اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، تیموک، متربّد، گره پیشانی، دژبرو، ترش رو، بداخم، زوش، تندرو، سخت رو، بداغر، اخم رو، عبّاس، روترش، عبوس، عابس
اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، تیموک، مُتَرَبِّد، گِرِه پیشانی، دُژبُرو، تُرش رو، بَداَخم، زوش، تُندرو، سَخت رو، بَداُغُر، اَخم رو، عَبّاس، روتُرش، عَبوس، عابِس
درهم کشیدگی روی و درشتی. (ناظم الاطباء). ترشروئی. بداخمی: نه بس شیرین شد این تلخ دوتاپشت چه شیرین کز ترشرویی مرا کشت. نظامی. از آن آتش که بر خاطر گذر کرد ترشرویی به شیرین در اثر کرد. نظامی. همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند، روز از ترشرویی نقاب سحاب فروگذاشت. (جهانگشای جوینی). از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من. سعدی. مهر محکم شود ز خوشخویی دوستی کم کند ترشرویی. اوحدی. ترشرویی های صبرم تلخی حسرت فزود غالباً امداد صفرا می کند لیموی من. طالب آملی (از آنندراج)
درهم کشیدگی روی و درشتی. (ناظم الاطباء). ترشروئی. بداخمی: نه بس شیرین شد این تلخ دوتاپشت چه شیرین کز ترشرویی مرا کشت. نظامی. از آن آتش که بر خاطر گذر کرد ترشرویی به شیرین در اثر کرد. نظامی. همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند، روز از ترشرویی نقاب سحاب فروگذاشت. (جهانگشای جوینی). از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من. سعدی. مِهر محکم شود ز خوشخویی دوستی کم کند ترشرویی. اوحدی. ترشرویی های صبرم تلخی حسرت فزود غالباً امداد صفرا می کند لیموی من. طالب آملی (از آنندراج)
ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)
ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)
آنکه دارای روی درهم کشیده بود. (ناظم الاطباء). ترش رخساره. (مجموعۀ مترادفات) : ترشروئی، ابوالعباس نامی نشسته بر بساط آل عباس. سوزنی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. می دود بی دهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو. مولوی. زین ترشرو خاک صورتها کنیم خندۀ پنهانش را پیدا کنیم. مولوی. - ترشرو بودن، بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن: گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگوئی نیست کس. مولوی
آنکه دارای روی درهم کشیده بود. (ناظم الاطباء). ترش رخساره. (مجموعۀ مترادفات) : ترشروئی، ابوالعباس نامی نشسته بر بساط آل عباس. سوزنی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. می دود بی دهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو. مولوی. زین ترشرو خاک صورتها کنیم خندۀ پنهانْش را پیدا کنیم. مولوی. - ترشرو بودن، بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن: گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگوئی نیست کس. مولوی