جدول جو
جدول جو

معنی تخگم - جستجوی لغت در جدول جو

تخگم
(تَ گَ)
نام ولایتی در ترکستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف)
لغت نامه دهخدا
تخگم
(تَ گَ)
خانه تابستانی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخجم
تصویر تخجم
حریص، آزمند
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدیمن، میشوم، شنار، پاسبز، نافرّخ، سبز پا، مشوم، مشئوم، شمال، بداغر، مرخشه، نامیمون، سیاه دست، خشک پی، نحس، بدقدم، منحوس، سبز قدم، بدشگون، نامبارک برای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخم
تصویر تخم
دانه، دانۀ گیاه، بذر، بیضۀ مرغ، خایۀ انسان یا حیوان، نطفه
تخم لق: تخم مرغی که زرده و سفیدۀ آن مخلوط شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخم
تصویر تخم
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، فخم
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تُ)
واحد تخم و تخوم است. (منتهی الارب). نشان و حد فاصل میان دو زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حد. (المنجد). ج، تخوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند: واحد آن تخوم و جمع تخم است، مثل رسول و رسل. (اقرب الموارد). رجوع به تخم و تخوم و تخومه شود. جوالیقی در المعرب آرد: ابوبکر گوید: گروهی بر آنند که تخم واحد است و آن حدود زمین بود و عربی صحیح است و این شعر را از زنی بشاهد آرد:
یا بنی التخوم لاتظلموها
ان ّ ظلم التخوم ذوعقال .
گروهی دیگر نپذیرند و گویند تخم معرب است و گفتۀنخست برتر و فصیح تر بود. و کسایی و ابن اعرابی گفته اند تخوم بفتح تاء و جمع آن تخم است. فراء آرد: واحد آن تخم است. ابوعبید گوید: اصحاب عربیه بر آنند که آن تخوم به فتح تاء است و آنرا مفرد گیرند و شامیان گویند آن تخوم بضم تاء است و جمع است و مفرد آن تخم بود. گویند: هذه القریه تتاخم ارض کذا و کذا، ای تحادها. (المعرب صص 87- 88)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
در فرس هخامنشی و گات ها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوان است. این کلمه به این معنی خود جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است. در پهلوی و فارسی تهم شده... یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبۀ بیستون از او اسم برده شده موسوم بوده به تخم سپاد، یعنی دارندۀ سپاه دلیر. در تفسیر پهلوی اوستا تخم به تگ ترجمه شده است. (یشتها ج 2 ص 139). رجوع به تخمسپاد شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دانه. (برهان). تخم درخت و غله. (فرهنگ رشیدی). تخم غله و درخت، چون تخم کدو و تخم ریحان و تخم گل و تخم سنبل و امثال آن. (آنندراج). دانه و بزر هر چیز. (ناظم الاطباء). پهلوی ’توهم’ و ’تم’ (بذر، تخم) و ’توخم’، ’توهم’ شکل تلفظ شمال غربی از ایرانی باستان ’تخمن’، اوستایی ’تخمن’ و ’توم’، از پارسی باستان ’تما’، از ’تهما’ از ’تخما’ تلفظ جنوب غربی است. در ارمنی ’تهم’، در پازند ’توخم’، هندی باستان ’توخمن’، کردی ’توم’، وخی ’تغم’، سریکلی ’تغم’، یودغا ’توغوم’... طبری ’تیم’ (تخم، بذر) ... (حاشیۀ برهان چ معین). با لفظ کاشتن و افکندن و پریشان کردن و بر خاک افشاندن و ریختن و در خاک کردن و فروکردن و در زمین کردن... همه اینها به یک معنی مستعمل و با لفظ دمیدن و بالیدن و سبز شدن مشهور است... (آنندراج) :
ندانم یک تن از (جمع یا جمله) خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای.
فردوسی.
اگر بودن ایدر دراز آیدت
به تخم گیاهان نیاز آیدت.
فردوسی.
ز گنج جهاندار دینارخواه
همان تخم و گاو و خر و بارخواه.
فردوسی.
این پسر چون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 123).
به صد جای تخم اندرافکندبخت
بتندید شاخ برآور درخت.
عنصری.
نعت گویی جز بنام او سخن ضایع شود
تخم چون در شوره کاری ضایع و بی بر شود.
عنصری (از امثال و حکم دهخدا).
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم.
(ویس و رامین).
یکایک را به دیوان بردو بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
(ویس و رامین).
تا فرزندان... بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. (تاریخ بیهقی).
بر این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بد نخست.
اسدی.
نگر کآن چه تخمست کامروز کاری
همی بایدت خورد فردا از آن بر.
ناصرخسرو.
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.
ناصرخسرو.
تا بدانی که تو باری و جهان تخمست
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان.
ناصرخسرو.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند وپیش شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه منسوب به خیام). یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها (تخم انگور) برجست. (نوروزنامه). و آن باغ که در او تخم انگوربکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه).
تخم تا در زمین نماند سه ماه
بر از او کی خوری به خرمنگاه.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
هرکه خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
از آفتاب و هوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند.
خاقانی.
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چه کنم.
خاقانی.
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم اندر زیر خاک آسود و بس.
خاقانی.
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری برگشاید تا نبندد.
نظامی.
