جدول جو
جدول جو

معنی تسخیخ - جستجوی لغت در جدول جو

تسخیخ
(اِ)
دنبال به زمین فرو بردن ملخ. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تسلیخ
تصویر تسلیخ
تشلیخ، سجاده، جانماز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخیر
تصویر تسخیر
رام کردن، فرمان بردار کردن، مغلوب کردن، به کار بی مزد واداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخین
تصویر تسخین
گرم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَمْ مُ)
برآوردن مغز از استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تسخئه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تسخئه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نم گرفتن اوراق و چفسیدن بعض آن بر بعض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نم گرفتن برگهای درخت و نشستن بعض آنها بر بعض دیگر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) : سخّد ورق الشجر، بصیغه المجهول، ندی و رکب بعضه بعضاً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (مجمل اللغه). مطیع و منقاد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). فرمانبردار کردن. (صراح اللغه). رام کردن و فرمانبردار کردن. (غیاث اللغات) ، کسی را کاری بی مزد تکلیف کردن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را بر کاری تکلیف کردن بی مزد. (مجمل اللغه). تکلیف کردن کاری را بی مزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی مزد کار فرمودن. (آنندراج) : و سخر لکم الشمس و القمر دائبین. (قرآن 3/14) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ظِ)
لاغر کردن گرسنگی کسی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، سبک کردن چیزی را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عیب کردن، ضعیف شمردن و به ضعف نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و این لغت هذیلیه است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، سست هسته بار آوردن خرمابن و صاحب باردانۀ سخت ناشده گردیدن و بار آوردن یا بیفگندن بار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سیاه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). سیاه گردانیدن. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی). سیاه گرانیدن و یا به سیاهی دیگ سیاه کردن آنرا. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از متن اللغه) : سخم اﷲ وجهه ، سوده (اقرب الموارد) (از المنجد) ، به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، گرم کردن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تسخین آب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسخین شود، بو گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بوی گرفتن و از حال برگردیدن گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). ضد تبرید. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). گرم کردن که مقابل سرد کردن باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بمعنی کفش که در پا کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سبک گردانیدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آرام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، واچیدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی). واخیدن پشم و پنبه. (زوزنی). پیچیدن پنبه و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچیدن پنبه بعد از کمان زدن برای رشتن. (از متن اللغه). تنفیش و توسیع پنبه. (از اقرب الموارد). تنفیش پنبه. (از المنجد) ، سبک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : ’اللهم سبخ عنی الحمی والشده اوالاذی، ای اکشفه عنی و خففه و اما قوله ’فسبخ علیک الهم ّ’، فعلی فیه بمعنی عن. (اقرب الموارد) ، بیارمیدن رگ از درد و جست (ضربان) دردگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آرمیدن رگ. (از المنجد) : سمع اعرابی یقول: ’الحمدللّه علی تسبیخ العرق و اساغهالریق’. (اقرب الموارد) ، بیارمیدن و سست گردیدن گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). آرمیدن و سست شدن گرما و غضب و جز آنها. (از متن اللغه). سست شدن گرما. (تاج المصادر بیهقی) ، نیک خفتن. (تاج المصادر بیهقی). در خواب سنگین و طولانی شدن. (از متن اللغه). بخواب سنگین خفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فارغ بودن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تباعد در زمین. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
پوست کندن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوست باز کردن. (از متن اللغه) (از المنجد) : سلخ الجرب الجلد، قشره. (متن اللغه). سلخ الحر جلده فانسلخ، کشطه. (المنجد). و رجوع به انسلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جستن چیزی را و خواهانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواستن چیزی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سجاده و جانماز را گویند و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). سجاده است که فارسی آن جای نماز است و این لغت چون غیرمشهور است در اشعار به مناسبت تشبیه، تسبیح خوانده اند و مرکز لام را با، تصور کرده اند. شمس فخر اصپهانی در لغت خود که معیار جمالی نام دارد با توبیخ و زرنیخ قافیه کرده... و اینکه در شعر خواجه حافظ خوانده اند: ’تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش’ مصحف شده چه تسبیح بمعنی سبحان الله گفتن است. چنانکه تکبیر، الله اکبر و تحمید، الحمدلله گفتن. و آنکه در این ایام به تسبیح مشهور شده سبحه به ضم سین است و سبحات به ضمتین جمع آن است و در قاموس گفته سبحه به ضم، مهره هاکه عدد تسبیح به آن گیرند و نماز نافله و ذکر حق تعالی و سبحات به ضمتین مواضع سجود و سبحات وجه الله انوارجلال حق تعالی... علی ای حال تسلیخ در اشعار خواجه نیز اصح و احسن است از تسبیح چنانکه گفته:
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شرابخوار.
قطع نظر از اینکه تسبیح بمعنی مشهور اطلاق بر آن مهره ها کرده صحیح نیست به حسب معنی نیز سجاده شیخ و خرقۀ رندشرابخوار عنان بر عنان روند، مناسبتر است و رب مشهور الاصل له و در این کتاب غلطهای مشهور بسیار ذکر شده و خواهد شد... و تسلیخ را تشلیخ نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). سجاده و جانماز و تشلیخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشلیخ شود:
تسلیخ چه می باید و سجاده چه باشد
بر مرکب بیطاقت تن اینهمه بار است.
عمعق.
دلقت به چه کار آید و تسلیخ و مرقع
خود را زعملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
ز بیم محتسب قهر تو نهد زهره
بجای چنگ و دف و جام و مصحف و تسلیخ.
شمس فخری (از انجمن آرا).
ای اشهری، ای به فارسی شهره
اندرخور صدهزار توبیخی
با موی سفید و زردی گونه
همچون گچ منتقش به زرنیخی
در دست خسان چو سبحه گردانی
در زیر مراثیان چو تسلیخی.
(یکی از استادان سلف از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تکلف کردن در سخاوت. (تاج المصادر بیهقی). سخاوت کردن. (زوزنی). به تکلف جوانمردی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمخیخ
تصویر تمخیخ
مغز بر آوردن مغز از استخوان بر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیخ
تصویر تسلیخ
پارسی تازی گشته تشلیخ جانماز سجاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسبیخ
تصویر تسبیخ
سبک گرداندن، آراماندن آرام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخیر
تصویر تسخیر
رام کردن، مطیع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخیل
تصویر تسخیل
عیب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کفش گرم خواستن، گرم کردن، گرمی خوردن گرم کردنبر گرمی چیزی افزودن، گرمی خوردن داروی گرم خوردن مقابل تبرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخی
تصویر تسخی
سخاوت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخیر
تصویر تسخیر
((تَ))
رام کردن، مغلوب کردن، کار بی مزد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخین
تصویر تسخین
((تَ))
گرم کردن، بر گرمی چیزی افزودن، گرمی خوردن، داروی گرم خوردن، مقابل تبرید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخیر
تصویر تسخیر
شکست
فرهنگ واژه فارسی سره
استیلا، اشغال، تسلط، تصرف، چیرگی، غلبه، فتح، مسخرسازی، جادو، سحر، فسون، فسونگری، رام سازی، مطیع سازی
متضاد: سرکش، رام کردن، فرمان بردار کردن، مطیع گردانیدن، تصرف کردن، جادو کردن، افسون کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد