تکۀ چوب بریده شدۀ پهن، هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش، قطعۀ زمین هموار، ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن ها، واحد شمارش قالی، قالیچه و مانند آن مثلاً یک تخته قالی، دو تخته قالیچه، تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند، جایی که مرده را روی آن غسل بدهند تختۀ سه لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به هم چسبیده تشکیل می شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
تکۀ چوب بریده شدۀ پهن، هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش، قطعۀ زمین هموار، ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن ها، واحد شمارش قالی، قالیچه و مانندِ آن مثلاً یک تخته قالی، دو تخته قالیچه، تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند، جایی که مرده را روی آن غسل بدهند تختۀ سه لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به هم چسبیده تشکیل می شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
اداکرده. گزارده. (برهان) (آنندراج). اسم مفعول از توختن. (حاشیۀبرهان چ معین). اداشده. (ناظم الاطباء) : وامی است دوست را ز ره عشق بر تو جان لیکن مباد توخته صدسال وام تو. سنائی. خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود نه مراکام روا و نه ترا توخته وام. سوزنی. فام داری دارم از سرمای دی فام او خواهم به آتش توخته. سوزنی. بر درش بود آن غریب آموخته وام بی حد از عطایش توخته. مولوی. ، جمعنموده و حاصل کرده. (برهان) (آنندراج). فراهم شده و یافته شده و حاصل شده. (ناظم الاطباء) : و اندوخته و توختۀ اسلاف... در وجوه اخراجات صرف می کرد. (زبده التواریخ حافظ ابرو). خلقی ز بذل شاملت ارزاق توخته جوقی ز عدل کاملت آرام یافته. مجد همگر. ، کشیده. (برهان) (آنندراج). کشیده شده، گسترده، دوخته. (ناظم الاطباء)
اداکرده. گزارده. (برهان) (آنندراج). اسم مفعول از توختن. (حاشیۀبرهان چ معین). اداشده. (ناظم الاطباء) : وامی است دوست را ز ره عشق بر تو جان لیکن مباد توخته صدسال وام تو. سنائی. خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود نه مراکام روا و نه ترا توخته وام. سوزنی. فام داری دارم از سرمای دی فام او خواهم به آتش توخته. سوزنی. بر درش بود آن غریب آموخته وام بی حد از عطایش توخته. مولوی. ، جمعنموده و حاصل کرده. (برهان) (آنندراج). فراهم شده و یافته شده و حاصل شده. (ناظم الاطباء) : و اندوخته و توختۀ اسلاف... در وجوه اخراجات صرف می کرد. (زبده التواریخ حافظ ابرو). خلقی ز بذل شاملت ارزاق توخته جوقی ز عدل کاملت آرام یافته. مجد همگر. ، کشیده. (برهان) (آنندراج). کشیده شده، گسترده، دوخته. (ناظم الاطباء)
پارچۀ چوب. (آنندراج). قطعۀ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن. (از منتهی الارب). چوب به پهنابریدۀ مسطح وعریض، ساختن کشتی، صندوق، کرسی، تخت، در، تابوت، پوشش سقف گور، جعبه و جز اینها را. چوب پارۀ بریده ای که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد: در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی (بوستان). ز روی عداوت به بازوی زور یکی تخته برکندش از روی گور. سعدی (بوستان). بگفتم تخته ای برکن ز گوری ببین تا پادشه یا پاسبانند بگفتا تخته برکندن چه حاجت که میدانم که مشتی استخوانند. سعدی. - تختۀ حمام، تختۀ سنگی که در حمام برای نماز گذارند، از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج) : هر چناری را که عادت کرده با سوز جگر تخته اش جز تختۀ حمام نتواند شدن. تأثیر (از آنندراج). - ، تخته ایست که با آن کثافت های روی آب خزانه را از اطراف فراهم کنند و در یک جا جمع سازند، سپس با ظرفی بیرون ریزند. این تخته همیشه در گوشۀ حمام های خزانه ای موجود است. - تختۀ در، قطعۀچوب پهن و مسطح که در میان لنگۀ در قرار دهند. (ناظم الاطباء). - تختۀ قیمه، تختۀ چوبی که گوشت را بر آن ببرند و قیمه کنند. (آنندراج) : دلم دایم از وی سراسیمه است از او سینه ام تختۀ قیمه است. وحید (از آنندراج). - تختۀ کشتی، سطح کشتی. (ناظم الاطباء). - تختۀ گور، پاره چوبهایی که بدان سقف گور را پوشندو سپس با خاک و سنگ محکم سازند: نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. خروشی برآید که بربند رخت نیابی جز از تختۀ گور تخت. فردوسی. - تخته نرد، اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). رجوع به تخت و تخته نرد شود. - امثال: یک تخته اش کم است، کنایه از سبکی عقل کسی آید. ، صفحه ای که در روی آن بدن مرده راغسل داده کفن می کنند. (ناظم الاطباء). چوب که مرده بر آن شویند. لوحی از چوب و جز آن که مرده را بر آن نهاده شویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تختی که مرده را بر آن خوابانند غسل دادن را: رفتم خانه برارم چنگی روغن بیارم زنکه زن برارم کردش به زهر مارم زنکه به تخته بفتی به شوی اخته بفتی. (یادداشت ایضاً). - تخته شور کردن، مرده شور کردن. نفرین کردن کسی را که بمیرد. یا گفتن به تخته بیفتی و مرده شورت ببرد. - تخته شوی کردن، مرده شوی کردن. رجوع به تخته شور کردن شود. - تختۀ غسال، تختۀ مرده شورخانه: نتراشند جز به یک منوال تخت مردان و تختۀ غسال. اوحدی. - تختۀ مرده شورخانه، تختۀ غسال. ، جنازه و تابوت و عماری. (ناظم الاطباء). تابوت. تخته پوش. تختۀ تابوت. تختۀ مردگان. تختۀ مرده کشان: بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمت بر تخته رخت. فردوسی. ز زابل شه اختر، بپردخت بخت بدو تخته داد و به شیدوش تخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. - از تخت به تخته افتادن، کنایه از مردن پس از پادشاهی است. مردن صاحب اورنگی. - تختۀ تابوت، تختۀ مردگان. تختۀ مرده کشان: ترا به تختۀ تابوت هم کشد روزی اگر خزانه و لشکر هزار خواهد بود. سعدی (از آنندراج). - تختۀ مردگان، تابوت. - تختۀ مرده کشان، تابوت: تختۀ مرده کشان بفراشتند بر کتف بوبکر را برداشتند. مولوی. ، قطعه چوب. کندۀ خرد. پاره چوب. - تختۀ آسیا، چوب پهنی که گاوآهن را جهت شیار کردن زمین بدان نصب کنند. (ناظم الاطباء). - تختۀ استرش، تختۀ چوبی که گاوآهن را بدان محکم کنند. (ناظم الاطباء). آلتی است چوبی برزیگری که هندش هل نامند و استرش، پهال را گویند. (آنندراج). - تختۀ کفشگر، کنده ای که کفشگر بر روی آن چرم را می برد. تختۀ کفشگران. کندۀ موزه دوزان. کالبد کفشگران که بر آن کفش اندازه نمایند. قرزوم. فرزوم. جباءه. (از منتهی الارب). - تختۀ گازر، مقصره. (منتهی الارب). پاره چوبی که گازران با آن بر پارچه کوبند تا رنگ بر جسم پارچه نشیند. - تختۀ گوی، تختۀ گوی بازی. طبطاب. (منتهی الارب). چوگانی که سرش مانند چمچه باشد و بدان گوی بازی کنند و به تازی طبطاب گویند. (ناظم الاطباء). ، لوح. (آنندراج) (زمخشری) (دهار). لوح و صفحه. (ناظم الاطباء) : جنگجویی که چو در جنگ شود، لشکرها خشک بر جای بمانند چو بر تخته صور. فرخی. بر تختۀ عمر او نوشته چندانکه ورا هوا بودعام. فرخی. وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم همچون نقطی ز مشک بر تختۀ سیم. مسعود رازی. از سر مکرمت و جود همی نام نیاز خامۀ او کند از تختۀ تقدیر تباه. سنایی. نقش کژ محو کن ز تختۀ دل تا شود برتو کشف هر مشکل. سنایی. همچو مردان درآی در تک وپوی تختۀ گفت را ز آب بشوی. سنایی. که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز. سوزنی. به عشق طرۀ برهم گسستۀ خط تست که ماه تختۀ سیمین کند ز پیشانی. اخسیکتی. ای نیزۀ شاه ای قلم تختۀ نصرت از نقطۀ دولت الف عز و جلالی. خاقانی. بر تختۀ صدق بودی آحاد زآن اول اولیات جویم. خاقانی. و ملوک آفاق تختۀ مکارم اخلاق در جناب منیع... او میخوانند: خوانده عدل تو در همه آفاق تخته های مکارم اخلاق. ؟ (از سندبادنامه). و بدان که همه چیزها بر تختۀ جهان حساب می کنند. (کتاب المعارف). شناسایی که انجم را رصد راند از آن تخت آسمان را تخته برخواند. نظامی. فکند از هیئت نه حرف افلاک رقوم هندسی بر تختۀ خاک. نظامی. - تختۀ اول، کنایه از لوح محفوظ است. (برهان) (آنندراج). لوح محفوظ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. - ، تختۀ اطفال را نیز گویند که در آن الف، با، تا نویسند. (برهان). تخته ای که در آن الف، با، تا نویسند و به اطفال دهند برای آموختن ایشان. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). لوحی که اطفال بر روی آن الف با نویسند. (ناظم الاطباء). ، یک ورق از کاغذ. (ناظم الاطباء)، لوح کودکان دبستان. تختۀ تعلیم مشق: خواجه بوطاهر مهین پسر شیخ ما کودک بود به دبیرستان میرفت. یک روزکودکان تختۀ او را به خانه شیخ بازآوردند. (اسرارالتوحید). طفلان چرخ تختۀ مینا بزیر کش ماه دوتا چو پیر معلم در آن میان. اخسیکتی. از یکی تخته حرف خواندندی در یکی بزم در فشاندندی. نظامی. اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. (کتاب المعارف). مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست ؟ شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر به زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی. (تذکرهالاولیاء عطار). - تختۀ آداب، لوح دبستان. تختۀ تعلیم: به مهر مام و دو پستان و زقّۀ خرما به جان باب و دبستان و تختۀ آداب. خاقانی. - تختۀ آموختن،تختۀ تعلیم. تختۀ مشق و تختۀ تعلیم گرفتن است، چه کودکان قدیم بر تخته مشق و درس میخواندند. - تختۀ ابجد، لوحی کودکان را درتعلیم الفبا: ضمیر خرده شناست به خشم گفت خرد را هنوز حفظنکردی حروف تختۀ ابجد. شمس طبسی. - تخته از سر گرفتن، آغاز کاری کردن. ترک کردن خطاهای گذشته را و شروع به کار درستی کردن: نقل ارواح گشته نقل از تو تخته از سر گرفته عقل از تو. سنایی. خورشید گرفته تخته از سر بر سر چوقلم دوندۀ تو. عطار. - تخته بر سر استاد زدن، تخته بر سر شکستن. (آنندراج) : لوح قبرم که می کند فرهاد میزند تخته بر سر استاد. آصف (از آنندراج). رجوع به تخته بر سر شکستن شود. - تختۀ تعلیم، تختۀ مشق. لوحی که اطفال بر آن مشق کنند، و پسین به اضافت و بی اضافت نیز آید. (از آنندراج). تختۀ آموختن: زاستاد ازل عشق بتان یاد گرفتم انگشت چو برتختۀ تعلیم نهادم. امیر شاهی سبزواری (از آنندراج). - تختۀ حساب، تختۀ حساب شناسان، ای آن تختۀ حساب که آنرا تختۀ خاک میخوانند. (آنندراج). - تختۀ خاک، سطح زمین. (ناظم الاطباء). زمین. (آنندراج) : تا تختۀ خاک است حصارش فضلا را سر تختۀ خاک آمد و دل خانه دشمن. خاقانی. - ، تختۀ محاسبان. (آنندراج). در نسخۀ شرفنامه در متن معنی نشده ولی در حاشیه بخطی غیر از خط متن می نویسد: یعنی تختۀ محاسبان که در آن قدری خاک اندازند و بنویسند، باز هموار کنند و رقم دیگر بنویسند: همه جاسوس نجم و افلاکند همه با میل و تختۀ خاکند. سنایی. بدخواه تو بر سکنۀ این تختۀ خاکی صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را. انوری (از شرفنامۀ منیری). خاک بر سر می کند گردون ز دستش گو چرا تختۀ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان. خاقانی. - تختۀ رقوم، لوح رمال و منجم. (ناظم الاطباء). - تختۀ سالخورد، کنایه از حکایات گذشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایات گذشته. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : گزارندۀ تختۀ سالخورد چنان درکشد نقش بر لاجورد. نظامی (از انجمن آرا). - تختۀ قسمت تقدیر، همان لوح تقدیر و سرنوشت: خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کند تختۀ قسمت تقدیر خداوند از بر. سنایی. - تختۀ محاسبان، زمین. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). - ، در اصل بمعنی تخته ای است که محاسبان خاک بر آن گذارند و به میل آهنین حساب بر آن نویسند و آنرا تخت حاسبان و تخت میل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تختۀ حساب: ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک چون تختۀ محاسب از آن خاک برسرند. خاقانی. - تختۀ محاسبان شدن، خاک برسر و گردآلود شدن. (از ناظم الاطباء). - صد تخته به پهلوی کسی یا استاد زده بودن، از استاد یا کسی بمراتب درگذشته بودن. بسی از او برتر بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، هر چیز مسطح و صاف و پهن. (ناظم الاطباء). هر قطعۀ پهن از چیزی: دگر چارصد تخته از عود تر که مهر اندرو گیرد اورنگ زر. فردوسی. هر تخته ای از او [باغ] چو سپهر است بیکران هر رسته ای از او چو بهشت است بی کنار. فرخی. چون آب خواهند داد [نیش را. مبضع را] تخته ای بگیرنداز آهن و روی آنرا نرم بغایت کنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - تختۀ پشت، کنایه از اندام پشت آدمی است که از عضلات و استخوانهای نسبتاً پهن تشکیل یافته است: تمام این تختۀ پشتم درد می کند. - تختۀ پهن، پهن یعنی سرگین اسب که بستر در زیر او گسترند تاجایگاه او بگاه نشستن نرم باشد. پهن که در زمین پاگاه گسترند نرم بودن جایگاه اسب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تختۀ زر، قطعۀ زر: دوستی فاضل ازآن وی، تختۀزر داشت. (کلیله و دمنه). تختی از تختۀ زر آوردند تخت پوشی ز گوهر آوردند. نظامی. - تختۀ زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (ازناظم الاطباء). - تخته سنگ، پاره های بزرگ هموار از سنگ: بکار بردند ازهر سویی تقرب را چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختۀ زر. فرخی. و سر چاه را حظیره کرده اند از تخته های رخام سپید. (تاریخ سیستان). - تختۀشطرنج، صفحه ای که در روی آن شطرنج بازی کنند. (ناظم الاطباء). - تختۀ عاج، تختی که از دندان فیل سازند. - ، کنایه از روز. - ، کنایه از سرین بلورین. (ناظم الاطباء) : غلط گفتم نمودش تختۀ عاج که شه را نیزباید تخت با تاج. نظامی. - تختۀ مینا، کنایه از آسمان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت بر این تختۀ مینا نهاد. نظامی. - تختۀ یخ، پارچۀ یخ که از کمال برودت هوا در حوض ها و رودها می بندد و بغایت شفاف می باشد مانند آینۀ قدی. (آنندراج) : وه چه رخ است این که چو در تاب شد آینه چون تختۀ یخ آب شد. یحیی شیرازی (از آنندراج). ، هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا: این پرده را چهار تخته بریده اند. - تختۀ جامه، هر یک از تاهای نابریدۀ جامه. یکی تا، یا یکی لا از جامۀ نابریده. ، تخت. توپ پارچه. قوارۀ پارچه: ز دیبا و خز چارصد تخته نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز. فردوسی. بیاورد صد تخته دیبای روم همه پیکرش گوهر و زرش بوم. فردوسی. ز لعل و زفیروزه چندین نگین یکی اسپ و ده تخته دیبای چین. فردوسی. رجوع به تخت شود، عدد. تا: یک تخته قالی. دو تخته زیلو، تختۀ جامه، اتو و قید بزرگ و قیدی که بدان پارچه را فشار داده و هموار نمایند. (ناظم الاطباء)، پیشخان. سکویی که سوداگران اجناس خود بر آن گذارند تا خریداران مشاهده کنند. - تختۀ جوهری، پیشخان گوهرفروش. تختۀ گوهری. سکو یا پیشخانی که جوهرفروش جواهر خود بر آن گذارد. - ، رنگ سرخ و کبود. هر چیز رنگارنگ. (ناظم الاطباء). - تختۀ قناد، تخته ای که قناد و حلوایی، شیرینی ها را بر آن چیند. (آنندراج) : گلرخ غنچه دهان من به گل شد خنده زن از شکرریزی چمن را تختۀ قناد کرد. نصیرای بدخشانی (از آنندراج). ، آلتی بوده است از آلات شکنجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلت شکنجه که بسان اسب ساخته باشند. (ناظم الاطباء) : برند کیفر از چاه و بند و تختۀ او مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین. سوزنی. به همه معانی رجوع به تخت شود
پارچۀ چوب. (آنندراج). قطعۀ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن. (از منتهی الارب). چوب به پهنابریدۀ مسطح وعریض، ساختن کشتی، صندوق، کرسی، تخت، در، تابوت، پوشش سقف گور، جعبه و جز اینها را. چوب پارۀ بریده ای که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد: در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی (بوستان). ز روی عداوت به بازوی زور یکی تخته برکندش از روی گور. سعدی (بوستان). بگفتم تخته ای برکن ز گوری ببین تا پادشه یا پاسبانند بگفتا تخته برکندن چه حاجت که میدانم که مشتی استخوانند. سعدی. - تختۀ حمام، تختۀ سنگی که در حمام برای نماز گذارند، از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج) : هر چناری را که عادت کرده با سوز جگر تخته اش جز تختۀ حمام نتواند شدن. تأثیر (از آنندراج). - ، تخته ایست که با آن کثافت های روی آب خزانه را از اطراف فراهم کنند و در یک جا جمع سازند، سپس با ظرفی بیرون ریزند. این تخته همیشه در گوشۀ حمام های خزانه ای موجود است. - تختۀ در، قطعۀچوب پهن و مسطح که در میان لنگۀ در قرار دهند. (ناظم الاطباء). - تختۀ قیمه، تختۀ چوبی که گوشت را بر آن ببرند و قیمه کنند. (آنندراج) : دلم دایم از وی سراسیمه است از او سینه ام تختۀ قیمه است. وحید (از آنندراج). - تختۀ کشتی، سطح کشتی. (ناظم الاطباء). - تختۀ گور، پاره چوبهایی که بدان سقف گور را پوشندو سپس با خاک و سنگ محکم سازند: نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. خروشی برآید که بربند رخت نیابی جز از تختۀ گور تخت. فردوسی. - تخته نرد، اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). رجوع به تخت و تخته نرد شود. - امثال: یک تخته اش کم است، کنایه از سبکی عقل کسی آید. ، صفحه ای که در روی آن بدن مرده راغسل داده کفن می کنند. (ناظم الاطباء). چوب که مرده بر آن شویند. لوحی از چوب و جز آن که مرده را بر آن نهاده شویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تختی که مرده را بر آن خوابانند غسل دادن را: رفتم خانه برارم چنگی روغن بیارم زنکه زن برارم کردش به زهر مارم زنکه به تخته بفتی به شوی اخته بفتی. (یادداشت ایضاً). - تخته شور کردن، مرده شور کردن. نفرین کردن کسی را که بمیرد. یا گفتن به تخته بیفتی و مرده شورت ببرد. - تخته شوی کردن، مرده شوی کردن. رجوع به تخته شور کردن شود. - تختۀ غسال، تختۀ مرده شورخانه: نتراشند جز به یک منوال تخت مردان و تختۀ غسال. اوحدی. - تختۀ مرده شورخانه، تختۀ غسال. ، جنازه و تابوت و عماری. (ناظم الاطباء). تابوت. تخته پوش. تختۀ تابوت. تختۀ مردگان. تختۀ مرده کشان: بدو گفت کای ترک برگشته بخت همین دم ببندمْت بر تخته رخت. فردوسی. ز زابل شه اختر، بپردخت بخت بدو تخته داد و به شیدوش تخت. اسدی. یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت. اسدی. - از تخت به تخته افتادن، کنایه از مردن پس از پادشاهی است. مردن صاحب اورنگی. - تختۀ تابوت، تختۀ مردگان. تختۀ مرده کشان: ترا به تختۀ تابوت هم کشد روزی اگر خزانه و لشکر هزار خواهد بود. سعدی (از آنندراج). - تختۀ مردگان، تابوت. - تختۀ مرده کشان، تابوت: تختۀ مرده کشان بفراشتند بر کتف بوبکر را برداشتند. مولوی. ، قطعه چوب. کندۀ خرد. پاره چوب. - تختۀ آسیا، چوب پهنی که گاوآهن را جهت شیار کردن زمین بدان نصب کنند. (ناظم الاطباء). - تختۀ اُسْتُرَش، تختۀ چوبی که گاوآهن را بدان محکم کنند. (ناظم الاطباء). آلتی است چوبی برزیگری که هندش هل نامند و استرش، پهال را گویند. (آنندراج). - تختۀ کفشگر، کنده ای که کفشگر بر روی آن چرم را می بُرَد. تختۀ کفشگران. کندۀ موزه دوزان. کالبد کفشگران که بر آن کفش اندازه نمایند. قُرْزوم. فُرْزوم. جَبْاءه. (از منتهی الارب). - تختۀ گازر، مِقْصَره. (منتهی الارب). پاره چوبی که گازران با آن بر پارچه کوبند تا رنگ بر جسم پارچه نشیند. - تختۀ گوی، تختۀ گوی بازی. طبطاب. (منتهی الارب). چوگانی که سرش مانند چمچه باشد و بدان گوی بازی کنند و به تازی طبطاب گویند. (ناظم الاطباء). ، لوح. (آنندراج) (زمخشری) (دهار). لوح و صفحه. (ناظم الاطباء) : جنگجویی که چو در جنگ شود، لشکرها خشک بر جای بمانند چو بر تخته صُوَر. فرخی. بر تختۀ عمر او نوشته چندانکه ورا هوا بودعام. فرخی. وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم همچون نقطی ز مشک بر تختۀ سیم. مسعود رازی. از سر مکرمت و جود همی نام نیاز خامۀ او کند از تختۀ تقدیر تباه. سنایی. نقش کژ محو کن ز تختۀ دل تا شود برتو کشف هر مشکل. سنایی. همچو مردان درآی در تک وپوی تختۀ گفت را ز آب بشوی. سنایی. که خوانْد تختۀ عصیان تو که درنفتاد ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز. سوزنی. به عشق طرۀ برهم گسستۀ خط تست که ماه تختۀ سیمین کند ز پیشانی. اخسیکتی. ای نیزۀ شاه ای قلم تختۀ نصرت از نقطۀ دولت الف عز و جلالی. خاقانی. بر تختۀ صدق بودی آحاد زآن اول ِ اولیات جویم. خاقانی. و ملوک آفاق تختۀ مکارم اخلاق در جناب منیع... او میخوانند: خوانده عدل تو در همه آفاق تخته های مکارم اخلاق. ؟ (از سندبادنامه). و بدان که همه چیزها بر تختۀ جهان حساب می کنند. (کتاب المعارف). شناسایی که انجم را رصد راند از آن تخت آسمان را تخته برخواند. نظامی. فکند از هیئت نه حرف افلاک رقوم هندسی بر تختۀ خاک. نظامی. - تختۀ اول، کنایه از لوح محفوظ است. (برهان) (آنندراج). لوح محفوظ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : تختۀ اول که الف نقش بست بر در محجوبۀ احمد نشست. نظامی. - ، تختۀ اطفال را نیز گویند که در آن الف، با، تا نویسند. (برهان). تخته ای که در آن الف، با، تا نویسند و به اطفال دهند برای آموختن ایشان. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). لوحی که اطفال بر روی آن الف با نویسند. (ناظم الاطباء). ، یک ورق از کاغذ. (ناظم الاطباء)، لوح کودکان دبستان. تختۀ تعلیم مشق: خواجه بوطاهر مهین پسر شیخ ما کودک بود به دبیرستان میرفت. یک روزکودکان تختۀ او را به خانه شیخ بازآوردند. (اسرارالتوحید). طفلان چرخ تختۀ مینا بزیر کش ماه دوتا چو پیر معلم در آن میان. اخسیکتی. از یکی تخته حرف خواندندی در یکی بزم دُر فشاندندی. نظامی. اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. (کتاب المعارف). مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست ؟ شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رُفت و سر به زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی. (تذکرهالاولیاء عطار). - تختۀ آداب، لوح دبستان. تختۀ تعلیم: به مهر مام و دو پستان و زقّۀ خرما به جان باب و دبستان و تختۀ آداب. خاقانی. - تختۀ آموختن،تختۀ تعلیم. تختۀ مشق و تختۀ تعلیم گرفتن است، چه کودکان قدیم بر تخته مشق و درس میخواندند. - تختۀ ابجد، لوحی کودکان را درتعلیم الفبا: ضمیر خرده شناست به خشم گفت خرد را هنوز حفظنکردی حروف تختۀ ابجد. شمس طبسی. - تخته از سر گرفتن، آغاز کاری کردن. ترک کردن خطاهای گذشته را و شروع به کار درستی کردن: نقل ارواح گشته نقل از تو تخته از سر گرفته عقل از تو. سنایی. خورشید گرفته تخته از سر بر سر چوقلم دوندۀ تو. عطار. - تخته بر سر استاد زدن، تخته بر سر شکستن. (آنندراج) : لوح قبرم که می کند فرهاد میزند تخته بر سر استاد. آصف (از آنندراج). رجوع به تخته بر سر شکستن شود. - تختۀ تعلیم، تختۀ مشق. لوحی که اطفال بر آن مشق کنند، و پسین به اضافت و بی اضافت نیز آید. (از آنندراج). تختۀ آموختن: زاستاد ازل عشق بتان یاد گرفتم انگشت چو برتختۀ تعلیم نهادم. امیر شاهی سبزواری (از آنندراج). - تختۀ حساب، تختۀ حساب شناسان، ای آن تختۀ حساب که آنرا تختۀ خاک میخوانند. (آنندراج). - تختۀ خاک، سطح زمین. (ناظم الاطباء). زمین. (آنندراج) : تا تختۀ خاک است حصارش فضلا را سر تختۀ خاک آمد و دل خانه دشمن. خاقانی. - ، تختۀ محاسبان. (آنندراج). در نسخۀ شرفنامه در متن معنی نشده ولی در حاشیه بخطی غیر از خط متن می نویسد: یعنی تختۀ محاسبان که در آن قدری خاک اندازند و بنویسند، باز هموار کنند و رقم دیگر بنویسند: همه جاسوس نجم و افلاکند همه با میل و تختۀ خاکند. سنایی. بدخواه تو بر سکنۀ این تختۀ خاکی صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را. انوری (از شرفنامۀ منیری). خاک بر سر می کند گردون ز دستش گو چرا تختۀ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان. خاقانی. - تختۀ رقوم، لوح رمال و منجم. (ناظم الاطباء). - تختۀ سالخورد، کنایه از حکایات گذشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایات گذشته. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) : گزارندۀ تختۀ سالخورد چنان درکشد نقش بر لاجورد. نظامی (از انجمن آرا). - تختۀ قسمت تقدیر، همان لوح تقدیر و سرنوشت: خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کند تختۀ قسمت تقدیر خداوند از بر. سنایی. - تختۀ محاسبان، زمین. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). - ، در اصل بمعنی تخته ای است که محاسبان خاک بر آن گذارند و به میل آهنین حساب بر آن نویسند و آنرا تخت حاسبان و تخت میل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تختۀ حساب: ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک چون تختۀ محاسب از آن خاک برسرند. خاقانی. - تختۀ محاسبان شدن، خاک برسر و گردآلود شدن. (از ناظم الاطباء). - صد تخته به پهلوی کسی یا استاد زده بودن، از استاد یا کسی بمراتب درگذشته بودن. بسی از او برتر بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، هر چیز مسطح و صاف و پهن. (ناظم الاطباء). هر قطعۀ پهن از چیزی: دگر چارصد تخته از عود تر که مهر اندرو گیرد اورنگ زر. فردوسی. هر تخته ای از او [باغ] چو سپهر است بیکران هر رسته ای از او چو بهشت است بی کنار. فرخی. چون آب خواهند داد [نیش را. مبضع را] تخته ای بگیرنداز آهن و روی آنرا نرم بغایت کنند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - تختۀ پشت، کنایه از اندام پشت آدمی است که از عضلات و استخوانهای نسبتاً پهن تشکیل یافته است: تمام این تختۀ پشتم درد می کند. - تختۀ پِهِن، پِهِن یعنی سرگین اسب که بستر در زیر او گسترند تاجایگاه او بگاه نشستن نرم باشد. پِهِن که در زمین پاگاه گسترند نرم بودن جایگاه اسب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تختۀ زر، قطعۀ زر: دوستی فاضل ازآن ِ وی، تختۀزر داشت. (کلیله و دمنه). تختی از تختۀ زر آوردند تخت پوشی