جدول جو
جدول جو

معنی تشاهد - جستجوی لغت در جدول جو

تشاهد
(اِ)
با هم گواهی دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گواهی دادن با هم. (ناظم الاطباء) ، با هم حاضر شدن و ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تشاهد
گواهی دادن با هم
تصویری از تشاهد
تصویر تشاهد
فرهنگ لغت هوشیار
تشاهد
((تَ هُ))
یکدیگر را دیدار کردن
تصویری از تشاهد
تصویر تشاهد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهد
تصویر شاهد
(پسرانه)
زیبارو، محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تشهد
تصویر تشهد
طلب گواهی کردن، شاهد خواستن، کلمۀ شهادت (اشهد ان لا اله الا اللّه) گفتن، گفتن شهادتین در نماز پس از دو سجدۀ رکعت دوم و رکعت آخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعاهد
تصویر تعاهد
با هم عهد بستن، پیمان بستن، هم عهد شدن، به کاری یا امری توجه و رسیدگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مفرد شهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه،
در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو،
بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد
شاهد حال: گواه حاضر
شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد
شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل
شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک
شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
مشهدها، محل های حاضر شدن مردم، محضرها، محل های حضور، محل های شهادت، شهادت گاه ها، مزارها و آرامگاههای ائمه، جمع واژۀ مشهد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
کسی را شهره ساختن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مشهد به معنی جای حاضر آمدن مردمان. (آنندراج) (از محیط المحیط). جمع واژۀ مشهد و مشهده. (ناظم الاطباء) : من هرگز تو را ندیده ام و نشناخته و باتو در معاهد و مشاهد ننشسته. (مرزبان نامه ص 271).
- مشاهد مکه، مواطنی که در آن اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
شهادتگاه ها. قبرستان شهیدان. (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ مشهد.
- مشاهد شریفه، قبر مطهر منور آن حضرت و قبور ائمۀ اطهار صلوات اﷲ علیهم. (ناظم الاطباء).
- مشاهد متبرکه، مشاهد شریفه. رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
بیننده و معاینه کننده. (آنندراج). آن که می بیند و می نگرد و مشاهده می کند و ناظر. (ناظم الاطباء). گواه. ج، شواهد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهدحال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). اگر در ضمان سلامت به درگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). رسول بیاوردند تا مشاهد حال بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَیْ یُ)
هرکسی چیزی از نفقه بیرون آوردن برابر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
حقیر شمردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
دیده شده. گواهی داده شده. نگاه کرده. نگریسته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بسیار کوشش کردن و قدرت و توانایی را کار بستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجتهاد. (زوزنی) ، تکلیف در مجهود. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به تحیات نشستن و شهادت آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تحیات خواندن در نماز. (زمخشری). اشهد ان لااله الااﷲ گفتن در نمازو نشستن تا آنجا و فی الحدیث: یعلمنا التشهد کما یعلمنا السوره، ای التحیات اﷲ. (منتهی الارب). گفتن تحیات در نماز. (از اقرب الموارد). کلمه شهادت خواندن واشهد ان لااله الااﷲ گفتن. (غیاث اللغات). گفتن شهادت در نشست پس از رکعت دوم هر نماز و نیز در نشستن پس از رکعت چهارم در نمازهای ظهر، عصر، عشا، و رکعت سوم در نماز مغرب به این عبارت: اشهد ان لااله الااﷲ وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله:
از سجودش به تشهد برو آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمعکرام.
منوچهری.
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکع بمانددال و تشهد نمود لام.
خاقانی.
، خواستن شهادت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج، شهود و شهّد: اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی (حصیری) تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی.
- شاهدالحال، گواه حاضر و ناظر:
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- شاهد بودن، شاهد بر شی ٔ یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
- شاهد قضیه بودن، گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
، اداء شهادت کننده و گواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شهّد و شهود و أشهاد. (اقرب الموارد). گواه. (دهار). گوا. آنکه بر امری شهادت دهد:
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.
ناصرخسرو.
- شاهد امین، آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
- ، ... در آسمان، کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خواهد بود. (از قاموس کتاب مقدس).
- شاهد عادل، گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
- شاهد عدل، گواه بر حق. (بهار عجم) (آنندراج) :
به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است
که جز سخن نتواند شدن قرین سخن.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شاهد مجلس، حاضر و گواه در مجلس. او که در جایی حاضر و ناظر حادثه ای باشد.
