جدول جو
جدول جو

معنی تراهی - جستجوی لغت در جدول جو

تراهی
میوۀ نورس، نوباوه
تصویری از تراهی
تصویر تراهی
فرهنگ فارسی عمید
تراهی(تَ)
نوباوه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). میوۀ نوباوه و نورسیده را گویند. (برهان). میوۀ نوباوه و نوبر است. (انجمن آرا) (آنندراج). نوباوه و میوۀ نورسیده. (غیاث اللغات) :
برد بوستانبان به ایوان شاه
تراهی ولی هم ز بستان شاه.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تراهی(اِمْ)
همدیگر صلح نمودن و آرمیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توادع، و آن از معنی وداعه است. (اقرب الموارد). رفتار قوم به آرامش و رفق با یکدیگر. (از المنجد) : تراهی القوم، تعاملوا برفق و وداعه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تراهی
نو باوه
تصویری از تراهی
تصویر تراهی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تناهی
تصویر تناهی
به نهایت رسیدن، پایان یافتن، بازایستادن و بس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراخی
تصویر تراخی
درنگ کردن، درنگ و سستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
خرابی، فساد، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
از هم راضی شدن، از یکدیگر خشنود شدن، خشنودی و رضایت از یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تواهی
تصویر تواهی
تباهی، خرابی، فساد، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
(تَرْ را)
منسوب به ترسه، که سپرفروش و سپرسازی را افاده می کند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
با یکدیگر بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تراغوا، اذا رغا واحد هیهنا و واحد هیهنا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صدای برخورددو چیز و یا شکستن چیزی سخت: آورده اند که روزی جبرئیل بخدمت مصطفی آمد و این آیه را آورد و قوله تعالی: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات. زمین بجنبید وکوهها بلرزید و تراقی برآمد چنانکه رنگ از روی حضرت پرید. (قصص ص 7). حق تعالی یک ذره تجلی بکوه افکند، تراقی صدایی از کوه برآمد و ذره ذره شد. (قصص ص 111)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ ترقوه. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). جمع واژۀ ترقوه، بمعنی چنبرۀ گردن. (از آنندراج). و قیل التراقی اعالی الصدر حیثما یترقی فیه النفس. (اقرب الموارد) : کلا اذا بلغت التراقی. (قرآن 75 / 26). رجوع به ترائق و ترایق و ترقوه شود
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ)
یکی از شهرهای ناحیۀ قدیمی لیدیا از آناطولی است که در حوالی رود خانه میاندر (مندرس) قرار دارد و اکنون بنام سلطان حصاری معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ترال شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تباهی است که نابودکرده شده و ضایعگردیده و به کمال نرسیده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی تباهی است که ضایع و نابودشده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ)
باختن به بازیچه و با هم بازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جماع نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، به لهو پرداختن بعض قوم با بعضی دیگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’ب ه و’، بایکدیگر فخر نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، با یکدیگر معارضه نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
از: ب + راه + ی، براه بودن. رشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان (یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است) بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم) :
بدان تا فرستد هم اندر زمان
بمصر و به بربر چو باد دمان.
فردوسی.
اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر.
فرخی.
گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
فرخی.
ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر.
فرخی.
شه روم را دختری دلبراست
که از روی رشک بت بربر است.
اسدی (گرشاسب نامه).
چورنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب به تراخی. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
فساد، خراب بودن و با یکدیگر فخر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواهی
تصویر تواهی
فساد ضایع شدن، نابودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترائی
تصویر ترائی
نموداری، دیدار، دیدن خود در آینه
فرهنگ لغت هوشیار
خرسندی -1 از هم خشنود شدن راضی گشتن، خشنودی رضایت. یا به تراضی طرفین. بخشنودی دو جانب برضایت دو طرف معامله. از هم راضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دیر باشی دیر شدن باران، کوتاهی کردن، دیر کردن کاهلی و تقصیر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراجی
تصویر تراجی
هم آرزویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابی
تصویر ترابی
رستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناهی
تصویر تناهی
بغایت رسیدن، بپایان رسیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
همخوشی، همگایی بازی کردن با یکدیگر همدیگر را سرگرم ساختن بلهو و لعب مشغول گردیدن، با هم بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاهی
تصویر تلاهی
((تَ))
یکدیگر را سرگرم ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تناهی
تصویر تناهی
((تَ))
به پایان رسیدن، به نهایت رسیدن، بازایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراخی
تصویر تراخی
((تَ))
درنگ کردن، درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
((تَ))
از هم خشنود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
فساد، نابودی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تباهی
تصویر تباهی
ضایعه، فساد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازی
تصویر ترازی
افقی
فرهنگ واژه فارسی سره