جدول جو
جدول جو

معنی تساقط - جستجوی لغت در جدول جو

تساقط
پی در پی افتادن، از پی هم افتادن، خود را بر چیزی افکندن
تصویری از تساقط
تصویر تساقط
فرهنگ فارسی عمید
تساقط
(اِ)
بیوفتادن (زوزنی). بیفتادن (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پی درپی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع سقوط چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بر چیزی افکندن، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، افتادن، بیفکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تساقط
پی در پی افکندن
تصویری از تساقط
تصویر تساقط
فرهنگ لغت هوشیار
تساقط
((تَ قُ))
سقوط کردن، فروافتادن
تصویری از تساقط
تصویر تساقط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرودآمده، از بالا به پایین افتاده، فرومایه، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساقط
تصویر مساقط
مسقط ها، افکنده شده ها، جمع واژۀ مسقط
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِهْ بُ)
افتادن. (منتهی الارب) ، پرسیدن بهای چیزی را. سؤال کردن بها را از کسی. (منتهی الارب) ، چرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گو بر سر چاه کردن، نظر انداختن بر کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقارب. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
افتاده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بر زمین افتاده. از بالا بپایین افتاده. فروافتاده. فرود آمده، مرد فرومایه. بی اصل. (دهار). ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (غیاث بنقل از لطائف). کسی است که شمرده نمیشود از برگزیدگان جوانان. مثل سقط. (شرح قاموس). واپس شونده از مردان است. (شرح قاموس). رجل ساقط، لئیم الحسب والنفس، متأخر عن الناس لایعدّ فی خیار الفتیان. ج، سقّاط. (قطر المحیط). سزاوار تحقیر. (ناظم الاطباء). پست. سافل. در اصطلاح درایه مفید ذم و قدح موصوف به آن است، زایل شده. (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناتمام از شکم افتاده. (ناظم الاطباء) ، حق ادا شده. (ناظم الاطباء) ، رجل ساقطٌ فی یده، ای نادم. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، فرس ساقط الشدّ، اذا جاء منه شی ٔ بعد شی ٔ. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح دیوان جیش آنکه نامش را از جریدۀ رزق افکنده باشند بعلت موت او یا بی نیازی از او.
- از درجۀاعتبار ساقط بودن، بی اعتبار بودن. بی ارزش بودن.
- در درج کلام ساقط شدن، نامذکور ماندن. حذف شدن.
- ساقط شدن نبض، بازایستادن آن از نبضان.
، در اصطلاح احکامی کوکب را ساقط خوانند آنگاه که دارای هیچیک از نظرات خمسه نباشد. مقابل ناظر. در التفهیم ابوریحان بیرونی آمده: ’آن برجها که نبینند چهاراند. دو بپهلوی ودو دیگر بپهلوی مقابلۀ او. و آن دوم و ششم و هشتم و دوازدهم اند ازو و اینان را ساقط خوانند ای افتاده. (التفهیم ص 345) :
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
رجوع به التفهیم ص 345 تا 353 شود.
- مرض ساقط، صرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خطا جستن. (تاج المصادر بیهقی). خطا و لغزش جستن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطا و سقوط کسی را خواستن. (از متن اللغه). خواستن، درافتادن کسی را. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد) : تسقط فلاناً، تتبع عثرته و ان یندر منه مایؤخذ علیه. (اقرب الموارد) ، اندک اندک گرفتن خبر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، سخن چینی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دروغ بربستن، برانگیختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
بر هم فروریزنده. (آنندراج). با هم فروریزنده. (غیاث) ، افتاده و پی در پی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : خبر این حال متساقط زبان به زبان به کرمان رسید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 97) ، خود را بر چیزی افگنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تساقط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ مسقط. (آنندراج). رجوع به مسقط شود. جای زدن و جای افتادن. (آنندراج). جایی که چیزها می افتد. (ناظم الاطباء) : عتبی آورده است که در آن ایام مردم را دیدمی که در مساقط ارواث تتبع و تفحص دانه ها کردندی. (ترجمه تاریخ یمینی). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 418)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکدیگر را شراب دادن. (زوزنی). یکدیگر را آب و جز آن دادن. (مجمل اللغه). یکدیگررا آب خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تسقط
تصویر تسقط
سخن چینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرود آمده، بی اصل، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساقط
تصویر مساقط
جمع مسقط، افتگاهان، جمع مسقط، افتگاهان زادگاهان جمع مسقط و مسقط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تساقی
تصویر تساقی
آب نوشاندن، می نوشاندن می گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساقط
تصویر اساقط
افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متساقط
تصویر متساقط
فرو ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
((قِ))
فرودافتاده، فرومایه، ناکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متساقط
تصویر متساقط
((مُ تَ قِ))
بر هم فرو ریزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
سرنگون، واژگون
فرهنگ واژه فارسی سره
افتاده، فروافتاده، فتاده، حذف شده، سقطشده، پست، فرومایه، ناکس، دنی، زایل شده، مضمحل شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد