیدن. (از اقرب الموارد) ، بسیار شدن سپیدموی. (تاج المصادر بیهقی). افزون و پراگنده گشتن موی سپید در سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، بسیار شدن خون در تن. (تاج المصادر بیهقی). غالب و پریشان گردیدن خون در کسی و رفتن در اندام او. (از اقرب الموارد) ، بمیان هر دو پای دختر درآمدن و دوشیزگی بردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درآمدن در سرای و پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بزیر چیزی فروپوشیدن، کاهلی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراوان و پراگنده شدن خیر در میان قومی، برآمدن و برنشستن بر چیزی. (از اقرب الموارد)
جامۀ نیکو پوشیدن با پیری و سفیدمویی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جامۀ درشت پوشیدن. (از اقرب الموارد) ، بسیار شدن سپیدموی. (تاج المصادر بیهقی). افزون و پراگنده گشتن موی سپید در سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، بسیار شدن خون در تن. (تاج المصادر بیهقی). غالب و پریشان گردیدن خون در کسی و رفتن در اندام او. (از اقرب الموارد) ، بمیان هر دو پای دختر درآمدن و دوشیزگی بردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درآمدن در سرای و پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بزیر چیزی فروپوشیدن، کاهلی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراوان و پراگنده شدن خیر در میان قومی، برآمدن و برنشستن بر چیزی. (از اقرب الموارد)
واپرداختن. (تاج المصادر بیهقی). پرداختن. (زوزنی) (دهار). پرداختن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، فراغت کردن خود را به جهت کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بذل کوشش و جهد کردن در کاری. (از اقرب الموارد)
واپرداختن. (تاج المصادر بیهقی). پرداختن. (زوزنی) (دهار). پرداختن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، فراغت کردن خود را به جهت کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). بذل کوشش و جهد کردن در کاری. (از اقرب الموارد)
ضخس. بقله الیهودیه. خس الحمار. تلفاف. و آن قسمی دشتی یا بقل دشتی باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در ترجمه ابن البیطار آرد: این نامی است بربری که به گیاهی اطلاق می شود که بعضی آنرا بقلهالیهودیه نامند و بعضی دیگر آنرا حس الحمار گویند. و به یونانی سونشوس است و دو نوع از آن یافت شود که نوعی وحشی و دارای برگهای خاردار است و نوع دیگر خوراکی و کشت شونده و شیرین و خوشمزه است. در تحفۀ حکیم مؤمن تفاق آمده است. رجوع به تفاق شود
ضُخُس. بقله الیهودیه. خس الحمار. تلفاف. و آن قسمی دشتی یا بقل دشتی باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در ترجمه ابن البیطار آرد: این نامی است بربری که به گیاهی اطلاق می شود که بعضی آنرا بقلهالیهودیه نامند و بعضی دیگر آنرا حس الحمار گویند. و به یونانی سونشوس است و دو نوع از آن یافت شود که نوعی وحشی و دارای برگهای خاردار است و نوع دیگر خوراکی و کشت شونده و شیرین و خوشمزه است. در تحفۀ حکیم مؤمن تفاق آمده است. رجوع به تفاق شود
تراق. آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل: صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است. این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به تراغ شده، چون زبان علمی ایرانیان بعد از اسلام تا چند سال قبل عربی بوده بسیاری از الفاظفارسی را با حروف عربی مینوشتند ازجمله این لفظ را هم ’طراق’ مینوشتند و تراق هم با قاف آخر، لیکن این لفظ عربی نیست باید تراغ نوشته شود. (فرهنگ نظام)
تراق. آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل: صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است. این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به تراغ شده، چون زبان علمی ایرانیان بعد از اسلام تا چند سال قبل عربی بوده بسیاری از الفاظفارسی را با حروف عربی مینوشتند ازجمله این لفظ را هم ’طراق’ مینوشتند و تراق هم با قاف آخر، لیکن این لفظ عربی نیست باید تراغ نوشته شود. (فرهنگ نظام)
سیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی سیب که میوۀ معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج). میوۀ معروف. ج، تفافیح واحد آن تفاحه و تصغیر آن تفیفیحه. (از اقرب الموارد). به فارسی سیب نامند. شیرین او در اول گرم و در دویم تر. و ترش او در اول دویم سرد و خشک و ترش شیرین او که میخوش نامند در حرارت و برودت معتدل و در اول خشک و مجموع او مقوی دل و دماغ و جگر و جهت خفقان و عسرالنفس نافعند و شیرین او مفرح و ملطف روح حیوانی و سریعالاستحاله و به صفرائی که در معده باشد و با قوه تریاقیه و پختۀ او جهت سرفۀ... و آب او با شراب و گوشت آب، جهت رفع عشی مجرب. و آب او در معاجین مفرحه مقوی فعل آن و اکثار خوردن او باعث تبهای مرکبه و نسیان و مولد ریاح و مصلحش اغذیۀ لطیفه است و ترش او قابض و مسکن عطش و موافق معده صفراوی. و پختۀ او در خمیر جهت اسهال و مصلح ادویۀ سمیه و خشک کردۀ او با آب انار و ادویۀ مناسبه جهت تقویت معده واسهال صفراوی و تسکین قی نافع. و اکثار او مضر سینه و موروث ذات الریه و ریاح عروق و مصلحش گلقند و دارچین است. ترش و شیرین او مولد خلط صالح و در افعال مثل ترش است و نارس او بیمزه و مولد خلط خام و ضماد اودر ابتدای اورام حاره نافع. و سیب تلخ قابضتر از همه و عصارۀ سیب و عصارۀ برگ او جهت سموم مفید و قدرشربتش تا هفت مثقال است و شکوفۀ او با ادویۀ موافقه جهت رفع اخلاط متعفنۀ سینه و با ادویۀ مفرحه جهت تفریح مؤثر است و گویند اقسام سیب هر گاه بخلط حار، که در معده باشد برسد دفع او میکند. و رب سیب ترش که آب آن را بدون شیرینی به قوام آورده باشند، در آخر اول سرد و در رطوبت و پوسته معتدل و جهت غلبۀ صفرا و غلیان خون و اسهال صفراوی و قی آن، و رفع غم و الم سوداوی نافع. و مضر اسهال دموی و شش و رب شیرین او در افعال قویتر از سیب شیرین است و شربت سیب جهت سموم و وبا و تفریح قلب بسیار مؤثر و مربای او در جمع افعال بهتر است از مفرد او. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به ترجمه صیدنه و بحرالجواهر و اختیارات بدیعی و ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 311 شود: گهی ز گریۀ تو زرد دیدۀ نرگس گهی ز خندۀ تو سرخ چهرۀ تفاح. مسعودسعد. تفاح جان و گلشکر عقل شعر اوست کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش. خاقانی. ز گلشکر لفظ و تفاح خلقش شماخی نظیر صفاهان نماید. خاقانی
سیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی سیب که میوۀ معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج). میوۀ معروف. ج، تفافیح واحد آن تفاحه و تصغیر آن تفیفیحه. (از اقرب الموارد). به فارسی سیب نامند. شیرین او در اول گرم و در دویم تر. و ترش او در اول دویم سرد و خشک و ترش شیرین او که میخوش نامند در حرارت و برودت معتدل و در اول خشک و مجموع او مقوی دل و دماغ و جگر و جهت خفقان و عسرالنفس نافعند و شیرین او مفرح و ملطف روح حیوانی و سریعالاستحاله و به صفرائی که در معده باشد و با قوه تریاقیه و پختۀ او جهت سرفۀ... و آب او با شراب و گوشت آب، جهت رفع عشی مجرب. و آب او در معاجین مفرحه مقوی فعل آن و اکثار خوردن او باعث تبهای مرکبه و نسیان و مولد ریاح و مصلحش اغذیۀ لطیفه است و ترش او قابض و مسکن عطش و موافق معده صفراوی. و پختۀ او در خمیر جهت اسهال و مصلح ادویۀ سمیه و خشک کردۀ او با آب انار و ادویۀ مناسبه جهت تقویت معده واسهال صفراوی و تسکین قی نافع. و اکثار او مضر سینه و موروث ذات الریه و ریاح عروق و مصلحش گلقند و دارچین است. ترش و شیرین او مولد خلط صالح و در افعال مثل ترش است و نارس او بیمزه و مولد خلط خام و ضماد اودر ابتدای اورام حاره نافع. و سیب تلخ قابضتر از همه و عصارۀ سیب و عصارۀ برگ او جهت سموم مفید و قدرشربتش تا هفت مثقال است و شکوفۀ او با ادویۀ موافقه جهت رفع اخلاط متعفنۀ سینه و با ادویۀ مفرحه جهت تفریح مؤثر است و گویند اقسام سیب هر گاه بخلط حار، که در معده باشد برسد دفع او میکند. و رب سیب ترش که آب آن را بدون شیرینی به قوام آورده باشند، در آخر اول سرد و در رطوبت و پوسته معتدل و جهت غلبۀ صفرا و غلیان خون و اسهال صفراوی و قی آن، و رفع غم و الم سوداوی نافع. و مضر اسهال دموی و شش و رب شیرین او در افعال قویتر از سیب شیرین است و شربت سیب جهت سموم و وبا و تفریح قلب بسیار مؤثر و مربای او در جمع افعال بهتر است از مفرد او. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به ترجمه صیدنه و بحرالجواهر و اختیارات بدیعی و ترجمه ابن البیطار ج 1 ص 311 شود: گهی ز گریۀ تو زرد دیدۀ نرگس گهی ز خندۀ تو سرخ چهرۀ تفاح. مسعودسعد. تفاح جان و گلشکر عقل شعر اوست کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش. خاقانی. ز گلشکر لفظ و تفاح خلقش شماخی نظیر صفاهان نماید. خاقانی