کوچ کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سفر و کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء) : و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست. (جهانگشای جوینی). در نزدیکی شهر نزول کردند مترددحال میان اقامت و ترحال. (جهانگشای جوینی). که بگوید گر بخواهد حال طفل او بداند منزل و ترحال طفل. مولوی. از شدت تهطال شد رحال و حل و ترحال در آن وحل... تعسریافت. (درۀ نادره چ شهیدی ص 493)
کوچ کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سفر و کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء) : و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست. (جهانگشای جوینی). در نزدیکی شهر نزول کردند مترددحال میان اقامت و ترحال. (جهانگشای جوینی). که بگوید گر بخواهد حال طفل او بداند منزل و ترحال طفل. مولوی. از شدت تهطال شد رحال و حل و ترحال در آن وحل... تعسریافت. (درۀ نادره چ شهیدی ص 493)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 8 تن. آب آن از چشمه. محصولات آن غلات و حبوب و صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 8 تن. آب آن از چشمه. محصولات آن غلات و حبوب و صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بلوکی است که بر جانب جنوب شهر کشمیر افتاده و اصل آن تین لال بوده زیرا که از قیمت سه لعل آنجا آباد شده و بلغت کشمیری تین، سه را گویند و لال نام پارسی اصل لعل است و لعل معرب لال است و این لغت از لغت کشمیری و پارسی مرکب شده و این بلوک مشتمل بر چهل پاره قریه و مزرعۀ خوب و دلگشا است خاصه قریۀ شیخ زین الدین که مرقد شیخ مذکور مغفور است. (انجمن آرا) (آنندراج)
بلوکی است که بر جانب جنوب شهر کشمیر افتاده و اصل آن تین لال بوده زیرا که از قیمت سه لعل آنجا آباد شده و بلغت کشمیری تین، سه را گویند و لال نام پارسی اصل لعل است و لعل معرب لال است و این لغت از لغت کشمیری و پارسی مرکب شده و این بلوک مشتمل بر چهل پاره قریه و مزرعۀ خوب و دلگشا است خاصه قریۀ شیخ زین الدین که مرقد شیخ مذکور مغفور است. (انجمن آرا) (آنندراج)
ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن. (آنندراج) (منتهی الارب). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن. (از اقرب الموارد) ، کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پالان شترفروشد. (مهذب الاسماء) ، کسی که به این طرف و آن طرف سفر کند. (ناظم الاطباء). این نسبت به کثرت سیاحت و مسافرت دلالت دارد. (از انساب سمعانی)
ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن. (آنندراج) (منتهی الارب). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن. (از اقرب الموارد) ، کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پالان شترفروشد. (مهذب الاسماء) ، کسی که به این طرف و آن طرف سفر کند. (ناظم الاطباء). این نسبت به کثرت سیاحت و مسافرت دلالت دارد. (از انساب سمعانی)
نوعی از فرش و گستردنی. (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی. (آنندراج) (منتهی الارب). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رحل. (منتهی الارب). جمع واژۀ رحل. بارها. (حاشیۀ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) ، جمع واژۀ رحل که به معنی کوچ کردن و پالان شتر است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رحل شود، یا ابن ملقی الرحال، در شتم گویند. (ناظم الاطباء) ، آنچه برای سفر مهیا کنند: پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او. منوچهری. او را بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 390). فکندم رحال و زمام جنیبت و الهمت بالنحر و النحر واجب. (منسوب به حسن متکلم)
نوعی از فرش و گستردنی. (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی. (آنندراج) (منتهی الارب). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ رَحْل. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ رَحْل. بارها. (حاشیۀ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) ، جَمعِ واژۀ رحل که به معنی کوچ کردن و پالان شتر است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رحل شود، یا ابن ملقی الرحال، در شتم گویند. (ناظم الاطباء) ، آنچه برای سفر مهیا کنند: پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او. منوچهری. او را بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 390). فکندم رحال و زمام جنیبت و الهمت بالنحر و النحر واجب. (منسوب به حسن متکلم)
فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینۀ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه) ... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت (طیطوی) . (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272). هرک آمدی از غریب و رنجور درحال شدی ز رنج و غم دور. نظامی. درحال رسید قاصد از راه آورد مثال حضرت شاه. نظامی. در زخم چو صاعقه است قتال بر هرکه فتاد سوخت درحال. نظامی. بر در آن حصار شد درحال دهلی را کشید زیر دوال. نظامی. سگ درنده چون دندان کند باز تو در حال استخوانی پیشش انداز. سعدی. محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد. سعدی. دلش گرچه درحال ازو رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی. ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و درحال می شود مغسول. سعدی. درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145)، مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)
فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینۀ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه) ... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت (طیطوی) . (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272). هرک آمدی از غریب و رنجور درحال شدی ز رنج و غم دور. نظامی. درحال رسید قاصد از راه آورد مثال حضرت شاه. نظامی. در زخم چو صاعقه است قتال بر هرکه فتاد سوخت درحال. نظامی. بر در آن حصار شد درحال دهلی را کشید زیر دوال. نظامی. سگ درنده چون دندان کند باز تو در حال استخوانی پیشش انداز. سعدی. محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد. سعدی. دلش گرچه درحال ازو رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد. سعدی. ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد که می نویسم و درحال می شود مغسول. سعدی. درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145)، مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)
برگ گیاه باشد و در فرهنگ زمان گویا بجای را، زای منقوطه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ رشیدی). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار هم باین معنی آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار و زای فارسی هم باین معنی آمده است. (برهان). شاخه های نازک و باریک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزوال و تژوال و تژاول شود
برگ گیاه باشد و در فرهنگ زمان گویا بجای را، زای منقوطه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (ازفرهنگ رشیدی). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار هم باین معنی آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). برگ گیاه را گویند و با زای نقطه دار و زای فارسی هم باین معنی آمده است. (برهان). شاخه های نازک و باریک. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزوال و تژوال و تژاول شود
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: دف دورویه. و میلادی سیمونه می اندیشد این کلمه بمعنای زنگهایی که بتوالی و طبق موازین و آهنگ نواخته شود. این اسم را از جهت صداهای متوالی و زنگوله یی با دف دورویه تطبیق کرده اند. (دزی ج 1 ص 146)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: دف دورویه. و میلادی سیمونه می اندیشد این کلمه بمعنای زنگهایی که بتوالی و طبق موازین و آهنگ نواخته شود. این اسم را از جهت صداهای متوالی و زنگوله یی با دف دورویه تطبیق کرده اند. (دزی ج 1 ص 146)
دعای نیک و خوش. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : الدعاء الی الرحب. (اقرب الموارد). مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء) : من نیز بدین بشارت استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتراز جواب دادم. (سندبادنامه ص 20). از بادرات افادات سردش ’مبرد’ بترحاب خود را خنک گوید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 63)
دعای نیک و خوش. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : الدعاء الی الرحب. (اقرب الموارد). مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء) : من نیز بدین بشارت استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتراز جواب دادم. (سندبادنامه ص 20). از بادرات افادات سردش ’مبرد’ بترحاب خود را خنک گوید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 63)