جدول جو
جدول جو

معنی ترحاب - جستجوی لغت در جدول جو

ترحاب
(اِ تِ)
دعای نیک و خوش. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : الدعاء الی الرحب. (اقرب الموارد). مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء) : من نیز بدین بشارت استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتراز جواب دادم. (سندبادنامه ص 20). از بادرات افادات سردش ’مبرد’ بترحاب خود را خنک گوید. (درۀ نادره چ شهیدی ص 63)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تراب
تصویر تراب
(پسرانه)
خاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراب
تصویر تراب
چکه، ترشح، تراوش آب یا مایع دیگر از ظرفی، برای مثال اگر تراب ز دست تو یابدی باران / به جای سبزه زبرجد برون دمد ز تراب (امیرمعزی - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترحیب
تصویر ترحیب
مرحبا گفتن، خوشامد گفتن، جا را فراخ گردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترحال
تصویر ترحال
کوچ کردن، کوچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراب
تصویر تراب
خاک، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رحاب
تصویر رحاب
رحبه ها، زمینهای فراخ و پر گیاه، ساحت خانه ها، میان سراها، فراخی میان خانه ها، جمع واژۀ رحبه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
جمع واژۀ رحبه و رحبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رحبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترشح بود از آب و روغن که اندک اندک از کوزه و غیره پالایش گیرد و بترابد بیرون. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 22). ترابیدن آب بود. (حاشیۀ همان کتاب). پالائیدن آب بود از جائی. (ایضاًحاشیۀ همان کتاب). فروچکیدن روغن بود از ظرف چنانکه بوطاهر خسروانی گفته: از شیشه همان برون ترابد که دروست. (ایضاً حاشیۀ همان کتاب). ترشح و چکیدن آب وشراب و روغن و امثال آن باشد از مشک و سبو و مانند آن. (فرهنگ جهانگیری). ترشح و تراویدن و کم کم چکیدن آب و شراب و روغن و امثال آن باشد از کوزه و سبو و مشک و مانند آن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چکۀ آب و تراوش آن. (ناظم الاطباء). ترابیدن و تراویدن مصدر آنست. (آنندراج). رشحه و چکۀ آب و شراب و روغن و مانند آن، و ترابیدن و تراویدن مصدر آن. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رفتن روغن از آوند بپالایش. (شرفنامۀ منیری). آبی یا روغنی باشد که به پالایش از کوزه یا از خم اندک اندک میچکد. (اوبهی) :
اگر تراب ز دست تو آیدی بزمین
بجای سبزه زبرجد برویدی ز تراب.
امیرمعزی.
خموش آب نگه دار همچو مشک درست
ور از شکاف بریزی تراب، معیوبی.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی).
، بعضی گویند شمشیر باشد، چون گویی این شمشیر تراب است یعنی آب دارد و روشنست. (اوبهی) ، بمعنی حیله و زبان آوری هم بنظر آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ابن عمر بن عبید کاتب مصری، مکنی به ابوالنعمان. از ابواحمد بن الناصح روایت کند. او در ذی قعده 427 هجری قمری بسن 85سالگی درگذشت. (حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 171)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شاه آباد (اسلام آباد غرب) است که در دوازده هزارگزی جنوب باختری شاه آباد و یکهزارگزی شمال شوسۀ شاه آباد به ایلام قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 235 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ ذغال و هیزم است و در زمستان عموماً به گرمسیر دیرۀگیلان غرب میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
خاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). بعربی خاک را گویند. (برهان) (جهانگیری). خاک خشک. (غیاث اللغات). زمین نرم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، اتربه، تربان، و در آن ده لغت دیگر است: ترب، تربه، ترباء، ترباء، تیرب، تیراب، تورب، توراب، تریب و تریب. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین کلمات شود. بفارسی خاک نامند و آن عبارتست از آنچه از زمین بسبب آفتاب و صدمات نرم شده باشد سرد باعتدال و خشک مخفف و رادع است. (تحفۀ حکیم مؤمن) :... فمثله کمثل صفوان علیه تراب فأصابه وابل... (قرآن 2 / 264). ان مثل عیسی عند اﷲ کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون. (قرآن 3 / 59).
جان و تن حجت تو مر ترا
باد تراب قدم ای بوتراب.
ناصرخسرو.
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب تراب.
ناصرخسرو.
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاک ترین بستر از تراب.
مسعودسعد.
اگر تراب ز دست تو آیدی بزمین
بجای سبزه زبرجدبرویدی ز تراب.
امیرمعزی.
زهرۀ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تا جگر ابر را سده ببست از تراب.
خاقانی.
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کآن بوتراب علم به زیر تراب شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بن دست گوسپند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). منه حدیث علی علیه السلام: لئن ولیت بنی امیه لانفضهم القصاب التراب الوذمه. (منتهی الارب) ، آن یا جمع ترب بالفتح است مخفف ترب یا صواب الوذام التربه است و آن وذام (روده وشکنبه ها) است که بخاک افتاده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرحبا گفتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خوش آمد گفتن و مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء) : ترحب به، دعاه الی الرحب و السعه، قال له مرحبا. (متن اللغه). رجوع به ترحاب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
یکدیگر را دوست داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان و در 21 هزارگزی شمال باختری لک لک، مرکز دهستان قرار دارد. کوهستانی و گرمسیراست. و 80 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ترناب ومحصول آنجا غله و پشم و لبنیات است. شغل مردم آن دیه که از طایفۀ بهمئی میباشند زراعت و گله داری است وصنایع دستی آنان بافتن قالیچه و جاجیم و پارچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان بریاجی که در بخش سردشت شهرستان مهاباد و 4هزارگزی جنوب سردشت و 3هزارگزی شوسۀ سردشت به مهاباد قرار دارد. کوهستانی و جنگلی و معتدل است و 78 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آنجا غلات و توتون و مازوج و کتیراست. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آبی در راه قزوین و رشت که طعمی نزدیک به ترشی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَرَ / رُو)
فراخ گردیدن. (منتهی الارب). فراخ شدن سرای. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرحبا گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج). مرحبا گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از المنجد) :... دید بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 298). اگر این عزیمت بنفاذ رسانی... هر آنچه توقع افتد از ترتیب و ترحیب و اکرام و انعام... درباره تو به اتمام رسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 264). پسر او شاه شار بخدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهرۀ تمام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 340).
پس سلامش کرد گرم آن اوستاد
جست از جا، لب بترحیبش گشاد.
مولوی.
، فراخ گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : رحب بالرجل ترحیباً، قال له مرحبا. رحب به، دعاه الی الرحب و السعه. (لسان العرب) ، فراخ گردانیدن مکان را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خواندن کسی را به سوی فراخی. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کوچ کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سفر و کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء) : و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست. (جهانگشای جوینی). در نزدیکی شهر نزول کردند مترددحال میان اقامت و ترحال. (جهانگشای جوینی).
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل.
مولوی.
از شدت تهطال شد رحال و حل و ترحال در آن وحل... تعسریافت. (درۀ نادره چ شهیدی ص 493)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان ابوالفارس در بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 33هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 15هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ ماماتین به هفتگل قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه ابوالفارس و محصول آن غلات و لبنیات و برنج است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ)
بمعنی مرکبات است که عبارت از نارنج و ترنج و نارنگی و پرتقال و بالنگ و توسرخ و سلطان المرکبات و لیموی ترش و لیموی شیرین و لیموی عمانی و فتاوی و دارابی و امثال آنها باشد. و این کلمه فارسی در هندوستان معمول و گاه ترشه گویند و همین معنی اراده کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ناحیه ای است در آذربایجان و این نام بر دربند و بیشتر ارمنستان روی هم رفته اطلاق می شود، و اکثر ارمنستان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ترعیب. ترسانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترعیب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تراب
تصویر تراب
خاک، زمین نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحب
تصویر ترحب
درود شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رحبه، خاک های خوب، گستره خانه ها، درگاه ها میانسراها دیگ فراخ فراخ گشاد سرزمین وسیع و پر گیاه، ساحت خانه، وسط سرای جمع رحاب رحبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحیب
تصویر ترحیب
مرحبا گفتن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترعاب
تصویر ترعاب
ترسانیدن، ترعیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحال
تصویر ترحال
کوچ کردن، رحلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراب
تصویر تراب
((تَ))
چکه، ترشح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراب
تصویر تراب
((تُ))
خاک زمین. جمع اتربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترحال
تصویر ترحال
((تَ))
کوچیدن، بار بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترحیب
تصویر ترحیب
((تَ))
خوشامد گفتن
فرهنگ فارسی معین
ستودن، ستایش کردن، مرحبا گفتن، تازه رویی کردن، خوشامد گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد