جدول جو
جدول جو

معنی تشییف - جستجوی لغت در جدول جو

تشییف
(اِ)
دوا را شیاف ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشریف
تصویر تشریف
شریف گردانیدن، بزرگ داشتن، بلند کردن، بزرگوار نمودن، خلعت
تشریف آوردن: آمدن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار می رود
تشریف بردن: رفتن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود
تشریف داشتن: حضور داشتن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تزییف
تصویر تزییف
ناسره و ناروا کردن مسکوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشییع
تصویر تشییع
در مراسم دفن مرده شرکت کردن و دنبال جنازه رفتن، بدرقه رفتن، به قصد وداع دنبال کسی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشیید
تصویر تشیید
استوار کردن، برافراشتن، بلند کردن دیوار یا ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
مبالغه الشوف. (تاج المصادر بیهقی). آراستن جاریه را. (از اقرب الموارد). و رجوع به تشوف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
بزرگوار کردن. بزرگ قدر گردانیدن. (از اقرب الموارد). بزرگداشت. بزرگ داشتن. بزرگوار داشتن. حرمت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بودو به روزگار سامانیان، و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). فرمود تا او را [فضل ربیع را] هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع. درحال عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید. (تاریخ بیهقی). و وی این تشریف را [نعت حمید امیرالمؤمنین را] در روزگار مبارک امیر مودود یافت. (تاریخ بیهقی).
شرف چیز بهنگام پدید آید از او
چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر.
ناصرخسرو.
علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.
ناصرخسرو.
از خلیفه اندرخواست که او را گرامی کند و به خانه وی رود به مهمانی... تا او را اندر میان عرب تشریف بود. خلیفه اجابت کرد. (تاریخ بخارا). اما چون سوگند در میان است از جامه خانه خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. (کلیله و دمنه).
تشریف ضربت او، ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی، هنگام انفصالش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 229).
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته ام
تا پی تشریف سر، تاج کیان آورده ام.
خاقانی (ایضاً ص 257).
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بنددرهی، گردن فرازد.
نظامی.
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده، کنیز از پنج میرفت.
نظامی.
میم و واو و میم و نون، تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست.
مولوی.
ملک بهم برآمدو کشف خبر فرمود، قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند. نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده است و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت آن نیست. (گلستان).
اجزای خاک مرده به تشریف آفتاب
بستان میوه و چمن لاله زار کرد.
سعدی.
- تشریف آوردن، آمدن شخص بزرگ. (ناظم الاطباء). آمدن. (آنندراج).
- تشریف بردن، رفتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد.
ملا وحشی (از آنندراج).
به روزنم همه ذرات نور در جنگند
از آن زمان که از این کلبه برده ای تشریف.
طالب آملی (ایضاً).
- تشریف دادن، بزرگ گردانیدن. بزرگی و فخر دادن. قدر دادن. شأن و مقام دادن کسی را:
درخواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.
نظامی.
چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید، از حضرت خود مرا نام نهاد و بخودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد و دویی برخاست. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر پای بر فرقم نهی، تشریف قربت میدهی
جز سر نمی دانم نهاد از عذر این اقدام را.
سعدی.
ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادش ز غیب.
(بوستان).
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.
سعدی.
میدهد تشریف غم هرگه که میخواهد به دل
هیچ مانع نیست در باز است مهمان آشناست.
شاپور طهرانی (از آنندراج).
و رجوع به تشریف آوردن شود.
- تشریف داشتن، حضور داشتن. این کلمه را از جهت اکرام و احترام گویند: فلان در آن مجلس تشریف داشتند که این حادثه پیش آمد.
- ، حرمت داشتن. فخر داشتن. بزرگی داشتن:
تشریف شهادت ز دم تیغ تو داریم
فرض است در ارواح طواف جسد ما.
طالب آملی (از آنندراج).
- تشریف شریف ارزانی داشتن، آمدن شخص بزرگواری ب خانه شخصی کوچکتر از خود. (ناظم الاطباء).
- تشریف فرما شدن، آمدن یا رفتن شخص بزرگ و گرانقدری به جایی.
- تشریف فرمایی، ورود شخص بزرگ یا سلطانی بجایی.
- تشریف فرمودن، تشریف دادن: و با فرمانبرداران چه تشریفها فرمود، تا تو زبان را پیوسته به شکر و ثنای خداوند مشغول سازی. (قصص الانبیاء ص 3).
- رئیس تشریفات، رسولدار. (یادداشت بخط دهخدا). درخارجه شخصی است که امور مهمانان سیاسی خارجی را از جهت پذیرایی و دید و بازدیدهای رسمی زیر نظر دارد. رجوع به تشریف و تشریف دادن و دیگر ترکیبهای تشریف شود.