ز گوهر آوردند. نظامی. - تختۀ زرنیخ، کنایه از انگِشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (ازناظم الاطباء). - تخته سنگ، پاره های بزرگ هموار از سنگ: بکار بردند ازهر سویی تقرب را چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختۀ زر. فرخی. و سر چاه را حظیره کرده اند از تخته های رخام سپید. (تاریخ سیستان). - تختۀشطرنج، صفحه ای که در روی آن شطرنج بازی کنند. (ناظم الاطباء). - تختۀ عاج، تختی که از دندان فیل سازند. - ، کنایه از روز. - ، کنایه از سرین بلورین. (ناظم الاطباء) : غلط گفتم نمودش تختۀ عاج که شه را نیزباید تخت با تاج. نظامی. - تختۀ مینا، کنایه از آسمان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت بر این تختۀ مینا نهاد. نظامی. - تختۀ یخ، پارچۀ یخ که از کمال برودت هوا در حوض ها و رودها می بندد و بغایت شفاف می باشد مانند آینۀ قدی. (آنندراج) : وه چه رخ است این که چو در تاب شد آینه چون تختۀ یخ آب شد. یحیی شیرازی (از آنندراج). ، هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا: این پرده را چهار تخته بریده اند. - تختۀ جامه، هر یک از تاهای نابریدۀ جامه. یکی تا، یا یکی لا از جامۀ نابریده. ، تخت. توپ پارچه. قوارۀ پارچه: ز دیبا و خز چارصد تخته نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز. فردوسی. بیاورد صد تخته دیبای روم همه پیکرش گوهر و زَرْش بوم. فردوسی. ز لعل و زفیروزه چندین نگین یکی اسپ و ده تخته دیبای چین. فردوسی. رجوع به تخت شود، عدد. تا: یک تخته قالی. دو تخته زیلو، تختۀ جامه، اتو و قید بزرگ و قیدی که بدان پارچه را فشار داده و هموار نمایند. (ناظم الاطباء)، پیشخان. سکویی که سوداگران اجناس خود بر آن گذارند تا خریداران مشاهده کنند. - تختۀ جوهری، پیشخان گوهرفروش. تختۀ گوهری. سکو یا پیشخانی که جوهرفروش جواهر خود بر آن گذارد. - ، رنگ سرخ و کبود. هر چیز رنگارنگ. (ناظم الاطباء). - تختۀ قناد، تخته ای که قناد و حلوایی، شیرینی ها را بر آن چیند. (آنندراج) : گلرخ غنچه دهان من به گل شد خنده زن از شکرریزی چمن را تختۀ قناد کرد. نصیرای بدخشانی (از آنندراج). ، آلتی بوده است از آلات شکنجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلت شکنجه که بسان اسب ساخته باشند. (ناظم الاطباء) : برند کیفر از چاه و بند و تختۀ او مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین. سوزنی. به همه معانی رجوع به تخت شود
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنْش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
مطلق رخت. (فرهنگ دیوان نظام) : و او را زیر دیواری کرده بنه و ارخته اش را غارت کردند. (ظفرنامۀ شرف الدین علی یزدی). چون از ضبط مجموع اسباب و ارختۀ او بپرداختند. (ظفرنامۀ شرف الدین علی یزدی). و قیچچیان ارختۀ اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجرۀ خیال... (آرایش نامۀ نظام قاری ص 150دیوان). زین داد و دین علی آنک از ارختۀ جاه اوست دگمه ها و حله های غنچه و گل در چمن. نظام قاری (دیوان ص 30). ارخته چو برداشت رخنه و بنه بدش ز آستین میسره میمنه. نظام قاری.
مطلق رخت. (فرهنگ دیوان نظام) : و او را زیر دیواری کرده بنه و ارخته اش را غارت کردند. (ظفرنامۀ شرف الدین علی یزدی). چون از ضبط مجموع اسباب و ارختۀ او بپرداختند. (ظفرنامۀ شرف الدین علی یزدی). و قیچچیان ارختۀ اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجرۀ خیال... (آرایش نامۀ نظام قاری ص 150دیوان). زین داد و دین علی آنک از ارختۀ جاه اوست دگمه ها و حُله های غنچه و گل در چمن. نظام قاری (دیوان ص 30). ارخته چو برداشت رخنه و بنه بدش ز آستین میسره میمنه. نظام قاری.