جدول جو
جدول جو

معنی تفاعل - جستجوی لغت در جدول جو

تفاعل
در صرف عربی، از ابواب ثلاثی مزیدٌفیه که مصدرهای این باب بیشتر بر اشتراک و همکاری، تفاهم و تعاون یا اظهار امری برخلاف واقع دلالت دارد مانند تجاهل، تمارض، تاثیر متبادل بین دو جسم یا دو ماده
تصویری از تفاعل
تصویر تفاعل
فرهنگ فارسی عمید
تفاعل
(تَ عُ)
یکی از ده باب ثلاثی مزیدفیه. این باب بمعانی زیر آید. مشارکت. مطاوعه فاعله اظهار آنچه در باطن نیست مانند تمارض. وقوع تدریجی فعل بمعنی فعل مجرد
لغت نامه دهخدا
تفاعل
تاثیر متبادل بین دو جسم
تصویری از تفاعل
تصویر تفاعل
فرهنگ لغت هوشیار
تفاعل
((تَ عُ))
اظهار آن چه در باطن نیست، در صرف عربی یکی از باب های ثلاثی مزیدفیه
تصویری از تفاعل
تصویر تفاعل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تفال
تصویر تفال
فال زدن، فال نیک زدن و به شگون خوب گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفاضل
تصویر تفاضل
بر یکدیگر برتری جستن، فزونی جستن، از یکدیگر افزون آمدن، برتری و افزونی چیزی بر چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفعل
تصویر تفعل
در صرف عربی، از ابواب ثلاثی مزیدٌفیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاعل
تصویر فاعل
به جا آورنده، کنندۀ کاری، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که انجام فعل به آن نسبت داده می شود، مقابل مفعول، انجام دهندۀ عمل جنسی با دیگری
فاعل بالجبر: در فلسفه آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
فاعل مختار: مقابل فاعل بالجبر، آنکه فعل او از روی آگاهی و اختیار است
فرهنگ فارسی عمید
(تَءْ یَ)
از هم جدا کردن و فرق نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
کننده کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فعله. (از اقرب الموارد) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.
منوچهری.
، (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج 1ص 115) ، (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمه فاعل مفهوم و اراده میشود کننده کار و انجام دهنده فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک ’آن’ هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثرکلمه فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختارو دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمه فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کننده اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالۀ متأثرشود. صدرا گوید: فلاسفۀ الهی از کلمه فاعل ’مبدء ومفید وجود’ را اراده میکنند و فلاسفۀ طبیعی ’مبدء حرکت’ را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یکی از اوزان ابواب ثلاثی مزیدفیه و معنی آن بیشتر بر مطاوعت و قبول فعل است. و رجوع به نشوء اللغه ص 15 شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
تفل. (اقرب الموارد). خدو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بصاق. (اقرب الموارد) ، کفک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
جماع نمودن و ملاعبت کردن زن و شوی باهم. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
اختر نیک گرفتن. (زوزنی). فال گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فال نیک زدن، خلاف تطیر. (از اقرب الموارد). فال و شگون و فال نیک. (ناظم الاطباء) : تفألوا بالخیر تجدوه، فال نیکو زنید تا نیکیتان پیش آید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 549). رجوع به تفؤل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چیزی را در میان خودها گرفتن. (منتهی الارب). چیزی را در میان خود گرفتن. (ناظم الاطباء). گرفتن چیزی میان خودشان. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَدْ دُ)
از یکدیگر افزون آمدن. (زوزنی) (دهار) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) ، دعوی فزونی کردن هر یک بر دیگری. (از اقرب الموارد) ، افزونی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برتری و افزونی چیزی بر چیزی. (ناظم الاطباء).
- تفاضل دو عدد، فزونی یکی بر دیگری. چنانکه 3 تفاضل عدد 8 است بر 5.
- دارای تفاضل بودن، دارای فزونی و برتری بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فال زدن جتک مرواک آب دهن که از اثر مزه چیزی بهم رسد آب دهن تف خدو کفک. فال زدن، فال شناسی فال اندازی فال گویی، فال فال نیک شگون، جمع تغالات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاعل
تصویر فاعل
کننده کار، عمل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباعل
تصویر تباعل
جماع نمودن، ملاعبت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاصل
تصویر تفاصل
فرق نمودن و جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاضل
تصویر تفاضل
برتری و افزونی چیزی بر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
مرواییدن (مروا فال نیک) آب دهن که از اثر مزه چیزی بهم رسد آب دهن تف خدو کفک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاضل
تصویر تفاضل
((تَ ضُ))
بر یکدیگر برتری جستن، برتری، فزونی، پیشی، حاصل تفریق (ریاضی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفال
تصویر تفال
((تُ))
آب دهن که از اثر مزه چیزی به هم رسد، تف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاعل
تصویر فاعل
((عِ))
انجام دهنده، عمل کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاعل
تصویر فاعل
کنا، کننده، کنشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
برتری، پیشی، فزونی، باقیمانده، تفاوت، حاصل تفریق، مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فال، مروا، شگون، به فال نیک گرفتن، فال نیک زدن
متضاد: مرغوا، تطیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عامل، عملگر، کنا، کنشگر، کننده، تاثیرگذار
متضاد: تاثیرپذیر، قابل، مفعول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعامل پذیر، تعاملی
دیکشنری اردو به فارسی