تخم خرما به یمن تربیتش نخل باسق شده. (گلستان). هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار.
سعدی.
یکی گفت ضایع چرا میکنی عمر
چگونه کسی تخم در شوره کارد.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا).
بد شد آخر چو اصل او بد بود
تخم بد در زمین نیک چه سود.
مکتبی.
جز پریشانی نمی روید ازو چیزی دگر
عقدۀ زلف تو پندارم که تخم سنبل است.
شوکت (از آنندراج).
تخم مهری که به امید وفا کاشته ایم
بسر دوست که ناکاشته انگاشته ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
من هم ز خاک تخم کدویی فروکنم.
کلیم (از آنندراج).
چنین که تخم بتعجیل میدمد از خاک
فریب دانه در این دامگه نخورده شکار.
کلیم (ایضاً).
درگذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمیداند که چیست.
صائب (از آنندراج).
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
دانۀ زنجیر در دامان صحرا کاشتیم.
صائب (از آنندراج).
این تخم توبه را که تو در خاک کرده ای
موقوف آبیاری اشک ندامت است.
صائب (از آنندراج).
شد بهار و رنگ دیگر گردش افلاک ریخت
دانه های اشک بلبل تخم گل بر خاک ریخت.
دانش (از آنندراج).
نکو کاری است هر سو تخم نیکی در زمین کردن
پریشان دانۀ چندی بنام خوشه چین کردن.
دانش (از آنندراج).
بسکه با من سازگاری کرد من ازدرد خویش
تخم خواب اندر دماغ پاسبان افکنده ام.
حسین ثنائی (از آنندراج).
غنچه گشتن حاصل جمعیت این باغ بود
نالۀ بلبل عبث تخم پریشان کرد و رفت.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- تخم اسپست، بزرالرطبه. (الفاظ الادویه).
- تخم اسپغول، بزرقطونا. تخم اسپرزه.
- تخم انار کوهی، حب القلقل. اناردانۀ دشتی. رجوع به حب القلقل شود.
- تخم بلسان، حب البلسان. تخم بلسان مصری. رجوع به حب البلسان شود.
- تخم بنگ، آنست که بعربی بذرالبنج خوانند و آنرا خدّاع الرجال نیز گویند و آن سه نوع میباشد: سفید و سیاه و سرخ. بهترین آن سفید است، بعد از آن سرخ، و سیاه آن کشنده میباشد، سرد و خشک است در سوم. (برهان). بذرالبنج. (ناظم الاطباء). بزرالبنج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به بذرالبنج شود.
- تخم بنگ دیوانه، نام هندی دارویی است که به خراسانی اجواین گویند. (از الفاظ الادویه).
- تخم پنج انگشت. رجوع به حب الفقد شود.
- تخم ترشه، بزر حماض است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم تورک، دارویی که به عربی بزرالخرفه نامند. (از الفاظ الادویه).
- تخم تیرماهی، دارویی که به فارسی زردک و به هندی مالکنگی نامند. (از الفاظ الادویه).
- تخم جارو، نام گیاهی است و از آن جارو کنند برای باغها و حیاطها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخم جاروب، دارویی است که آنرا برومی آطریلال خوانند. (برهان). تخم خلال. آطریلال. (فرهنگ رشیدی). دارویی است. (ناظم الاطباء). به فارسی تخم خلال و مشهور آطریلال و به هندی کاکجنکی و مسی. در سوم گرم و خشک است. (از الفاظ الادویه). رجوع به تخم خلال شود.
- تخم حماض، به هندی چوکی کی پیچ. (الفاظ الادویه).
- تخم خرفه، دارویی که به هندی لویناکی پیچ نامند. (الفاظ الادویه). دندانسا و بعربی بقلهالمبارکه خوانند. (از برهان).
- تخم خلال، بمعنی تخم جاروب است که آطریلال باشد. (برهان). تخم خلیل. دارویی است که به رومی آطریلال و به تازی رجل الغراب گویند. (ناظم الاطباء). مشهور به آطریلال. (الفاظ الادویه). رجوع به آطریلال و تخم جاروب و تخم خلیل شود.
- تخم خلیل، تخمی است بمقدار تخم کرفس و شکل و اندام زیره دارد و کبودرنگ میباشد و در غایت تلخی بود، و نبات آنرا بعربی رجل الغراب و حرزالشیاطین خوانند. (برهان). تخم خلال. (ناظم الاطباء). رجوع به تخم جاروب و تخم خلال و آطریلال شود.
- تخم خیری، فارسی زراوشان است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم ریحان، یعنی امثال الاچی و ایلدانه را نامند و تخم کیا نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری). بعربی بزرالریحان گویند. دوایی است محلل جمیع اورام. (آنندراج) :
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم.
خاقانی.
- تخم زرداب، ثومون. تخمی است شبیه به خبّه و به ترکی صفرااودی نامند. منبت گیاه او امکنۀ سایه ناک و او شبیه به سداب، برگش درازتر و گلش سفید و تخمش تلخ و تند و ریزه. گویند تربد زرد بیخ اوست و در افعال مشابه خربق، در سیم گرم و خشک و منقی و مسهل اخلاط غلیظه و اقسام کرم شکم و مخرج جنین و مدر بول و حیض و محلل اورام بارده و قدر شربتش نیم درهم و مصلحش کتیرا است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم زردک بری، دوقو است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم سپندان، به هندی اسپند است. (الفاظ الادویه). حب الرشاد. مقلیاثا. کثاه. سپید اسپند. خردل سپید. ثفاء. ثالیسقیس. سفید اسفند. سفید اسپند. رجوع به حب الرشاد شود.
