ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)