آنکه دارای روی درهم کشیده بود. (ناظم الاطباء). ترش رخساره. (مجموعۀ مترادفات) : ترشروئی، ابوالعباس نامی نشسته بر بساط آل عباس. سوزنی. چو مرد ترشروی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار. نظامی. می دود بی دهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو. مولوی. زین ترشرو خاک صورتها کنیم خندۀ پنهانش را پیدا کنیم. مولوی. - ترشرو بودن، بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن: گر ترشرو بودن آمد شکر و بس همچو سرکه شکرگوئی نیست کس. مولوی