جدول جو
جدول جو

معنی تسامع - جستجوی لغت در جدول جو

تسامع
از یکدیگر شنیدن، از همدیگر نقل کردن و شنیدن
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
فرهنگ فارسی عمید
تسامع(اِ صِ)
از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغه). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفنون) : چون مردم آن ناحیت در بامداد آمدند و به تسامع آنچه در شب رفته بود معلوم کردند. بعضی بر دست عرب مسلمان شدند. (تاریخ قم ص 257) ، عبارت است از اشهاد و آن چیزی است که بر حسب تواتر یا شهرت یا غیرآن، علم و یقین بدان حاصل شده باشد. چنین است در جامع الرموز، در کتاب الشهاده. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تسامع
نقل سخن از غیر
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
فرهنگ لغت هوشیار
تسامع((تَ مُ))
از همدیگر خبر شنیدن
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تسامح
تصویر تسامح
آسان گرفتن بر یکدیگر، مدارا کردن، فروگذار کردن، سهل انگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
مسمع ها، گوش ها، جمع واژۀ مسمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسارع
تصویر تسارع
شتافتن، مبادرت کردن و پیشی گرفتن در کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامع
تصویر سامع
شنونده، ویژگی آنکه صدایی یا سخنی را می شنود، گوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
شنونده. (آنندراج) (غیاث). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بگوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
ناصرخسرو.
نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قایل.
سعدی (طیبات).
لیک من اینک پریشان می تنم
قایل این سامع این هم منم.
(مثنوی چ خاور ص 386)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
از یکدیگر شنونده. (آنندراج). از هم دیگر شنونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که ادعای شنیدن کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فاش شده و آشکار شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تسامع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
فانیوشیدن. (زوزنی). گوش دادن. (دهار). شنودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شنیدن صدا یا گفتار کسی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و گویند ’اسمعه و اسمع الیه’ ای تسمعه پس ابدال و ادغام می شود چنانکه در تزین ازین گویند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، اندک اندک شنیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، گوش داشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). گوش نهادن بسوی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوش داشتن سوی کسی تا آنچه را پوشیده گوید بشنود. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
ج مسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث). سمعها. رجوع به مسمع شود: چون زورق خورشید به واسطۀ دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). من ابیات سیف الدوله حمدانی که در حق برادر خویش ناصرالدوله گفته بود به مسامع امیر اسماعیل رسانیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190). از اطراف و جوانب مردم جامع غلغلۀ دعا و ثنای آن حضرت به مسامع سکان صوامع عالم بالا رسانید. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 396) ، هر نوع شکافی در بدن انسان چون چشمان و دو سوراخ بینی و غیره. و در این معنی آن را مفرد نباشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهم (با هم) شتافتن. (زوزنی). شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن و شتافتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : اصناف خلایق به خدمت او تسابق و تسارع نمودند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ صِ)
با یکدیگرآسان فاگرفتن. (زوزنی). همدیگر آسانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تساهل. (زوزنی) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). سهل انگاری و اغماض و چشم پوشی و بی احتیاطی و بی پروایی و بی اهتمامی و نرمی و ملایمت بپاس خاطر کسی. (ناظم الاطباء) ، جوانمردی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، استعمال لفظ در غیر معنی حقیقی آن بدون قصد علاقۀ مقبوله، و بدون نصب قرینه ای که دلالت بر آن کند. باعتماد بر فهم مخاطب. (چلیبی در حاشیۀ تلویح). و در اصطلاحات سیدجرجانی: تسامح عبارتست از اینکه غرض از گفتار دانسته نشود، وبرای فهم آن نیازمند باشند بتقدیر لفظی دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ صِ)
با یکدیگر نورد کردن به بزرگی. (زوزنی). با هم نبرد کردن ببزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفاخر. (المنجد). تباری. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، یکدیگر را به اسم خواندن. (از متن اللغه) ، برنشستن: تساموا علی الخیل، رکبوا. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برآمدن و بلند گردیدن مرد. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ اسمع. جج سمع، یک روی قاب و شتالنگ در بازی:
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
جمع مسمع و مسمعه، گوش ها جمع مسمع و مسمعه گوشها: و از اطراف وجوانب مردم جامع غلغله دعا و ثنای آن حضرت بمسامع سکان صوامع عالم بالارسانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامع
تصویر سامع
شنونده، شنوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسارع
تصویر تسارع
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسامح
تصویر تسامح
آسان گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسمع
تصویر تسمع
گوش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامع
تصویر سامع
((مِ))
شنونده، جمع سمّاع، سمعه و سامعون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
((مَ مِ))
جمع مسمع، گوش ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسارع
تصویر تسارع
((تَ رُ))
شتافتن، سرعت گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسامح
تصویر تسامح
((تَ مُ))
آسان گرفتن، مدارا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسامح
تصویر تسامح
رواداری، کوتاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
اهمال، تساهل، تغافل، سهل انگاری، غفلت، فروگذاری، مدارا، مسامحه، مماطله
متضاد: جدیت، سخت کوشی، سختگیری، مدارا کردن، تساهل نمودن، فروگذار کردن، نرمی کردن، آسان گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سمیع، شنوا، شنونده، مستمع
متضاد: قایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد