- تصاف
- چند رستگی
معنی تصاف - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
با یکدیگر بیعت کردن
مصافحه کردن
مصافحه کردن، با هم دست دادن، دست یکدیگر را فشردن در موقع ملاقات
نشان پذیرفتن، صف گرفتن، نسبت دادن وصفی به چیزی
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن
((اِ تِّ))
فرهنگ فارسی معین
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن، ستوده شدن، صفت کردن، با هم ستودن چیزی را، صفت پذیری، نشان پذیری
برخورد، پیشامد
دروغگو، دمپایی دوز پینه دوز
بر یکدیگر نشستن
داد و ستد کردن
برخورد کردن، بهم خوردن
لاف زدن
دست بکاری زدن
رویگردانی
کلمه ای که طور دیگر خواندن
به مذهب صوفیه در آمدن
امتناع
تملق گفتن، چاپلوسی کردن، لاف زدن
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال، پزشک
دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن، به دست آوردن، چیزی را مالک شدن، در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن
تصرف عدوانی: ملکی را به زور از دست مالک آن خارج کردن
تصرف عدوانی: ملکی را به زور از دست مالک آن خارج کردن
برخورد کردن وسیلۀ نقلیه با شخص یا چیزی، رو به رو شدن، به صورت غیرمنتظره با کسی یا چیزی برخورد کردن، حادثه، اتفاق غیرقابل پیش بینی
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
پیشیاری (خدمت کردن)
ستاینده، زابشناس، بیماری شناس پزشک بسیار وصف کننده وصف شناس