از ’ح ل ی’، پیرایه برکردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). زیور پوشیدن و آراسته شدن. (آنندراج). بازیور شدن زن و مستفید گردیدن به آن و پوشیدن زیور و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) از ’ح ل و’، شیرین دریافتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، شیرین دانستن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
از ’ح ل ی’، پیرایه برکردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). زیور پوشیدن و آراسته شدن. (آنندراج). بازیور شدن زن و مستفید گردیدن به آن و پوشیدن زیور و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) از ’ح ل و’، شیرین دریافتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، شیرین دانستن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
زیور پوشیدن، آراسته گشتن، شیرین یافتن زیور بستن پیرایه برکردن پیرایه بستن، آراسته شدن، آراستگی، (تحلی نسبت باشد بقوم ستوده بقول و عمل) (ماننده کردن خود را بگروهی بی حقیقت معاملت ایشان تحلی بود و آنانکه نمایند و نباشند زود فضیحت شوند) (کشف المحجوب هجویری)، جمع تحلیات
زیور پوشیدن، آراسته گشتن، شیرین یافتن زیور بستن پیرایه برکردن پیرایه بستن، آراسته شدن، آراستگی، (تحلی نسبت باشد بقوم ستوده بقول و عمل) (ماننده کردن خود را بگروهی بی حقیقت معاملت ایشان تحلی بود و آنانکه نمایند و نباشند زود فضیحت شوند) (کشف المحجوب هجویری)، جمع تحلیات
شعوری بنقل مجمعالفرس، این کلمه را مرادف تنبلیت بمعنی بار اندک آورده و بدون تردید تصحیف تنبلیت و یا تملیت است. رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه و لسان العجم شعوری ج 1 ورق 272 ب شود
شعوری بنقل مجمعالفرس، این کلمه را مرادف تنبلیت بمعنی بار اندک آورده و بدون تردید تصحیف تنبلیت و یا تملیت است. رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه و لسان العجم شعوری ج 1 ورق 272 ب شود
بسی به جای فروآمدن. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن در جایی. (زوزنی). تحلیل به مکانی، فرودآوردن به جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به جایی فرودآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، تحلیل عقده،نیک گشادن گره را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از هم گشادن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حلال بکردن. (تاج المصادر بیهقی). حلال کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حلال گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حلال گردانیدن خدای تعالی چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حلال کردن. (از غیاث اللغات) (آنندراج)، سوگند راست کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحلیل یمین، گشادن سوگند به استثناء یا به کفاره یا کفارۀ سوگند دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحلّه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب)، تحلیل کسی، کسی را حلال کردن به او چیزی را که میان آن دو است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)، فانی کردن چیزی را به گداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گداز و گداختگی. (ناظم الاطباء)، انحلال و هضم و انهضام. (ناظم الاطباء). هضم شدن و تبدیل به خون شدن غذا. (فرهنگ نظام)، التحلل و التحلیل، هو استفراغ غیرمحسوس. (بحر الجواهر). - تحلیل بردن، هضم نمودن غذا یا چیزی. - تحلیل پذیرفتن، هضم شدن. خرج شدن: تا بدین سبب مایه هاء خام اندر تن ایشان (زنان) بیشتر گرد آید و کمتر تحلیل پذیرد، یعنی کمتر خرج شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - تحلیل دادن، هضم کردن. گذراندن. - تحلیل رفتن، هضم شدن. گذشتن. - تحلیل کردن، گواریدن: اسباب زکام و نزله... دو نوعست یکی آنست که هر گاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هر گاه که دماغ گرم شود، تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، تسلیم در نماز. (مفاتیح). سلام نماز گفتن: وقت تحلیل نماز ای بانمک زآن سلام آورد باید بر ملک. مولوی (مثنوی). ، ناپدیدکردگی. (ناظم الاطباء)، آنچه در آن مبالغه کرده نشود. یقال: ضربه ضرباً تحلیلاً،یعنی زد او را اندک بقدر تعذیر و ادب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)، نزد اطباء همان تحلل است، و نزد محاسبان عبارتست از عکس، و نزد ارباب منطق عبارتست از حذف آنچه که دلالت کند بر علاقه بین دو طرف قضیه از نسبت حکمیه یعنی حذف حرفی که دلالت بر ربط بین دو طرف کند خواه ربط حملی و خواه ربط شرطی باشد، نزد ارباب معمی اسم است مر عمل از اعمال تسهیلیه را. مولوی جامی در رسالۀ مؤلفۀ خود میفرماید: تحلیل عبارتست از آنکه به اعتبار معنی شعری مفرد باشد، و به اعتبار معمائی مرکب از دو چیز یا بیشتر. مثاله، شعر: ز روی عربده تا ما جدال میکردیم ز جهل سرزنش اهل حال میکردیم. از این بیت اسم عماد برمیخیزد، یعنی چون از روی لفظ عربده عین گرفته شود، با لفظ ما و با حرف دال که از لفظ جدال بعدانداختن سر او که حرف جیم است ترکیب کنند عماد حاصل شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب غیاث اللغات آرد:به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن، چنانکه معمای اسم اسد. لفظ اسباب به تحلیل دو جزو کردند: یکی ’اس’، دوم ’باب’ و هر دو لفظ مرادند نه معنی ایشان، چرا که لفظ ’اس’ بحال خود ماند و از لفظ باب مرادف او که ’در’ است خواسته شد، و از لفظ ’در’ حرف را بعمل اسقاط که کلمه لانهایت اشارت است بدان حذف نمودند، پس لفظ ’اس’ را به دال که از کلمه ’در’ باقیمانده ملحق کردند اسم اسد حاصل شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را و یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن. (ناظم الاطباء)