- تخم شاهسفرم، بزرالریحان. (الفاظ الادویه).
- تخم شربتی، تخمی است از قسم ریحان لیک بسیار کوچک از اوست. (الفاظ الادویه). آقای گل گلاب آرد: ریحان کوهی که دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادروج ابیض مشهور است. (گیاه شناسی ص 249). رجوع به ریحان جبلی شود.
- تخم عروس، تخم عروس در پرده، حب النوم. حب الکاکنج. حب اللهو. رجوع به حب الکاکنج شود.
- تخم قنب، بفارسی شهدانج است. رجوع به حب القنب شود.
- تخم قنبیل، کاکنج.
- تخم قند، قسمی خربزه. (یادداشت مؤلف).
- تخم کاج، بفارسی حب الصنوبر صغار را گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به حب الصنوبرشود.
- تخم کاجیره، تخم کافشه. قرطم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به حب العصفر و قرطم شود.
- تخم کافشه، تخم کاجیره. قرطم. رجوع به تخم کاجیره شود.
- تخم کتان، به هندی السی و نیسی. (الفاظ الادویه). نباتی است که در دواها بکار برند و اسپرزه گویند و عرب آنرا معرب کرده بذرقطونا خوانند و قطن پنبه است بنابراین آن جامه از پنبه می بافته اند قطن می نامیده اند. گویند درست و نشکستۀ این نبات نافع و شکستۀ آن سم مهلک است. شاعری گفته:
مثل بذرقطوناست دل درویشان
تا درست است دوا چون شکنی سم باشد.
(انجمن آرا) (آنندراج).
- تخم کدو، دانه و هستۀ کدو که استعمال دارویی دارد. تخم کدوی معمولی و یا تخم کدوی تنبل و همچنین سایر گیاهان کوکوربیتاسه که قشر چوبی آنرا برداشته باشند دارای طعم شیرین و چرب میباشد و از آن جسم مؤثری بنام په پورزین و یا پی په ری زین استخراج میکنند. از خیلی قدیم تخم کدو را بعنوان جوهر کرم بکار برده اند. در موقع تجویز آن، مغز کدو را بحالت آرد درآورده با شیر یا یک جسم صمغی مخلوط میکنند. در سگ بمقدار 50 گرم و در انسان از 30 الی 60 گرم توصیه میشود. بعد از تجویز آن یک مسهل سبک میدهند. (از درمانشناسی تألیف عطائی ص 409).
- تخم کرفس کوهی، فطراسالیون است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم کنب، شهدانج. (تحفۀ حکیم مؤمن). کنب دانه.
- تخم کنگر، حب الزلم. رجوع به حب الزلم شود.
- تخم کوکنار، خشخاش. دانۀ گیاهی است که از آن تریاک گیرند و استعمال دارویی دارد.
- تخم کونجه، باقلای مصری است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- تخم گل، زردی میانۀ گل. (الفاظ الادویه). گرهی باشد سرخ رنگ که بعد از برطرف شدن گل بر درخت گل پیدا میشود. (غیاث اللغات).
- تخم نیلوفر، حب النیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به حب النیل شود.
- امثال:
بار مانند تخم خویش بود، نظیر: از مارنزاید جز ماربچه. (امثال و حکم ص 146 و 359).
تخم بد در شوره افشاندن، رنجی نه در جای خویش بردن. (امثال و حکم ج 1 ص 542). نظیر: تخم چون در شوره کاری...، چگونه کسی تخم در شوره...، چه آن تخمی که در شوره...
، اصل و مایۀ هر جانور اعم از انسان و غیره.
بیولوژی تخم: تخم سلول کاملی است که از آمیختگی یک سلول نر و یک سلول ماده بوجود می آید و منشاء تشکیل همه جانوران پرسلولی است. سلول تخم از غشایی به نام غشاء ویتلین پوشیده شده است و سیتوپلاسمی دارد که محتوی مقدار کم یا زیاد از ماده ای غده ای بنام لسیت است. در هستۀ تخم تعدادی کروموزوم و مقدار معینی کروماتین برای هر نوع جاندار وجود دارد. از تقسیم تخم و تقسیم سلولهای حاصل از تخم، پوستهای جنینی (برون پوست، میان پوست، درون پوست) به وجود می آیند. بتناسب وضع سلولهای دارای لسیت، گاهی تخمها را به سانترولسیت و تلولسیت و غیره تقسیم و دسته بندی میکنند. (از لاروس قرن بیستم).
تولید جنسی در حیوانات و نباتات کاملاً شبیه یکدیگر و عبارت است از آمیزش دو یاختۀ موسوم به گامت که هر یک از آنها به تنهایی قابل زیست نیستند و نمی توانند تقسیم شوند، ولی همین که با یکدیگر بیامیزند یاخته ای می سازند که آنرا تخم می گویند و قابل تقسیم شدن وساختن یاخته های جدید است. این عمل را گشن گیری گویند.
گامت ها پیش از آنکه با یکدیگر بیامیزند اگرچه چند کروموزوم دارند ولی شمارۀ آنها نصف عده کروموزومهای یاخته های رویشی گیاه است. پس معلوم میشود قبل از آنکه گامتی ساخته شود تغییری در آن روی داده که شمارۀ کروموزوم ها را نصف کرده است. این تغییر را کاهش کروموزومی گویند. برای آنکه شمارۀ کروموزمها بحالت اصلی باشد و زیاد نشود کاهش کروموزمی لازم است، زیرا اگر کاهش انجام نگیرد پس از آمیزش دو گامت شمارۀ آنها دو برابر شده و از حالت طبیعی خود خارج میشوند. در گیاهان پست که یاخته های آنها با یکدیگر اختلافی ندارند، گامت ها همان سلولهای معمولی هستند، ولی در گیاهان عالی، یاخته ها در قسمتهای معینی پس از مقدماتی کاهش کروموزومی یافته، گامتها را تشکیل میدهند. (از تشریح و فیزیولوژی گیاهی تألیف گل گلاب و... ص 79).
تخم سلول بزرگی است که مالک تمام قدرت و قوه گونه است که به آن تعلق دارد. و در آن تمام مواد لازم حیاتی جمع است. در پرتوپلاسم مواد ذخیره ای به اسم ویتلوس موجود بوده که مقدار آن در وضع نمو رویانی مؤثر است. این قسمت از پروتوپلاسم با ویتلوس را دوتوپلاسم گویند، در صورتی که بخشی از پروتوپلاسم را که بدون ویتلوس است پلاسمای فعال نامند. بر حسب مقدار ویتلوس سه نوع تخم میشناسیم:
1- تخم های آلسیت: مقدار ویتلوس آن کم و در تمام پروتوپلاسم به یک نحو پخش است، مانند تخم بیشتر اسفنجها و کیسه تنان و خارپوستان و تمام پستانداران.
2- تخم های هترولسیت: ویتلوس آن فراوان بوده و در یکی از دو قطب تخم که به اسم قطب رستنی نامیده میشود جمع گردیده است، در صورتی که قطب دیگر که آن را قطب حیوانی گویند بواسطۀ هسته و سیتوپلاسم اشغال شده است، مثل تخم شکمپایان و کرمهای حلقوی و بیشتر ماهیان تلئوستئن و دوزیستان و غیره.
3- تخم های تلولسیت: ویتلوس در آن فوق العاده زیاد است و پروتوپلاسم و هسته در بالای تخم در محلی که به اسم قرص زاینده یا سیکاتریکول مینامند رانده شده اند. اندازۀ این قبیل تخمها بزرگ و مخصوص سرپایان و ماهیان سلاسین و خزندگان و پرندگان میباشد.
تمام تخمهای حیوانات مختلف را میتوان در جزء سه نوع مذکور قرار داد، تنها تخم بندپایان که از نوع هترولسیت میباشد بواسطۀ وضع مخصوص خود از تخمهای دیگر ممتاز است، یعنی هسته در مرکز تخم قرار داشته و دور آنرا پروتوپلاسم بدون ذخیره احاطه مینماید. در بیرون تخم نیز طبقۀ پروتوپلاسمی عاری از ویتلوس موجود بوده فقط بین آنها دوتوپلاسم قرار دارد. بعلاوه رشته های پروتوپلاسمی که از دوتوپلاسم عبور میکند باعث ارتباط دو منطقۀ پروتوپلاسم میشود. این قبیل تخم ها را سانترولسیت نامند. (از جانورشناسی تألیف فاطمی صص 144- 145).
منشاء تشکیل بدن انسان و کلیۀ جانوران پرسلولی از یک سلول اصلی بنام سلول تخم است.
تعریف سلول تخم: سلول تخم، سلولی است که از ترکیب دو سلول نر و ماده به وجود می آید. در هستۀ آن تعداد 2n کروموزوم وجود دارد. (انسان دارای 48 = 24 * 2 کروموزوم است). سلول تخم در صورتی که در محیط مساعد قرار گیرد، بزودی نمو کرده تقسیم میشود. سلول نر بنام اسپرماتوزوئید و سلول ماده بنام اوول، هیچیک بطور جداگانه قادر به ادامۀ حیات نیست، بلکه اتحاد آنها که منجر به تشکیل سلول تخم میشود، امری لازم برای ادامۀ حیات آنها است.
تعریف و مشخصات سلول نر: اسپرماتوزوئید انسان، سلول طویلی بطول قریب 200 میکرون است. در آن سه قسمت سر، گردن و دم تمیز داده میشود. در هستۀ آن 24 کروموزوم وجود دارد. سر: بخش اصلی است و قسمت اعظم آنرا هسته پر کرده و کمی سیتوپلاسم آنرا پوشانده است. گردن: بخش سیتوپلاسمی و شامل دو سانتروزوم است. دم: زائدۀ طویلی است که بکمک آن اسپرماتوزوئید بسرعت حرکت میکند. اسپرماتوزوئید بوسیلۀ دم مواج خود جنبش داردو بر اثر حرارت، آب سرد، اسیدها و غیره فلج می شود.
تعریف و مشخصات سلول ماده: اوول انسان، سلولی است کروی بقطر 0/2 میلیمتر که در هستۀ آن 24 کروموزوم وجود دارد. اوول دارای هستۀ درشت ولی فاقد سانتروزوم است. سیتوپلاسم آن محتوی مقدار مختصر مادۀ ذخیره ای است. اطراف اوول را پردۀ ضخیم شفاف پیوندی پوشانیده است. اوول تمام جانوران پرسلولی، مانند اوول انسان کم ذخیره نیست، بلکه در جانوران دو نوع اوول پرذخیره دیده میشود:1- اوولهای هترولسیت که ذخائر فراوان آن بصورت کرات ریز منتشر در سیتوپلاسم، قسمت اعظم سلول را پر ساخته است و هسته و کمی سیتوپلاسم نیز در قطبی جای گرفته است، مثل اوول دوزیستان. 2- اوولهای تلولسیت که ذخائر فراوان دارند. هسته و سیتوپلاسم بصورت لکۀ کوچکی در یک قطب سلول قرار گرفته و بقیۀ سلول را ویتلوس پر ساخته، مثل اوول پرندگان.
طرز تشکیل اسپرماتوزوئید و اوول: اسپرماتوزوئیدها و اوول ها از تقسیم سلولهای 48کروموزومی بنام سلولهای ژرمینال نتیجه میشوند.سلولهای مولد اسپرماتوزوئید را اسپرماتوگنی و سلولهای مولد اوولها را اوگنی می گویند. اسپرماتوگنی و اوگنی طی مراحلی چند به سلولهای نر و ماده تبدیل می شوند. در طی این مراحل نصف کروموزومهای خود را از دست میدهند و هر یک دارای 24 کروموزوم می شود.
عمل لقاح: ترکیب سلول نر و سلول ماده را که منجر به تشکیل سلول تخم می گردد لقاح می گویند.
مراحل لقاح: جریان لقاح بدین قرار است که اسپرماتوزوئیدها بطرف اوول حرکت میکنند وآنرا دربرمی گیرند. در این موقع اوول با ایجاد برآمدگی بنام مخروطۀ جذابه در سطح خود، یکی از اسپرماتوزوئیدها را بطرف خود جلب می کند. بمحض برخورد اسپرماتوزوئید به اوول، سر اسپرماتوزوئید وارد شده و دم جدا میگردد. غشاء اوول از این پس غیرقابل نفوذ می شود و دیگر هیچ اسپرماتوزوئیدی نمی تواند وارد آن شود. هستۀ اوول و هستۀ اسپرماتوزوئید بطرف هم پیش میروند و درمرکز بهم چسبیده و ترکیب میشوند و یک هستۀ کامل 2nکروموزومی ایجاد میکنند. در این موقع اوول تبدیل به سلول تخم شده و آماده برای نمو بهتر می شود.
تک سلولی و پرسلولی:تک سلولی ها به موجوداتی گفته می شود که پیکرشان تنها از یک سلول درست شده باشد و وقتی که تقسیم می شوند سلولهای حاصل، جداگانه به زندگی خود ادامه می دهند. پرسلولی ها به موجوداتی گفته می شود که پیکرشان از اجتماع سلولهای بسیاری تشکیل گردیده است. منشاء این موجودات همان سلول تخم است. سلول تخم پس از تشکیل ابتدا به دو سلول تبدیل میگردد. منتهی دو سلول مزبور بخلاف آنچه در تک سلولیها ذکر شد، از یکدیگر جدا نشده بلکه بهم چسبیده باقی میمانند. پس از چند تقسیم متوالی سرانجام مجموعه ای از سلولها بوجود می آید که کاملاً به یکدیگر پیوستگی دارند و بتدریج تغییر شکل و تغییر ساختمان حاصل کرده بافتها و اعضاء و دستگاههای جانور کامل را به وجود می آورند.
نمو سلول تخم: مراحل جنینی در موجود پرسلولی - سلول تخم برای آنکه بصورت جاندار کاملی درآید، تغییرات بسیاری را متحمل میگردد. مراحل تغییرات در یک تخم کم اندوخته بقرار زیر است:
مرحلۀ اول - تشکیل مرولا: ابتدا سلول تخم بروش تقسیم غیرمستقیم از طول به دو سلول و سپس به چهار سلول و بعداً به هشت سلول تقسیم می گردد. این عمل همچنان ادامه مییابد تا تعداد کثیری سلولهای کوچک ایجاد شود. چون در اینجا اجتماع سلولها منظرۀ ’توت’ را دارند این مرحله را مرولا گویند.
مرحلۀ دوم - تشکیل بلاستولا: بتدریج سلولهای وسطی بطرف کناره متوجه شده در وسط حفره ای بنام حفرۀ تقسیم به وجود می آید که مملو از مایعی است. این مرحله را بلاستولا نامند. از این مرحله حجم مجموعۀ سلولها از حجم اولیۀ سلول تخم تجاوزنمی کند.
مرحلۀ سوم - گاسترولا: کم کم در یکی از نقاط بلاستولا فرورفتگی پیدا شده بطرف حفرۀ تقسیم پیش میرود. در این موقع جنین شبیه کیسه ای دوجداره است که جدارۀ خارجی را برون پوست و جدارۀ داخلی را درون پوست نامند. تمام سلولها در این مرحله همچنان بهم شبیه اند. تمام جانوران پرسلولی مرحلۀ گاسترولایی را طی می کنند، منتها بعضی از آنهامانند مرجانها تا خاتمۀ عمر در این مرحله باقی می مانند و در سلولهای آنها تکامل و تنوعی حاصل نمیگردد.
مرحلۀ چهارم - تشکیل مزودرم: در جانوران عالی، بین برون پوست و درون پوست بر اثر تقسیم سلولهای درون پوست، پوست سومی بنام میان پوست به وجود می آید.
تقسیم کار و عمل بافتها: تاتشکیل میان پوست، تمام سلولهای حاصله ظاهراً به یکدیگر شبیه میباشند و امتیازی ندارند. ولی از این به بعد در سلولها و پوستهای سه گانه تغییراتی روی میدهد، یعنی متناسب با کاری که باید انجام دهند شکل مخصوصی پیدا می کنند و بافتهای مختلف را به وجود می آورند. در واقع با تغییر شکل سلولها تقسیم کار در آنها عملی می شود. برون پوست که مجاورت مستقیم با خارج دارد، قسمتهای بشره، پوشش داخلی دهان و بینی، غدد چربی، غدد مولد عرق، پستانها، سلسله اعصاب و اندامهای حسی را ایجاد می نماید. میان پوست بافت پیوندی، استخوانها، غضروفها، ماهیچه ها، خون و لنف، کلیه ها و مجاری ادرار، غدد تناسلی و بعضی از غدد داخلی مانند غدۀ فوق کلیه را به وجود می آورد. درون پوست دستگاه تنفس، جگر و پانکرآس، پوشش درونی لولۀ گوارش و بعضی از غدد داخلی مانند تیروئید را به وجود می آورد. در خاتمه، از اجتماع بافتهای مختلف، اعضاء دستگاههای بدن تشکیل میگردد. (از بیولوژی حیوانی تألیف بهزاد و... صص 51- 59). و رجوع به تخمک شود.
، اصل هر چیز. (برهان). اصل و نژاد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). اصل و نسب و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل و نسبت و نژاد. (برهان). قوم. نسل.تبار. گوهر:
آن سگ ملعون برفت این سند را ازخویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
گوی بود از تخم جمشیدشاه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
نبینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
یکی نیکمرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری.
و محمد حمدون نبیرۀ مرزبان بود که بروزگار جاهلیت سیستان ایشان را بود و ایشان از تخم رستم دستان بودند. (تاریخ سیستان).
کنون گر تو نباشی جفت و یارم
نیارائی بشادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنم را بر شمن ده.
(ویس و رامین).
بدارم نیز ویرو را چو فرزند
کنم او را ز تخم خویش پیوند.
(ویس و رامین).
به جمشید ماند به چهر و به پوست
گواهی دهم من که از تخم اوست.
اسدی.
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.
اسدی.
و چون طبع هرمز در قتالی شناخت از آن نفور گشت و بزرگان را گفت این مرد تخم همگان بخواهد بریدن. (فارسنامۀ ابن البلخی). میخواهم که همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آفریدون از تخم جمشید بود. (نوروزنامه منسوب به خیام). ملکان... همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجب است آئین پادشاهان بجای آوردن از بهر آنکه از تخم ویند. (نوروزنامه). مهتران گفتند این نه ازتخم پادشاهان است و گفتار او بفال بد داشته و براندندش. (مجمل التواریخ).
بخوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده.
نظامی.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی.
به قزوین رفت تا مصلحت بنین و بنات و اخوان و اخوات او هر کس که از تخم و قوم او بود... (جهانگشای جوینی).
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید.
سعدی.
و رجوع به تخمه شود.
- تخم جهود، کنایه از پراکنده و پریشان است. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی پریشان و پراکنده نوشته اند لیکن وجهش بر فقیر مؤلف معلوم نیست. (آنندراج از بهار عجم). پریشان و پراکنده. (فرهنگ رشیدی).
- تخم چیزی برافتادن، کنایه از نابودن و معدوم شدن آن. (غی-اث اللغ-ات). ن-ی-س-ت و ن-اب-ود ش__دن آن به حیثیتی که نام و نشان از آن نماند. (آنندراج) :
تا کف گشودیم بر شاخ عشرت
شد قحطی گل تخمش برافتاد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تخم حرام، ولدالزنا و حرامزاده. (آنندراج) :
با دختر رز منشین کافتی تو ز نام آخر
گیرد دل و دین از تو این تخم حرام آخر.
تأثیر (آنندراج) (ازبهار عجم).
- تخم سگ، زادۀ سگ. از نژاد و نسل سگ. این دشنامی است که در تداول امروز بکار برند.
، بمعنی منی و آب پشت هم هست که مادۀ وجود حیوانات است. (برهان). نطفه. (آنندراج). آب پشت و منی. (ناظم الاطباء). ، مطلق بیضه را نیز گفته اند اعم از ماکیان و غیر ماکیان. (برهان). تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی). بیضۀ مرغ. (آنندراج). بیضۀ ماکیان و سایر پرنده ها. (ناظم الاطباء). فریزندی و یرنی و نطنزی ’تخم’ (تخم مرغ) ، سرخه ای و شهمیرزادی نیز ’تخم’. (حاشیۀ برهان چ معین).
- تخم ابلیس، خصی ابلیس. بندق هندی. رجوع به بندق هندی شود.
- تخم سگ ماهی، خاویار. تخم تاس ماهی. رجوع به خاویار و تاس ماهی شود.
- تخم ماهی، بیضهالسمکه. سرء. در گیلان آن را اشپل یا اشپل یا اشپیل نامند.
- تخم مرغ، یعنی بیضۀ مرغ که آنراآستینه و آشتینه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). مرغانه. خایۀ مرغ. بیضه. چوزی:
باور مکن بوعده و زنهار، دل مده
از ماکیان نسیه به این تخم مرغ نقد.
ابوالمعالی.
هر کس که دید کوفته های به تخم مرغ
این کندهای قلیه به چشمش حقیر شد.
بسحاق اطعمه.
- تخم مرغ خوری، تخم خوری. رجوع به تخم خوری شود.
- تخم نوغان، تخم پروانه ای که از پیلۀ ابریشم برآید و از آن تخم کرم ابریشم به وجود آید و آنرا چون پرورند و به کمال رشد رسد بر اطراف خود می تند و پیلۀ ابریشم به وجود آورد. کرم مذکور پس از تنیدن اطراف خود در داخل پیله تغییر شکل و رنگ دهد و اگر جانور را بطریق مصنوعی (خفه کردن با حرارت شدید) نکشند پس از مدتی پروانه های نر یا ماده از پیله ها بیرون آیند و ماده ها پس از جفت گیری شروع به تخم گذاری نمایند و سپس می میرند. پرورش دهندگان کرم ابریشم تخم ها را جمع کنند و در جای بسیار سردی نگه دارند تا بهار سال بعد و چون برگ توت سبز شود و هوا به گرمی گراید تخم ها را از سردخانه ها بیرون آورند و در هوای ملایم یا اطاق هایی که دارای حرارتی معتدل است، دو سه روز گذارند. در این مدت رنگ تخمها تغییر کرده به نیلی می گراید که کشاورزان گیلان این حالت را کاس شدن تخم نوغان گویند و سپس بتدریج کرم های ابریشم از تخم ها درآیند و مانند مورچگان خرد حرکت کنند. چون همه تخمها به یکباره حاصل ندهند، از جهت جلوگیری از اختلاف رشد، کرمها را که بتدریج از تخم درآیند جدا سازند و در گیلان در ظرفهائی که از سرگین گاو میسازند و آنرا ’خاس’ نامند گذارند و در چند روز اول برگهای خردشدۀ توت بر آنها ریزند و سپس برگها و شاخ برگهای تازه رس برای خورد کرمها در آن ظرفها نهند. چون کرمها به حد رشد نخستین رسند با توجه به اختلاف رشد، آنها را از خانه به باغهای توت برند ودر تلمبار جای دهند و شاخهای پربرگ و لطیف توت را با داس ها بریده در تلمبارها بر روی کرم های ابریشم قرار دهند و کرمها با تغذیۀ برگها برومند گردند و زمانی فرامی رسد که دیگر از خوردن بازمانند و به تنیدن پیلۀ ابریشم پردازند.
- امثال:
از تخم گلین چوزه (جوجه) نزاید. (امثال وحکم دهخدا).
تخم دزد شتردزد میشود، پسری در خردسالی تخم مرغی دزدیده به مادر آورد. مادر او را بنواخت و کردۀ او را بستود. پسر چون به حد رشد و مردی رسید شتری بسرقت برد. عوانان شحنه او را بگرفتند و پادشاه امر به کشتن او فرمود. پسر هنگام مرگ از جلاد التماس دیدار مادر کرد تا وداع بازپسین بجای آرد. مادر را بیاوردند. پسر به مادر گفت آرزوی من آنست که زبان تو را ببوسم. زال زبان بیرون کرد و پسر زبان او با دندان از بن بکند و گفت... (امثال و حکم دهخدا).
تخم دوزرده می کند؟ (یا) تخم دوزرده نمی کند، بسیار عزیز و باارز نیست. (امثال و حکم دهخدا).
- تخم زرین، تخم طلا. خایۀ طلا.
- ، کنایه از هر چیز گرانبها و کمیاب.
- ، کنایه از چیز کم یاب که به آسانی حاصل آید و بر اثر شدت آز دارندۀ آن از دست بشود، چنانکه: شخصی را مرغی بدست آمد که هر روز یک بیضۀ زرین می نهاد و او از آن تخم ها بهره برمیداشت، ولی روزی بطمع آن که از اندرون مرغ زر بیشتری فرا چنگ آرد مرغ را بکشت ولی چیزی نیافت و نادم گشت و مثل مرغی که تخم زرین می نهاد کنایه از این است: ’مرغی که تخم زرین میکرد بمرد. فیلیپوس پدر اسکندر مقدونی هر سال صد هزار خایۀ زر به دارا برسم باژ می فرستاد. چون وی بمرد و اسکندر بر اریکۀ ملک نشست این پیغام به دارا داد...’. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1530).
تخم لغ در دهان کسی شکستن، به نویدگونه ای کسی را به طمع خام انداختن. (امثال و حکم ایضاً).
تخم مرغش زرده ندارد،مرد شید و دغل و تزویر است. (امثال و حکم ایضاً).
تخم نکرد روزی هم که کرد در کاهدان، نظیر: احمدک استاد نرفت، روزی که رفت آدینه رفت. (از امثال و حکم ایضاً).
، تخم چشم، کنایه از مجموع سپیدی و سیاهی و مردمک آن. حدقه.
- مثل تخم چشم، کسی را عزیز داشتن، محافظت کردن و دوست داشتن او
لغت نامه دهخدا
(تُ خَ)
چادری را نامند که نثارچینان بر سر دو چوب بندند و بدان نثار از هوابگیرند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) (از ناظم الاطباء). چادر نثارچینان و صحیح پخم است ببای فارسی... و فخم نیز آمده... (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تُ خَ)
جمع واژۀ تخمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). رجوع به تخمه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ خُ)
جمع واژۀ تخوم، بمعنی حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تخوم و تخم (ت / ت ) و تخومه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خلیدن خار در پای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بوی گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوی بد گرفتن گوشت. (المنجد). تغییر رایحۀ گوشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
واحد تخوم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به تخوم شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نشان و حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). حد. (المنجد). جمع واژۀ تخم و تخم. فواصل میان دو زمین از نشانه ها و حدود. (از اقرب الموارد). نشان ها و حدود میان دو زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤنث است. ج، تخوم (علی اللفظ) ، تخم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یا تخم و تخم و تخوم و تخومه، واحد تخوم است. (منتهی الارب). جمع واژۀ تخم و تخم. (المنجد) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند واحد تخوم و جمع تخم، مثل رسول، رسل. (اقرب الموارد). رجوع به تخم و مادۀ قبل و المعرب جوالیقی شود: چون بهرام گور بجانب بلاد ارمنیه میرفت اتفاقاً رهگذر او بر دیهی بود از تخوم ساوه که آنرا طخرود میگویند، بدین دیه آتشکده بنا نهاد... (تاریخ قم ص 23). ازنزدیک تخوم موصل است. (تاریخ قم ص 181) ، فلان طیّب التخوم، ای طیّب العروق، جعلت سرّک علی تخوم قلبی، ای لااغفله . (اقرب الموارد) ، حالی که ارادۀ آن را دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تخوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خیمه زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). خیمه زدن درجایی، خوش بوی کردن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انگشتری درکردن. (تاج المصادر بیهقی). انگشتری در انگشت کردن. (زوزنی) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). انگشتری در دست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بر سر عمامه بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعمم: تختم بالعمامه. (اقرب الموارد) ، پنهان کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، علامهالحق علی القلب من العارفین. (تعریفات جرجانی در اصطلاحات صوفیه) ، تغافل کردن از چیزی و خاموش گشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خوردن ریزه های طعام را که بر خوان باقی ماند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ تُ / تِ تِ)
نام کوهی است در مدینه و نصر گوید: ’تخنم’ با نون کوهی است در بلاد بلحرث بن کعب و گفته اند به مدینه... طفیل بن الحارث گوید:
قرحت رواحاً من أیاء عشیهً
الی ان طرقت الحی فی رأس تختم.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتخرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خرّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بریده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به تکلف بریدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ / تَ خَجْ جُ)
حریص و خداوند شره. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 285). رشیدی آرد: بفتحتین و ضم جیم تازی مشدد، حریص و خداوند شره. خاقانی گوید بیت:
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخج و نه زاغ تخجم است.
و له بیت:
پیش دلشان سپهر و انجم
این بوده ورخج و آن تخجم.
و در فرهنگ بفتح اول و سکون دوم و ضم جیم آورده و مصرع خاقانی راچنین نقل کرده: ’نه کرکس فرخجه و نه زاغ تخجم است’ و بیت دیگر را ملاحظه نکرده - انتهی. صاحب انجمن آرا و آنندراج آرند: بر وزن تحکم، بمعنی حریص وخداوند شره و در فرهنگها، خاصه جهانگیری، مختلف و غلط آورده اند و عربی است نه پارسی و با حای مهمله صحیح نه به خای معجمه - انتهی. در برهان گوید تخجم بر وزن انجم، بمعنی حریص و خداوند شره باشد. ولی از بیت خاقانی بقرینۀ فرخج این معنی درست درنمی آید، خاصه که انجم را به صفت آز و شره صفت نکرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تخمه زده گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اصل آن وخم است بمعنی تخمه شدن. یقال: تخم الرجل و تخم تخماً از باب دوم و چهارم، بمعنی اتخام است. (از شرح قاموس ترکی). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: موجب تخمه یا سؤهضم شدن. (دزی ج 1 ص 142) ، تعیین حدود زمین یا راهی. (دزی ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخم
تصویر تخم
دانه، تخم درخت و غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخوم
تصویر تخوم
جمع تخم، مر زنشان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخیم
تصویر تخیم
خیمه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخرم
تصویر تخرم
از ریشه پارسی خرمی گشتن پیروی از خرمدینان، شکافتن درز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخشم
تصویر تخشم
بویناکی گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخجم
تصویر تخجم
خجل کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخوم
تصویر تخوم
((تُ خُ))
حد فاصل میان دو زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخم
تصویر تخم
((تُ))
نطفه، بیضه ماکیان و غیر آن، اصل، نسب، نژاد، بذر گیاه
تخم چیزی را ملخ خوردن: کنایه از نایاب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخجم
تصویر تخجم
((تَ خَ جُّ))
نامبارک، نافرخنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخم
تصویر تخم
بذر
فرهنگ واژه فارسی سره
بخار
فرهنگ گویش مازندرانی