طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله باشد، و به این معنی بجای خای ثخذ ’ف’ و ’ق’ هر دو نیز آمده است. (برهان). در برهان قاطع بمعنی طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله آورده، همانا ترفند و ترفنده را تبدیل و تصحیف کرده، در ترفند با شاهد بیاید. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ترفند و ترقند شود
طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله باشد، و به این معنی بجای خای ثخذ ’ف’ و ’ق’ هر دو نیز آمده است. (برهان). در برهان قاطع بمعنی طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله آورده، همانا ترفند و ترفنده را تبدیل و تصحیف کرده، در ترفند با شاهد بیاید. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ترفند و ترقند شود
بمعنی ترکند است که مکر و حیله و فریب و تزویر و دروغ باشد. (برهان) (آنندراج). گول و سبک و صحبت بیهوده و فریب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترفنده و ترفند شود
بمعنی ترکند است که مکر و حیله و فریب و تزویر و دروغ باشد. (برهان) (آنندراج). گول و سبک و صحبت بیهوده و فریب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترفنده و ترفند شود
آنکه ترس و خوف دارد. (از ناظم الاطباء). خائف. ترسکار: گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم، گفت اگر شما ترسنده بودی... (تذکرهالاولیاء عطار) ، جبان و کم جرئت. (ناظم الاطباء) : ز دانا بود شاه با ترس و باک ز ترسنده مردم برآید هلاک. فردوسی. بترسید شیروی و ترسنده بود که در چنگ ایشان یکی بنده بود. فردوسی. کند هر یک آیین ترس آشکار نیاید ز ترسندگان هیچ کار. نظامی
آنکه ترس و خوف دارد. (از ناظم الاطباء). خائف. ترسکار: گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم، گفت اگر شما ترسنده بودی... (تذکرهالاولیاء عطار) ، جبان و کم جرئت. (ناظم الاطباء) : ز دانا بود شاه با ترس و باک ز ترسنده مردم برآید هلاک. فردوسی. بترسید شیروی و ترسنده بود که در چنگ ایشان یکی بنده بود. فردوسی. کند هر یک آیین ترس آشکار نیاید ز ترسندگان هیچ کار. نظامی
بمعنی ترفند است که دروغ و بیهوده و تزویر و مکر و حیله باشد و به این معنی بجای حرف ثالث، قاف هم بنظر آمده است. (برهان). بیهوده باشد. (اوبهی). همان ترفند مذکور. (شرفنامۀمنیری) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترقند و ترکند و ترکنده شود، بمعنی ترس و بیم هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری)
بمعنی ترفند است که دروغ و بیهوده و تزویر و مکر و حیله باشد و به این معنی بجای حرف ثالث، قاف هم بنظر آمده است. (برهان). بیهوده باشد. (اوبهی). همان ترفند مذکور. (شرفنامۀمنیری) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترقند و ترکند و ترکنده شود، بمعنی ترس و بیم هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری)
چیزی آراسته و با طراوت را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آراسته و منظم و با طراوت و ظرافت. (ناظم الاطباء) : شد ز یمن مقدمت آراسته ترهنده باز چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک. عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری). این بیت را در فرهنگ جهانگیری و رشیدی از خواجه عمید شاهد آورده اند... و این لغت در برهان هست ولی از این شعر چنان بخاطر میرسد که صاحب فرهنگ خبط و خطا کرده اند و ترهنده را مرادف آراسته دانسته اند و شاعر گفته باشد درمدح ممدوح: شد ز یمن مقدمت آراسته تر، هند باز چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک. ممدوح به خسرو سیارگان و هند را بفلک تشبیه کرده باشد و اگر غیر این باشد و آراسته و ترهنده مرادف باشد شعر ناقص گردد. (انجمن آرا) (آنندراج)
چیزی آراسته و با طراوت را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آراسته و منظم و با طراوت و ظرافت. (ناظم الاطباء) : شد ز یمن مقدمت آراسته ترهنده باز چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک. عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری). این بیت را در فرهنگ جهانگیری و رشیدی از خواجه عمید شاهد آورده اند... و این لغت در برهان هست ولی از این شعر چنان بخاطر میرسد که صاحب فرهنگ خبط و خطا کرده اند و ترهنده را مرادف آراسته دانسته اند و شاعر گفته باشد درمدح ممدوح: شد ز یمن مقدمت آراسته تر، هند باز چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک. ممدوح به خسرو سیارگان و هند را بفلک تشبیه کرده باشد و اگر غیر این باشد و آراسته و ترهنده مرادف باشد شعر ناقص گردد. (انجمن آرا) (آنندراج)
تروند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس و نوباوه. (ناظم الاطباء) : تروندۀ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زان میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 2 ص 4). میوۀ شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید زان چنان آزاده شاخی این چنین ترونده ای هم ز بخت خسرو خسرونشان آمد پدید. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). ، مکر و حیله و دروغ و فریب. (ناظم الاطباء) ، تجدد و نورسیدگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تروند شود