بسی به جای فروآمدن. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن در جایی. (زوزنی). تحلیل به مکانی، فرودآوردن به جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به جایی فرودآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، تحلیل عقده،نیک گشادن گره را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از هم گشادن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حلال بکردن. (تاج المصادر بیهقی). حلال کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حلال گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حلال گردانیدن خدای تعالی چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حلال کردن. (از غیاث اللغات) (آنندراج)، سوگند راست کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحلیل یمین، گشادن سوگند به استثناء یا به کفاره یا کفارۀ سوگند دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تَحِلَّه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب)، تحلیل کسی، کسی را حلال کردن به او چیزی را که میان آن دو است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)، فانی کردن چیزی را به گداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گداز و گداختگی. (ناظم الاطباء)، انحلال و هضم و انهضام. (ناظم الاطباء). هضم شدن و تبدیل به خون شدن غذا. (فرهنگ نظام)، التحلل و التحلیل، هو استفراغ غیرمحسوس. (بحر الجواهر). - تحلیل بردن، هضم نمودن غذا یا چیزی. - تحلیل پذیرفتن، هضم شدن. خرج شدن: تا بدین سبب مایه هاء خام اندر تن ایشان (زنان) بیشتر گرد آید و کمتر تحلیل پذیرد، یعنی کمتر خرج شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - تحلیل دادن، هضم کردن. گذراندن. - تحلیل رفتن، هضم شدن. گذشتن. - تحلیل کردن، گواریدن: اسباب زکام و نزله... دو نوعست یکی آنست که هر گاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هر گاه که دماغ گرم شود، تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، تسلیم در نماز. (مفاتیح). سلام نماز گفتن: وقت تحلیل نماز ای بانمک زآن سلام آورد باید بر ملک. مولوی (مثنوی). ، ناپدیدکردگی. (ناظم الاطباء)، آنچه در آن مبالغه کرده نشود. یقال: ضربه ضرباً تحلیلاً،یعنی زد او را اندک بقدر تعذیر و ادب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)، نزد اطباء همان تحلل است، و نزد محاسبان عبارتست از عکس، و نزد ارباب منطق عبارتست از حذف آنچه که دلالت کند بر علاقه بین دو طرف قضیه از نسبت حکمیه یعنی حذف حرفی که دلالت بر ربط بین دو طرف کند خواه ربط حملی و خواه ربط شرطی باشد، نزد ارباب معمی اسم است مر عمل از اعمال تسهیلیه را. مولوی جامی در رسالۀ مؤلفۀ خود میفرماید: تحلیل عبارتست از آنکه به اعتبار معنی شعری مفرد باشد، و به اعتبار معمائی مرکب از دو چیز یا بیشتر. مثاله، شعر: ز روی عربده تا ما جدال میکردیم ز جهل سرزنش اهل حال میکردیم. از این بیت اسم عماد برمیخیزد، یعنی چون از روی لفظ عربده عین گرفته شود، با لفظ ما و با حرف دال که از لفظ جدال بعدانداختن سر او که حرف جیم است ترکیب کنند عماد حاصل شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب غیاث اللغات آرد:به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن، چنانکه معمای اسم اسد. لفظ اسباب به تحلیل دو جزو کردند: یکی ’اس’، دوم ’باب’ و هر دو لفظ مرادند نه معنی ایشان، چرا که لفظ ’اس’ بحال خود ماند و از لفظ باب مرادف او که ’در’ است خواسته شد، و از لفظ ’در’ حرف را بعمل اسقاط که کلمه لانهایت اشارت است بدان حذف نمودند، پس لفظ ’اس’ را به دال که از کلمه ’در’ باقیمانده ملحق کردند اسم اسد حاصل شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را و یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن. (ناظم الاطباء)
بسیار ستردن سر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). موی بستردن. (زوزنی). سر ستردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیک ستردن موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، انداختن چیزی بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، به شکل حلقه داغ کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قرار دادن چیزی را بشکل حلقه، و در حدیث است: و حلق باصبعه الابهام و التی تلیها و عقد عشراً، ای جعل اصبعیه کالحلقه و عقدالعشره ان یجعل رأس السبابه فی وسطالابهام و هو من مواضعات الحسّاب. (اقرب الموارد) ، دور به هوا برشدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بلندتر رفتن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور بهوا شدن مرغ و گرد گردیدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : اذاما التقی الجمعان حلق فوقهم عصائب طیر تهتدی بعصائب. نابغه (از اقرب الموارد). ، تحلیق بسر، پخته گردیدن دو ثلث غورۀ خرما. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) ، تحلیق ضرع ناقه، بلند شدن شیر پستان ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق عیون ابل، فرورفتن چشمهای شتران به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم شتران. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق قمر، هاله بستن ماه، تحلیق نجم، بلند شدن ستاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) : رب منهل طاو وردت و قد خوی نجم و حلق فی السماء نجوم. (اقرب الموارد). ، نفخ آوردن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : شربت صواحاً فحلق بی، نوشیدم شیر که آب در آن غالب بود، پس نفخ کرد شکم من، برداشتن چشم بسوی آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحلیق ظرف از آشامیدنی، پر شدن آن از شراب، چنانکه قسمت کمی از آن باقی ماند که گویی آب به حلق ظرف رسیده است. (اقرب الموارد)
بسیار ستردن سر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). موی بستردن. (زوزنی). سر ستردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیک ستردن موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، انداختن چیزی بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، به شکل حلقه داغ کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قرار دادن چیزی را بشکل حلقه، و در حدیث است: و حلق باصبعه الابهام و التی تلیها و عقد عشراً، ای جعل اصبعیه کالحلقه و عقدالعشره ان یجعل رأس السبابه فی وسطالابهام و هو من مواضعات الحُسّاب. (اقرب الموارد) ، دور به هوا برشدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بلندتر رفتن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور بهوا شدن مرغ و گرد گردیدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : اذاما التقی الجمعان حلق فوقهم عصائب طیر تهتدی بعصائب. نابغه (از اقرب الموارد). ، تحلیق بُسْر، پخته گردیدن دو ثلث غورۀ خرما. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) ، تحلیق ضرع ناقه، بلند شدن شیر پستان ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق عیون ابل، فرورفتن چشمهای شتران به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم شتران. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق قمر، هاله بستن ماه، تحلیق نجم، بلند شدن ستاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) : رُب َ منهل طاو وردت ُ و قد خوی نجم و حلق فی السماء نجوم. (اقرب الموارد). ، نفخ آوردن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : شربت صواحاً فحلق بی، نوشیدم شیر که آب در آن غالب بود، پس نفخ کرد شکم من، برداشتن چشم بسوی آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحلیق ظرف از آشامیدنی، پر شدن آن از شراب، چنانکه قسمت کمی از آن باقی ماند که گویی آب به حلق ظرف رسیده است. (اقرب الموارد)
از ’ح ل ی’، بازیور کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیور بکردن. (زوزنی). زیوربستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). زن را زیور پوشانیدن و زیور برای وی ساختن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، کسی را صفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). صفت حلیۀ کسی کردن. (زوزنی). وصف حلیۀ زن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وصف حلیۀ زن کردن و نعت او. (از قطر المحیط) ، نشان کسی بدادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، در نشان کسی تأمل کردن. (تاج المصادر بیهقی). تأمل کردن در نشان زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) از ’ح ل و’، شیرین بکردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). شیرین کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). شیرین گردانیدن پست را و به این معنی مهموز گفتن خلاف قیاس است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، چیزی بر چشم کسی شیرین کردن. (تاج المصادر بیهقی). به چشم کسی خوش نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
از ’ح ل ی’، بازیور کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیور بکردن. (زوزنی). زیوربستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). زن را زیور پوشانیدن و زیور برای وی ساختن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، کسی را صفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). صفت حلیۀ کسی کردن. (زوزنی). وصف حلیۀ زن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وصف حلیۀ زن کردن و نعت او. (از قطر المحیط) ، نشان کسی بدادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، در نشان کسی تأمل کردن. (تاج المصادر بیهقی). تأمل کردن در نشان زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) از ’ح ل و’، شیرین بکردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). شیرین کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). شیرین گردانیدن پِسْت را و به این معنی مهموز گفتن خلاف قیاس است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، چیزی بر چشم کسی شیرین کردن. (تاج المصادر بیهقی). به چشم کسی خوش نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
بردباری کردن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (آنندراج). بردبار گردانیدن کسی را و فرمودن کسی را به حلم کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). بردبار گردانیدن کسی را. (اقرب الموارد) ، به حلم منسوب کردن کسی را. (آنندراج) ، تحلیم بعیر، دور کردن کنه از شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحلیم جلد، جدا کردن کنه از پوست. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
بردباری کردن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (آنندراج). بردبار گردانیدن کسی را و فرمودن کسی را به حلم کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). بردبار گردانیدن کسی را. (اقرب الموارد) ، به حلم منسوب کردن کسی را. (آنندراج) ، تحلیم بعیر، دور کردن کنه از شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحلیم جلد، جدا کردن کنه از پوست. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل