جدول جو
جدول جو

معنی تصاف - جستجوی لغت در جدول جو

تصاف
چند رستگی
تصویری از تصاف
تصویر تصاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تصافق
تصویر تصافق
با یکدیگر بیعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصافح
تصویر تصافح
مصافحه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصافی
تصویر تصافی
((تَ))
با هم دوستی خالصانه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصافح
تصویر تصافح
((تَ فُ))
دست دادن، دست هم رابه هنگام دیدار فشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصافح
تصویر تصافح
مصافحه کردن، با هم دست دادن، دست یکدیگر را فشردن در موقع ملاقات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
نشان پذیرفتن، صف گرفتن، نسبت دادن وصفی به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتصاف
تصویر اتصاف
((اِ تِّ))
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن، ستوده شدن، صفت کردن، با هم ستودن چیزی را، صفت پذیری، نشان پذیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصادف
تصویر تصادف
برخورد، پیشامد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
دروغگو، دمپایی دوز پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداف
تصویر تداف
بر یکدیگر نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصارف
تصویر تصارف
داد و ستد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصادف
تصویر تصادف
برخورد کردن، بهم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلف
تصویر تصلف
لاف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصرف
تصویر تصرف
دست بکاری زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصدف
تصویر تصدف
رویگردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصحف
تصویر تصحف
کلمه ای که طور دیگر خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصوف
تصویر تصوف
به مذهب صوفیه در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاف
تصویر تکاف
امتناع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلف
تصویر تصلف
تملق گفتن، چاپلوسی کردن، لاف زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال، پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصرف
تصویر تصرف
دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن، به دست آوردن، چیزی را مالک شدن، در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن
تصرف عدوانی: ملکی را به زور از دست مالک آن خارج کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصادف
تصویر تصادف
برخورد کردن وسیلۀ نقلیه با شخص یا چیزی، رو به رو شدن، به صورت غیرمنتظره با کسی یا چیزی برخورد کردن، حادثه، اتفاق غیرقابل پیش بینی
فرهنگ فارسی عمید
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصاف
تصویر نصاف
پیشیاری (خدمت کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
ستاینده، زابشناس، بیماری شناس پزشک بسیار وصف کننده وصف شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصادف
تصویر تصادف
((تَ دُ))
برخورد کردن، پیش آمدن، رخ دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصوف
تصویر تصوف
((تَ صَ وُّ))
صوفی شدن، به عرفان پرداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصلف
تصویر تصلف
((تَ صَ لُّ))
لاف زدن، تملّق گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصرف
تصویر تصرف
((تَ صَ رُّ))
به دست آوردن، مالک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصاف
تصویر خصاف
((خَ صّ))
پینه دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
((مَ فّ))
جای صف بستن، میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
((وَ صّ))
وصف کننده، شناسنده وصف و بیان حال
فرهنگ فارسی معین