، (اصطلاح ادب) در اصطلاح ادب و علمای عربیت عبارت است از جزئی که استشهاد شود بدان در اثبات قاعده ای برای بودن آن جزئی از آیات قرآنی یا از سخنان عرب که بعربیت آنان اعتماد و وثوق کامل حاصل باشد و لفظ شاهد از لفظ مثال اخص است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مثال از برای نحو و صرف و سایر فنون ادب از شعر و نثر، در اصطلاح علماء مناظره و جدل چیزی است که دلالت کند بر فساد دلیل. برای تخلف. یا برای استلزام آن محال را. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فقه) گواهی دهنده از روی یقین به حقی برای شخصی بر شخص دیگری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گواه را گویند که در موقع حدوث و وقوع جنایت یا سرقت و قتل حاضر باشد و واقعه را مشاهده نماید و اداء شهادت بر شاهد وقایع از واجبات است و کتمان آن بحکم عقل و نقل حرام است. شرایط گواه: عقل، بلوغ، ایمان، عدالت، عدم تهمت از لحاظ انتساب یا شریک بودن. طهارت مولد، قوت ضبط است. مستند شهادت باید قطع و یقین باشد که مشهودبه رادیده باشد. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه)، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان اگر راوی حدیثی در نقل روایتی منحصر بفرد بود و شخص دیگری همان روایت را با مطابقت سند و لفظ و معنی روایت کند آن را متابعۀ تامه خوانند و هر گاه مطابقت مزبور فقط از حیث لفظ یا معنی و یا آنکه از اواسط سند به همان صحابی مروی عنه راوی منحصر بفرد منتهی گردید آن را متابعۀ ناقصه و شاهد گویند و برخی معتقدند که حتی سند دو روایت اگر از نظر معنی مطابقت نماید و یا آنکه سند حدیث به دو صحابی مختلف منتهی گردد آن را نیز شاهد گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 185)، (اصطلاح کلام) اصل، مقابل فرع: و ایشان (جدلیان و متکلمان) اصل را شاهد گویند و فرع را غایب و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشدو به غایب آنکه در او مطلوب و مجهول باشد. (اساس الاقتباس ص 333)، (اصطلاح عرفان) معشوق، محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور او نزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، در نزد سالکان، حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور، زیرا که حق به صور اشیاء ظاهر شده و ’هوالظاهر’عبارت از آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شاهد حق، غلبۀ حق بر دل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد علم، غلبۀ علم بردل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد وجد، غلبۀ و جد و حال بر دل. (از تعریفات جرجانی).
، در اصطلاح عرفاء بمعنی حاضر آمده است ’و شاهد الحق شاهد فی ضمیرک’ و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن دردل غالب باشد پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهدعلم. و اگر وجد بر دل غالب بود آن را شاهد وجد. و اگر حق بر دل غالب بود آن را شاهد حق نامند. (از تعریفات جرجانی)، در اصطلاح عرفاء اطلاق شود بر آنچه حاضر در قلب انسان است و همواره در فکر و بیاد اوست. (فرهنگ مصطلحات عرفاء) :
در چشم عیان شاهد و مشهود تویی
در قبلۀ جان ساجد و مسجود تویی.
جامی.
، در اصطلاح صوفیه: دانا به هر چه بنده کند،
{{اسم خاص}} خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). نامی از نامهای خدای تعالی. دانا بهمه چیز که بنده کند. (مهذب الاسماء)، نامی از نامهای نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب)، و گاه از آن نور محمدی اراده شده است: شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خد و خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اﷲ مدان که ’اول ما خلق اﷲ نوری’... دریغا اگر دل نیستی در میان خد و خال این شاهد دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرها دارد. (تمهیدات عین القضاه همدانی ص 116).
- شاهد فاستقم، اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد لعمرک، بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه (ص). (شرفنامه منیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شاه گویندگان. شاه رسل:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
، (اصطلاح رمل) عبارت است از چهار شکل از زایجه که مسمی به زواید میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح نجوم) مزاعم را گویند و آن طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او خطی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم این برج خوانند و شاهد و دلیل نیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، نماز شام. (دهار) (یادداشت مؤلف).
- صلوهالشاهد، نماز مغرب. (منتهی الارب). از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. (از اساس البلاغۀ زمخشری).
،
{{اسم خاص}} ثریا. (منتهی الارب). نجم. (اقرب الموارد). لاصلاه بعدها حتی یری الشاهد، پس از آن نمازی نباشد تا آنکه ستاره را ببیند. (از اقرب الموارد). ستاره. (دهار)،
{{اسم}} زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ما لفلان رواء و شاهد، دارای ظاهر و زبان نباشد. (از اقرب الموارد). زبان. (دهار)، غزل بعد از فال. (فرهنگ نظام). در عرف و تداول چون از دیوان خواجه حافظ فال گیرند و غزلی برآید، غزلی را که پس از غزل فال واقع است، شاهد اصطلاح کنند و گروهی نیز غزل هفتم پس از غزل فال را شاهد گویند
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ده از بخش ایذۀ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رود کارون و چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تیمار داشتن و نگاهداشت امور نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تفقد و تحفظ. (اقرب الموارد) ، با یکدیگر عقد بستن. (زوزنی). با یکدیگر عهد کردن. (دهار). تعاقد. (زوزنی). و عهد نو بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجدید عهد کردن. (از اقرب الموارد). با همدیگر عهد کردن و ضامن شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشهد
تصویر تشهد
شاهد خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مشاهده کننده، حاضر، نگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعاهد
تصویر تعاهد
با یکدیگر عهد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بیننده و معاینه کننده، آنکه می بیند و مینگرد و مشاهده میکند و ناظر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاهد
تصویر تزاهد
حقیر شمردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
((مَ هِ))
جمع مشهد، جای حاضر آمدن مردمان، شهادت گاه ها، مقابر شهیدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشهد
تصویر تشهد
((تَ شَ هُّ))
طلب گواهی کردن، گفتن شهادتین، گفتن شهادتین در نماز پس از دو سجده رکعت دوم و رکعت آخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
((هِ))
گواه، گواهی دهنده، مثال، خوبروی، جمع شهود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعاهد
تصویر تعاهد
((تَ هُ))
با هم عهد بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
گواه
فرهنگ واژه فارسی سره
شهادتگاه ها، مقبره های شهیدان، مشهدها، زیارتگاه ها، تجلی گاه، تجلی گه، کشف، شهود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شهادتین گفتن، شهادت دادن (درنماز) ، شاهد خواستن، طلب گواهی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مثال، نمودار، نموده، نمونه، غلام، محبوب، معشوق، مغبچه، تماشاچی، حاضر، حی، گواه، ناظر، شهید
متضاد: غایب
فرهنگ واژه مترادف متضاد