جدول جو
جدول جو

معنی ترخر - جستجوی لغت در جدول جو

ترخر
(تَ رَ خَ)
نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان) (آنندراج). رشاد برّی. خردل صحرایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخص
تصویر ترخص
جایز بودن، مرخص شدن، اجازه گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
ریشخند، استهزا، برای مثال گر لطیفی زشت را در پی کند / تسخری باشد که او بر وی کند (مولوی - ۱۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
اقدام ازپیش طراحی شده برای کشتن مخالفان و یا ایجاد رعب و وحشت در میان مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام گشتن، کار بی مزد کردن، به کار بی مزد گرفتن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاخر
تصویر تاخر
عقب افتادن، دنبال ماندن، واپس ماندن، عقب ماندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
بزرگی نمودن، بزرگ منشی کردنبرای مثال که مؤمن دور باشد از تکبر / نبینی ذره ای در وی تفخر (شاه نعمت الله ولی - ۷۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرخر
تصویر خرخر
صدای ناصاف و گوش خراش، مثل صدایی که از کشیدن یک تکه سنگ آهن یا چوب بر روی چیز دیگر بلند شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرخر
تصویر خرخر
خرّوپف، صدایی که در حالت خواب از گلوی شخص خوابیده بیرون آید
خرخر، خره، خراخر، خرنش، غطیط، خرناسه
فرهنگ فارسی عمید
(خُ خُ)
آواز نامطبوع که از گلوی خفته برآید. (یادداشت بخط مؤلف). خرنا. خرناسه. غطیط: افتخاخ، خرخر کردن در خواب. فخ ّ، خرخر کردن نائم در خواب. فخیخ، خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب) ، حکایت صوت خیشوم و بینی خفته. (یادداشت بخط مؤلف) ، قسمی آواز گربه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رُ خُ)
حکایت صوت کشیدن چیزی گران و سنگین بزمین چون تختۀ دراز و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ)
حکایت صوت کشیدن چیزی سنگین بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز کشیده شدن نوک چیزی بر زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، آواز شش چون بخلط انباشته باشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام آواز گلوی خبه شده یا محتضر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
خرخر مرگ مادرزن از چه چه بلبل بهتر است. (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ)
ماده شتر بسیارشیر، مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ خُ)
منحوت از خر فارسی بمعنی حمار. بمزاح یا بقصد، خود را به نادانی (خری) زدن. خری نمودن. خویشتن را خر و نادان نمودن. وانمودن که نادان است و نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاخر
تصویر تاخر
واپس شدن، پس ماندن پس ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمخر
تصویر تمخر
برابر باد ایستادن، پشت به باد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرخر
تصویر زرخر
زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
آوای باد، آواز آب، آوای آله (عقاب) آوای ناصاف گوشخراش مانند صدایی که از کشیدن قطعه ای سنگچوب یا آهن در روی زمین یا چیزی دیگر شنیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
آسان گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخش
تصویر ترخش
جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترور
تصویر ترور
بریده شدن و بریدن چیزی را، ساقط شدن دست، هراس و ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
مسخرگی، تمسخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
بزرگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
خرنرینه نره خر مقابل ماده خر: نرخری گربه پشت ماده خری برجهدوافتدش براونظری... (مسعودسعد. 579)، مرددرشت وخشن وبی ادب
فرهنگ لغت هوشیار
((خُ خُ))
آوازی که از گلوی فشرده یا در خواب از گلوی شخص خفته و بعضی حیوانات برآید
فرهنگ فارسی معین
((شَ. خَ))
کسی که ملک و مال مورد اختلاف یا چک و سفته برگشتی را از صاحبانشان به بهای ارزان می خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفخر
تصویر تفخر
((تَ فَ خُّ))
بزرگی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام شدن، بی مزد کار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
((تَ سَ خُّ))
مسخره کردن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
((تَ رَ خُّ))
رخصت یافتن، اجازه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترور
تصویر ترور
((تِ رُ))
هراس، هراس افکندن، ایجاد وحشت کردن، کشتن ناگهانی یک فرد بدون آن که فرد مورد نظر فرصتی برای دفاع یا مقابله داشته باشد، شخصیت با دروغ و جوسازی شخصیت اجتماعی کسی را زیر سوال بردن و وجهه اجتماعی او را مخدوش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تأخر
تصویر تأخر
((تَ أَ خُّ))
پس ماندن، عقب افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخر
تصویر سرخر
((سَ. خَ))
مزاحم، سربار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاخر
تصویر تاخر
سپسی
فرهنگ واژه فارسی سره