جدول جو
جدول جو

معنی تستری - جستجوی لغت در جدول جو

تستری
(تُ تَ)
منسوب است به تستر که شهری است از کورۀ اهواز از بلاد خوزستان. (سمعانی) منسوب است به تستر معرب شوشتر. و رجوع به تستر و تستری شود
لغت نامه دهخدا
تستری
(تُ تَ)
شجاع بن علی الملاح التستری که از ابی القاسم الحریری حدیث شنید واز وی محمد بن مشق استماع کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تستری
پارسی تازی گشته شوشتری
تصویری از تستری
تصویر تستری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تتری
تصویر تتری
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تمتم، تتم، تتریک، ترفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستری
تصویر آستری
ویژگی آنچه به عنوان آستر به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتری
تصویر تتری
تاتاری، از مردم تاتار، تهیه شده به وسیلۀ قوم تاتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستری
تصویر بستری
ویژگی کسی که به جهت آسیب دیدگی یا بیماری در بستر استراحت می کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ ضِ)
در پرده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، پرهیز کردن، دور داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از انواع استخراج لعل را گویند وآن این است که بین سنگریزه ها و خاکهای حاصله از شکستگی کوهستانها را که بر اثر زلزله یا سیل بوجود می آید برای بدست آوردن لعل جستجو کنند، (الجماهر ص 83)
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ)
بزرگترین شهر کنونی خوزستان و این معرب شوشتر است... (معجم البلدان). شهری است و آن را ششتر به دو شین گفتن لحن است. گویند نخستین باره ای که بعد طوفان احداث یافته بارۀ آن شهر است. (منتهی الارب). شهری است مشهور از آنجاست سهیل بن عبداﷲ تستری... و ششتر به هر دو شین خطاست چنانکه صاحب قاموس گفته و می تواند بود که ششتر فارسی باشد و تستر عربی و در فارسی آنرا شوشتر نیز گویند. (آنندراج). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 38 و ص 91 پ و تاریخ سیستان ص 75، 115 و 248 و تاریخ گزیده ص 554و نزهه القلوب ج 3 ص 109، 112، 189، 215 و 218 و شدالازار ص 535 و تاریخ جهانگشای ج 1 ص 25 و ج 2 ص 153، و 204 و رودکی ص 131 و تاریخ عصر حافظ ص 398، 399، 406، 407 و معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و شوشتر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ)
سماق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 521). سماق باشدکه از آن آش پزند. (صحاح الفرس). سماق. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (دهار) (زمخشری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (الفاظالادویه ص 72). سماق باشد. (فرهنگ جهانگیری). سماق را گویند و آن چیزی باشد ترش که در آشها و طعامها کنند و بعضی به این معنی بجای حرف ثانی بای ابجد نوشته اند. (برهان). سماق که ثمر ترش است. (فرهنگ نظام) :
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار
کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
در بساتین ز لطف لهجۀ او
شاید ار قند آید از تتری.
شمس فخری.
رجوع به سماق شود، خشخاش را نیز گفته اند. (برهان). خشخاش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
تتر. چاپار. (دزی ج 1 ص 141)
لغت نامه دهخدا
(تَ را)
پیاپی. (ترجمان علامۀ جرجانی). متواتر و متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و مذکور است در ’وت ر’. (منتهی الارب). اصل آن ’وتری’ و معنی آن آمدن یکی پس دیگری است. (المنجد). یک یک پس یکدیگر. در اصل وتری بود مأخوذ از ’وتر’ است. (آنندراج) : ثم ارسلنا رسلنا تتری. (قرآن 23 / 44). و منه الحدیث: لابأس بقضاء رمضان تتری. (منتهی الارب). جأوا تتری، یک یک پس یکدیگر آمدند یا متفرق و پریشان آمدند. (ناظم الاطباء). و تتری ً نیز آمده است. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَتَ)
منسوب به تتر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). منسوب به تتر باشد که ولایت تتار است. (برهان). منسوب به تتر که مخفف تاتار است و آن ملکی است از ترکستان که ساکنان آنجا در سابق کافر بودند. (غیاث اللغات) (آنندراج). تتری منسوب به تتر و تاتار و تتار. (از فرهنگ رشیدی). منسوب به تتر یعنی تاتار. (ناظم الاطباء) :
تتری گر کشد مخنث را
تتری را دگر نباید کشت.
(گلستان).
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.
سعدی.
رجوع به تاتار و تتار و تتر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استراء. شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). رجوع به استراء شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
منسوب به شستر که نام شهری بوده است، نوعی از دیبای نفیس منسوب به شهر شستر. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامۀ شستری.
فردوسی.
رجوع به شستر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ ضِ)
پردگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). پردگی گردانیدن. (زوزنی). پردگی کردن دختر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیده کردن و پرده بستن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پنهان ساختن. (از متن اللغه). پوشیده کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بلوکی است در ناحیۀ پرون در ایالت سوم فرانسه. در این نقطه پپن هریستال بر تیری سوم پادشاه نستری پیروز شد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جامه و پارچۀ کم ارز که بطانه از آن کنند.
- مثل آستری، جامه و قماشی بد و بی دوام
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
چموشی.
- استری کردن، چموشی کردن. توسنی کردن. بدقلقی کردن:
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی، بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبه ایست در خطۀ گالیسی در 65 هزارگزی جنوب لمبرگ در ساحل نهر استری
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض: فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ ری یَ)
مؤنث تستری (منسوب به تستر) رجوع به دزی ذیل قوامیس عرب شود. (از معجم البلدان). شوشتری. تستری: انه کان یتجر فی الثیاب التستریه. (معجم البلدان ج 2 ص 389) ، نام گیاهی که آنرا بعربی ظفره نیز گویند. در نسخه ای از ابن بیطار ذیل ظفره آمده: و تسمی التستریهلانها کثیراً ما توجد ببلاد تستر. (دزی ج 1 ص 146)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستری
تصویر بستری
بیمار ومریض در بستر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به آستر. جامه و پارچه کم ارز که از آن آستر سازند. یا مثل آستری. جامه و پارچه ای بد و بی دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تستیر
تصویر تستیر
در پرده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتری
تصویر تتری
پیاپی، متواتر، متفرق و پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسری
تصویر تسری
همه گیری فراگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتری
تصویر تتری
((تُ یا تَ))
سماق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تستر
تصویر تستر
((تَ سَ تُّ))
پوشیده گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تستر
تصویر تستر
((تُ تِ))
دستگاهی که با آن نان را گرم یا برشته کنند، برشته کن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تستیر
تصویر تستیر
((تَ))
پوشانیدن، در پرده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستری
تصویر بستری
((بِ تَ))
مریض، بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی معین
بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده
متضاد: سالم، سرحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی پرنده ی جنگلی و صحرایی از خانواده ی کبوتر قمری، بارندگی
فرهنگ گویش مازندرانی