، بالا برآمدن جای دیده بان، کنگره ساختن خانه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} فارسیان بمعنی خلعت آرند که امرا و سلاطین به کسی دهند برای بزرگ گردانیدن او و لفظ تشریف به لفظ پوشیدن و داشتن، و برای رفتن به لفظ بردن و دادن و آوردن و فرمودن مستعمل. (غیاث اللغات). و فارسیان به معنی خلعت با لفظ پوشیدن و در بر افکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج). خلعت و پایزه و پوششی که امرا و پادشاهان برای بزرگ گردانیدن کسی به وی دهند. (ناظم الاطباء). تشریف بمعنی خلعت، با لفظ پوشیدن و در برافکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج). خلعت و بجز انواع جامه بر همه بخشش ها، چون اسب و غلام و کنیز و حتی ملک و امثال اینها اطلاق می شده و هر طبقه یا گروهی خلعتی خاص داشتند چون خلعت وزیران یا خلعت قضات یا خلعت دبیران و جزاینها: پس چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی و همی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی تا آن روزی که خدای عزوجل خواست که او را تشریف رسالت پوشد. (ترجمه طبری بلعمی).
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت و ایجاب.
مسعودسعد.
امیر علی گفت پسر برهانی در این تشریفی که خداوند جهان فرمود [مراد اسبی است که سلطان سنجر به معزی بخشیده است] هیچ نگفتی. حالی دو بیتی بگوی. (چهارمقالۀ نظامی).
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
ازبرای تو کنم، نز پی تشریف و نواز.
انوری.
مرا مشرف دارد به خلعت و تشریف
چو آستانش ببوسم به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
دارد سر و تنم سر و پای و دل هوات
تشریف تو، سلاح تن و سر، نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).
دستار خز و جبۀ خارا نکوست، لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است.
خاقانی (ایضاً ص 77).
از حضرت بخارا تشریفی و خلعتی چنانکه به رسم اصحاب جیوش معتاد بود روانه کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 109). امیرالمؤمنین القادرباﷲ خلعتی نفیس و تشریفی گرانمایه به سلطان فرستاد که در هیچ عهد، هیچ کس را از ملوک و سلاطین، مثل آن... مشرف نگردانیده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 341).
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده، کنیز از پنج میرفت.
نظامی.
پس آن گه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور.
نظامی.
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
(بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال.
(بوستان).
چه خوب است تشریف شاه ختن
وزان خوبتر ژندۀ خویشتن.
(بوستان).
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده.
حافظ.
هرچه هست از قامت ناسازبی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان درو.
صائب (از آنندراج).
گردد چو غنچه تنگ برش چتر سبز چرخ
تشریف جاهت ار فکند در بر آفتاب.
حسین ثنائی (از آنندراج).
چرا نپوشد تشریف امتیاز از حق
برهنه نیست به عهدش مگر که تیغ جهاد.
کلیم (ایضاً).
- تشریف بخشیدن، اهدا کردن خلعت:
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی.
سعدی.
- تشریف پوشیدن، خلعت و پایزه پوشیدن. (ناظم الاطباء).
- تشریف دادن، خلعت دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دادن پوششی به کسی بزرگداشت را:
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نامدار.
خاقانی.
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش.
نظامی.
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی.
نظامی.
- تشریف فرستادن، خلعت فرستادن. دادن پوشش و جز آن به کسی بزرگداشت را:
خواجه تشریفم فرستادی ز مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سودمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، افزون گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سست و ضعیف گردیدن اندوه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَلْیْ)
فرودآمدن در منزلی، بددلی کردن و روی گردانیدن از کارزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)، متفرق و پراکنده شدن گوشت لثه مابین دندانها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، اخیاف (برادران مادری) آوردن زن. (المنجد) (اقرب الموارد)، تقسیم کرده شدن کار میان آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقسیم شدن مال میان آنها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
افزوده شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَلْ لُ)
نیک بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
بسیار طواف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَثْ ثُ)
بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی). گریختن و بددل گردیدن و از راه گذشتن، یقال: حمل فلان فی الحرب فغیف، ای کذب و جبن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازایستادن از کاری. (از اق-رب الم-وارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مردار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوی گرفتن مردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، زدن کسی را، ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گوشواره در گوش کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ورگوشی در گوش کسی کردن. (زوزنی). گوشواره نهادن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرایش کردن کلام را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزییف
تصویر تزییف
نبهره کردن ازارزش انداختن ناسره داشتن نبهره داشتن نادرست خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخییف
تصویر تخییف
گریز از ترس، فرود آمدن، بد دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفیف
تصویر تشفیف
سودمند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
بزرگوار کردن، حرمت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضییف
تصویر تضییف
مهمان داشتن مهمانی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشییع
تصویر تشییع
از پی مسافر و جنازه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشیید
تصویر تشیید
استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشییح
تصویر تشییح
ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشییب
تصویر تشییب
سپید مویی از اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجییف
تصویر تجییف
مردار شدن، بوی گرفتن مردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغییف
تصویر تغییف
بد دل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنییف
تصویر تنییف
فزونی پذیری
فرهنگ لغت هوشیار
ریخت گرفتن نیک بریدن نیک بریدنقطعه قطعه کردن، کیفیتی معلوم قرار دادن برای شی، جمع تکییفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضییف
تصویر تضییف
((تَ))
مهمان داری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزییف
تصویر تزییف
((تَ یِ))
ناخالص کردن مسکوک، کوچک کردن، مردود گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
((تَ))
بزرگ داشتن، خلعت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشیید
تصویر تشیید
((تَ))
استوار کردن، بلند کردن، برافراشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشییع
تصویر تشییع
((تَ))
بدرقه رفتن، جنازه را تا محل دفن همراهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکییف
تصویر تکییف
((تَ))
نیک بریدن، کیفیتی معلوم قرار دادن برای شیء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره