آنکه دارای روی درهم کشیده بود. (ناظم الاطباء). ترش رخساره. (مجموعۀ مترادفات) : ترشروئی، ابوالعباس نامی نشسته بر بساط آل عباس. سوزنی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. می دود بی دهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو. مولوی. زین ترشرو خاک صورتها کنیم خندۀ پنهانْش را پیدا کنیم. مولوی. - ترشرو بودن، بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن: گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگوئی نیست کس. مولوی
اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، سَخت رو، گِرِه پیشانی، بَداُغُر، تیموک، اَخم رو، عَبوس، مُتَرَبِّد، زوش، روتُرش، دُژبُرو، تُندرو، عابِس، بَداَخم، عَبّاس برای مِثال مبر حاجت به نزدیک تُرُش روی / که از خوی بدش فرسوده گردی (سعدی - ۱۱۳)، اگر حنظل خوری از دست خوش خوی / به از شیرینی از دست تُرُش روی (سعدی - ۱۱۲)
ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس: ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی. منوچهری. مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند علت (آماس سپرز) ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترشروی. (گلستان). ز دست ترش روی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 817). گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 424). و رجوع به ترش و ترشرو شود. - ترشروی نشستن، ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن: ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش. سعدی (از آنندراج)