تروند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس و نوباوه. (ناظم الاطباء) : تروندۀ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زان میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 2 ص 4). میوۀ شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید زان چنان آزاده شاخی این چنین ترونده ای هم ز بخت خسرو خسرونشان آمد پدید. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). ، مکر و حیله و دروغ و فریب. (ناظم الاطباء) ، تجدد و نورسیدگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تروند شود
دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسۀ عمومی بجستان به فردوس. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای ده تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسۀ عمومی بجستان به فردوس. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای ده تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مبارک و میمون. (برهان). مبارک. (صحاح الفرس). همایون. فری. (یادداشت به خط مؤلف) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منجیک ترمذی. ز توران سوی زابلستان شدند به نزدیک فرخنده دستان شدند. فردوسی. چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خواست نو. فردوسی. شکست اندرآید به ایران سپاه کنی روز فرخنده بر ما سیاه. فردوسی. عید تو فرخ و روز توبود فرخنده روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین. فرخی. خداوند ما بر جهان فرخ است که فرخنده بادش همه روزگار. فرخی. جشن سده و سال نو و ماه محرم فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم. فرخی. لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای. عنصری. با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار. منوچهری. آمد نوروز هم از بامداد آمدنش فرخ و فرخنده باد. منوچهری. آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش. ناصرخسرو. باد فرخنده بر خداوندی که دلش گنج راز سلطان است. مسعودسعد. بزم فرخندۀ تو را ساقی قامت سرو جویبار شود. مسعودسعد. بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او. خاقانی. از مصحف عشق او فال دل خاقانی گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم. خاقانی. که تا گیتی است گیتی بنده بادت زمانه سال و مه فرخنده بادت. نظامی. - فرخنده اختر، خوشبخت. نیکبخت. سعد. (یادداشت به خط مؤلف). - ، بخت نیک. فال نیک. طالع نیک: به فرخنده فال و به فرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. - فرخنده ایام، آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف) : یکی پرسید از آن فرخنده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام. عطار. - فرخنده بخت، خوشبخت. مقبل. سعادتمند: فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. پور سپاهدار خراسان محمد است فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است. منوچهری. بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی. سعدی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. سعدی. رجوع به فرخ بخت شود. - فرخنده بنیاد، مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود: دودیگر که از شهر آباد اوی چنان بوم فرخنده بنیاد اوی. فردوسی. - فرخنده بوم، زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود: سرافراز این خاک فرخنده بوم زعدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. - فرخنده پای، مبارک قدم. (ناظم الاطباء). فرخ پی. رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود. - فرخنده پدرام، آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود: همی گفت کآن بخت بهرام بود که بس خوب و فرخنده پدرام بود. فردوسی. - فرخنده پی، فرخ پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) : وز آن بیشه بهرام شد تا به ری ابا آن دلیران فرخنده پی. فردوسی. هر آنکو نگهدار او بد به می چنان کرد آن گرد فرخنده پی. فردوسی. نشست از بر چشمه فرخنده پی یکی جام یاقوت پرکرده می. فردوسی. امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه فکند بارۀ فرخنده پی به آب اندر. فرخی. سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار. فرخی. شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری. فرخی. چه کم گردد ای صدر فرخنده پی ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟ سعدی. کو پیک صبح تا گله های شب فراق با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟ حافظ. رجوع به فرخ پی شود. - فرخنده پیام، پیکی که پیام خوش آورد: مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟ حافظ. - فرخنده خو، خوش اخلاق: از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند. سعدی. - فرخنده خوی، فرخنده خو: کنون ای خردمند فرخنده خوی مرا مانده از تو یکی آرزوی. فردوسی. الا ای خردمند فرخنده خوی هنرمند نشنیده ام عیب جوی. سعدی. بدو گفتم ای یار فرخنده خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی. سعدی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری به لیلی بگوی. سعدی. - فرخنده خویی، خوش خویی. نیک خصالی: ز فرخنده خویی نخوردی پگاه مگر بینوایی درآید ز راه. سعدی. - فرخنده دیدار، آنکه رویش مبارک و میمون بود. - فرخنده دیداری، خوشرویی و زیبایی: مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی. سعدی. - فرخنده رای، روشن رأی. دارای رأی صائب. آنکه تدبیر درست دارد: ز دستور فرخنده رای آگهی بجست اندر آن جستن کین، رهی. فردوسی. پشوتن که بد شاه را رهنمای ورا کرد دستور فرخنده رای. فردوسی. سپهبد ز ملاح فرخنده رای بپرسید کای راست بر رهنمای. اسدی. - ، نیک روش. نیکورفتار: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رای است و نیکوسیر. سعدی. - فرخنده رخ، مبارک روی. فرخ رخ: سر از سجده برداری و این شراب کشی یاد فرخنده رخ مهتری. منوچهری. - فرخنده روی، فرخنده رخ. فرخ روی. رجوع به فرخ روی شود. - فرخنده سایه، آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند: امیر ما عضددولت و مؤید دین که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای. فرخی. - فرخنده ضمیر، نیک باطن. روشن دل. روشن رأی: صاحب عادل صدرالوزراء صدر فرخ پی فرخنده ضمیر. سوزنی. - فرخنده طالع، نیکبخت. نیک طالع. فرخنده بخت: خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد. سعدی. - فرخنده فال، خوشبخت. فرخ فال: کنون گوش کن رفتن و کار زال که شد زی منوچهر فرخنده فال. فردوسی. به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال. فردوسی. شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال. سعدی. بختم نخفته بود که از خواب بامداد برخاستم به طالع فرخنده فال دوست. سعدی. ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من کز در مدام با قدح و ساغر آمدی. حافظ. برخاست بوی گل ز در آشتی درآی ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو. حافظ. - ، فال نیک. طالع نیک: به فرخنده فال و به فرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. رجوع به فرخ فال شود. - فرخنده فالی، نیک طالع بودن: به فرخنده فالی و نیک اختری گشادم در گنج درّ دری. اسدی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. سعدی. - فرخنده فر، نیک فر. نیک روی. فرخنده روی: کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده. خاقانی. - فرخنده فرجام، عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف) : هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی. - فرخنده کار، کامیاب. آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد: زریر و گرانمایه اسفندیار چو جاماسب دستور فرخنده کار. دقیقی. - فرخنده کردن، مبارک ساختن. پاک ساختن: تا دم عیسی تو را زنده کند همچو خویشت خوب و فرخنده کند. مولوی. - فرخنده کیش، فرخنده خصال. آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد: دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی. - فرخنده گرفتن، تبرک. (یادداشت به خط مؤلف). - فرخنده لقا، نیک روی. فرخنده روی. فرخ لقا: دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست. فرخی. - فرخنده مآل، نیک عاقبت. فرخنده فرجام: مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343). - فرخنده نام، مبارک نام. خوشنام. رجوع به فرخ شود
مبارک و میمون. (برهان). مبارک. (صحاح الفرس). همایون. فری. (یادداشت به خط مؤلف) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟). منجیک ترمذی. ز توران سوی زابلستان شدند به نزدیک فرخنده دستان شدند. فردوسی. چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خواست نو. فردوسی. شکست اندرآید به ایران سپاه کنی روز فرخنده بر ما سیاه. فردوسی. عید تو فرخ و روز توبود فرخنده روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین. فرخی. خداوند ما بر جهان فرخ است که فرخنده بادش همه روزگار. فرخی. جشن سده و سال نو و ماه محرم فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم. فرخی. لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای. عنصری. با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار. منوچهری. آمد نوروز هم از بامداد آمدنش فرخ و فرخنده باد. منوچهری. آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش. ناصرخسرو. باد فرخنده بر خداوندی که دلش گنج راز سلطان است. مسعودسعد. بزم فرخندۀ تو را ساقی قامت سرو جویبار شود. مسعودسعد. بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او. خاقانی. از مصحف عشق او فال دل خاقانی گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم. خاقانی. که تا گیتی است گیتی بنده بادت زمانه سال و مه فرخنده بادت. نظامی. - فرخنده اختر، خوشبخت. نیکبخت. سعد. (یادداشت به خط مؤلف). - ، بخت نیک. فال نیک. طالع نیک: به فرخنده فال و به فرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. - فرخنده ایام، آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف) : یکی پرسید از آن فرخنده ایام که تو چه دوست داری گفت دشنام. عطار. - فرخنده بخت، خوشبخت. مقبل. سعادتمند: فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت. فردوسی. پور سپاهدار خراسان محمد است فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است. منوچهری. بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی. سعدی. خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. سعدی. رجوع به فرخ بخت شود. - فرخنده بنیاد، مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود: دودیگر که از شهر آباد اوی چنان بوم فرخنده بنیاد اوی. فردوسی. - فرخنده بوم، زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود: سرافراز این خاک فرخنده بوم زعدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. - فرخنده پای، مبارک قدم. (ناظم الاطباء). فرخ پی. رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود. - فرخنده پدرام، آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود: همی گفت کآن بخت بهرام بود که بس خوب و فرخنده پدرام بود. فردوسی. - فرخنده پی، فرخ پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) : وز آن بیشه بهرام شد تا به ری ابا آن دلیران فرخنده پی. فردوسی. هر آنکو نگهدار او بد به می چنان کرد آن گرد فرخنده پی. فردوسی. نشست از بر چشمه فرخنده پی یکی جام یاقوت پرکرده می. فردوسی. امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه فکند بارۀ فرخنده پی به آب اندر. فرخی. سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار. فرخی. شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری. فرخی. چه کم گردد ای صدر فرخنده پی ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟ سعدی. کو پیک صبح تا گله های شب فراق با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟ حافظ. رجوع به فرخ پی شود. - فرخنده پیام، پیکی که پیام خوش آورد: مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟ حافظ. - فرخنده خو، خوش اخلاق: از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند. سعدی. - فرخنده خوی، فرخنده خو: کنون ای خردمند فرخنده خوی مرا مانده از تو یکی آرزوی. فردوسی. الا ای خردمند فرخنده خوی هنرمند نشنیده ام عیب جوی. سعدی. بدو گفتم ای یار فرخنده خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی. سعدی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری به لیلی بگوی. سعدی. - فرخنده خویی، خوش خویی. نیک خصالی: ز فرخنده خویی نخوردی پگاه مگر بینوایی درآید ز راه. سعدی. - فرخنده دیدار، آنکه رویش مبارک و میمون بود. - فرخنده دیداری، خوشرویی و زیبایی: مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی. سعدی. - فرخنده رای، روشن رأی. دارای رأی صائب. آنکه تدبیر درست دارد: ز دستور فرخنده رای آگهی بجست اندر آن جستن کین، رهی. فردوسی. پشوتن که بد شاه را رهنمای ورا کرد دستور فرخنده رای. فردوسی. سپهبد ز ملاح فرخنده رای بپرسید کای راست بر رهنمای. اسدی. - ، نیک روش. نیکورفتار: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رای است و نیکوسیر. سعدی. - فرخنده رخ، مبارک روی. فرخ رخ: سر از سجده برداری و این شراب کشی یاد فرخنده رخ مهتری. منوچهری. - فرخنده روی، فرخنده رخ. فرخ روی. رجوع به فرخ روی شود. - فرخنده سایه، آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند: امیر ما عضددولت و مؤید دین که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای. فرخی. - فرخنده ضمیر، نیک باطن. روشن دل. روشن رأی: صاحب عادل صدرالوزراء صدر فرخ پی فرخنده ضمیر. سوزنی. - فرخنده طالع، نیکبخت. نیک طالع. فرخنده بخت: خرم آن فرخنده طالع را که چشم بر چنان روی اوفتد هر بامداد. سعدی. - فرخنده فال، خوشبخت. فرخ فال: کنون گوش کن رفتن و کار زال که شد زی منوچهر فرخنده فال. فردوسی. به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال. فردوسی. شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال. سعدی. بختم نخفته بود که از خواب بامداد برخاستم به طالع فرخنده فال دوست. سعدی. ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من کز در مدام با قدح و ساغر آمدی. حافظ. برخاست بوی گل ز در آشتی درآی ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو. حافظ. - ، فال نیک. طالع نیک: به فرخنده فال و به فرخنده اختر به نو باغ بنشست شاه مظفر. فرخی. رجوع به فرخ فال شود. - فرخنده فالی، نیک طالع بودن: به فرخنده فالی و نیک اختری گشادم در گنج دُرّ دری. اسدی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. سعدی. - فرخنده فر، نیک فر. نیک روی. فرخنده روی: کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده. خاقانی. - فرخنده فرجام، عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف) : هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست. سعدی. - فرخنده کار، کامیاب. آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد: زریر و گرانمایه اسفندیار چو جاماسب دستور فرخنده کار. دقیقی. - فرخنده کردن، مبارک ساختن. پاک ساختن: تا دم عیسی تو را زنده کند همچو خویشت خوب و فرخنده کند. مولوی. - فرخنده کیش، فرخنده خصال. آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد: دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی. - فرخنده گرفتن، تبرک. (یادداشت به خط مؤلف). - فرخنده لقا، نیک روی. فرخنده روی. فرخ لقا: دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست. فرخی. - فرخنده مآل، نیک عاقبت. فرخنده فرجام: مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343). - فرخنده نام، مبارک نام. خوشنام. رجوع به فرخ شود
اسم فاعل از رخیدن به معنی تند نفس کشیدن. (یادداشت مؤلف) : رجل انوح، مرد بسیار رخنده و بخیل که چون از او چیزی خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب). و رجوع به رخیدن شود
اسم فاعل از رخیدن به معنی تند نفس کشیدن. (یادداشت مؤلف) : رجل انوح، مرد بسیار رخنده و بخیل که چون از او چیزی خواهند تنحنح کند. (منتهی الارب). و رجوع به رخیدن شود