توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مِثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
ترکتازی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق تاختن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تاخت آوردن بیخبر وناگاه بر سبیل تاراج بود و غارت. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مثل تاخت ترکان. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج). تاخت کردن. (اوبهی). و با لفظ آوردن و زدن و برداشتن و کردن مستعمل است. (آنندراج). تاخت و تاراج سپاه بطور تعجیل و شتاب و بی خبر و ناگاه و جولان. (ناظم الاطباء) : ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز همی بود از هر سویی ترکتاز. فردوسی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. جان از پی گرد مرکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد. خاقانی. موی بمویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز. نظامی. سوی خانه خود بیک ترکتاز بچشم فروبستش آورد باز. نظامی. روز قیامت ز من این ترکتاز باز بپرسند و بپرسند باز. نظامی. هر کجا در هر دو گیتی فتنه ایست ترکتاز طرۀ هندوی تست. عطار. هندوی یکسوارۀ کلکت چو برنشست بر خیل خانه قدرش ترکتاز باد. کمال اسماعیل (دیوان ص 185). شرط تسلیم است نی کار دراز سود ندهد در ضلالت ترکتاز. مولوی. و رجوع به ترکتازی شود. - از ترکتاز افتادن، از حرکت و تاختن باز ماندن: هم رفیقش ز ترکتاز افتاد هم براقش ز پویه بازافتاد. نظامی. - ترکتاز آوردن، ترکتازی آوردن. ترکتازی کردن. حمله آوردن. هجوم کردن: چون به جمعه می شداو وقت نماز تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز. مولوی. سپهدار غمش در سینه ام زان ترکتاز آرد که تسخیر بلاد، آیین بود لشکرپناهان را. طالب آملی (از آنندراج). - ترکتاز برداشتن، ترکتازی کردن حمله و هجوم آوردن: عشق چون ترکتازبردارد نی سوارند، آسمان فرسان. ملاسالک قزوینی (از آنندراج). و رجوع به ترکتاز شود. - ترکتازداشتن، در حال ترکتازی بودن حمله و هجوم کردن. تاخت کردن: وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز. مولوی. - ترکتاز زدن، تاخت آوردن. یغماگری حمله و هجوم ناگهانی کردن: بهر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز. نظامی (از آنندراج). قربان آن زمان که نگاهش به تیغ ناز بر قلب عاشقان زند از عشوه ترکتاز. مخلص (از آنندراج). - ترکتاز ساختن، تاختن به ناگاه: گر گشاید دل سر انبان راز جان بسوی عرش سازد ترکتاز. مولوی. - ترکتاز کردن، ترک تازی کردن. حمله و غارت و هجوم کردن: اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. و باز سوار شدند و بر ایشان ترکتاز کردند و از چاشت تا بشب جنگ بود. (تاریخ غازان ص 128)
ترکتازی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق تاختن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تاخت آوردن بیخبر وناگاه بر سبیل تاراج بود و غارت. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مثل تاخت ترکان. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (آنندراج). تاخت کردن. (اوبهی). و با لفظ آوردن و زدن و برداشتن و کردن مستعمل است. (آنندراج). تاخت و تاراج سپاه بطور تعجیل و شتاب و بی خبر و ناگاه و جولان. (ناظم الاطباء) : ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و تنگی جهان پر نیاز همی بود از هر سویی ترکتاز. فردوسی. چون موی زنگیم سیه و کوته است روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش. خاقانی. جان از پی گرد مرکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم. خاقانی. در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد. خاقانی. موی بمویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز. نظامی. سوی خانه خود بیک ترکتاز بچشم فروبستش آورد باز. نظامی. روز قیامت ز من این ترکتاز باز بپرسند و بپرسند باز. نظامی. هر کجا در هر دو گیتی فتنه ایست ترکتاز طرۀ هندوی تست. عطار. هندوی یکسوارۀ کلکت چو برنشست بر خیل خانه قدرش ترکتاز باد. کمال اسماعیل (دیوان ص 185). شرط تسلیم است نی کار دراز سود ندهد در ضلالت ترکتاز. مولوی. و رجوع به ترکتازی شود. - از ترکتاز افتادن، از حرکت و تاختن باز ماندن: هم رفیقش ز ترکتاز افتاد هم براقش ز پویه بازافتاد. نظامی. - ترکتاز آوردن، ترکتازی آوردن. ترکتازی کردن. حمله آوردن. هجوم کردن: چون به جمعه می شداو وقت نماز تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز. مولوی. سپهدار غمش در سینه ام زان ترکتاز آرد که تسخیر بلاد، آیین بود لشکرپناهان را. طالب آملی (از آنندراج). - ترکتاز برداشتن، ترکتازی کردن حمله و هجوم آوردن: عشق چون ترکتازبردارد نی سوارند، آسمان فرسان. ملاسالک قزوینی (از آنندراج). و رجوع به ترکتاز شود. - ترکتازداشتن، در حال ترکتازی بودن حمله و هجوم کردن. تاخت کردن: وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز. مولوی. - ترکتاز زدن، تاخت آوردن. یغماگری حمله و هجوم ناگهانی کردن: بهر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز. نظامی (از آنندراج). قربان آن زمان که نگاهش به تیغ ناز بر قلب عاشقان زند از عشوه ترکتاز. مخلص (از آنندراج). - ترکتاز ساختن، تاختن به ناگاه: گر گشاید دل سر انبان راز جان بسوی عرش سازد ترکتاز. مولوی. - ترکتاز کردن، ترک تازی کردن. حمله و غارت و هجوم کردن: اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. و باز سوار شدند و بر ایشان ترکتاز کردند و از چاشت تا بشب جنگ بود. (تاریخ غازان ص 128)
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مرصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مُرَصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
ضد پژمرده. شاداب. سبز و خرم. خوش: روزگاری چنین تر و تازه نوبهاری چنین خوش و خرم. مسعودسعد. گر همی خواهی ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد. مولوی. و رجوع به تر و تازه کردن شود
ضد پژمرده. شاداب. سبز و خرم. خوش: روزگاری چنین تر و تازه نوبهاری چنین خوش و خرم. مسعودسعد. گر همی خواهی ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد. مولوی. و رجوع به تر و تازه کردن شود
نزد صوفیه جذبۀ الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کشد و گشادگی نمی یابد. ناگاه جذبۀ الهی دررسد و او را به مقصود رساند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1555)
نزد صوفیه جذبۀ الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کشد و گشادگی نمی یابد. ناگاه جذبۀ الهی دررسد و او را به مقصود رساند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1555)
تازه رو. خوشرو. گشاده رو. بشاش: به شمس الدین محمد گفت برخیز بیار آن زاهد روتازه را تیز. نظامی. و رجوع به تازه رو شود، مرحوم وحید دستگردی روتازه را در بیت ذیل از نظامی، تازه سکه معنی کرده است: دادمش نقدهای روتازه چیزهایی برون ز اندازه. (هفت پیکر ص 152)
تازه رو. خوشرو. گشاده رو. بشاش: به شمس الدین محمد گفت برخیز بیار آن زاهد روتازه را تیز. نظامی. و رجوع به تازه رو شود، مرحوم وحید دستگردی روتازه را در بیت ذیل از نظامی، تازه سکه معنی کرده است: دادمش نقدهای روتازه چیزهایی برون ز اندازه. (هفت پیکر ص 152)
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی