جدول جو
جدول جو

معنی تحلابه - جستجوی لغت در جدول جو

تحلابه(تِ بَ)
گوسپندی که پیش از گشنی از پستانش اندکی شیر برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحلبه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متحابه
تصویر متحابه
دوست، یار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترشابه
تصویر ترشابه
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشاوه، تمتم، تتم، تتری، تتریک، ترفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولابه
تصویر دولابه
دولاب، چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالانه
تصویر تالانه
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، شکیر، رنگینا، تالانک، شفرنگ، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
احلاب. از چراگاه شیر دوشیده بخانه فرستادن.
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
یاری دادن کسی را در شیر دوشیدن. (منتهی الارب). معاونه. (تاج المصادر بیهقی)، حلب (ح / ح ل ) . احتلاب. حلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ حابْ بَ)
مؤنث متحاب. متحابه: سفارتخانه های دول متحابۀ دربار همایون. (مرآت البلدان از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متحاب و متحابتین شود، (اصطلاح علم ریاضی) اعداد متحابه همچون عدد ’220’ و ’284’ و در علم طلسمات خواص بسیاری برای اعداد متحابه قائلند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متحابان و ’اعداد متحابه’ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث محلوب ، شتر دوشیدنی: ناقه محلوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
دولاب و چرخ آب کشی. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) :
چو گردد ز دولابۀ نال سیر
رسن بسته درگردن آید به زیر.
نظامی.
، گنجینۀ کوچک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
تیزاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، آب زبان گز: تیزابۀ اسفناج را پس از پختن باید گرفت. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تِ بَ / تَ بَ / تِ لِعْ عا بَ)
مرد بسیاربازیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ ثُ)
مرد نیکوسخن فصیح کلام. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
نیک دانا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زیرک نسب دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نسابه. (اقرب الموارد). و رجوع به تعلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل تعجابه، مرد به شگفت آورنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و از خدای تعالی متصور نباشد. چه بر حضرت او تعالی چیزی پوشیده نبود. و اینکه در حدیث آمده است: عجب ربک من قوم یساقون الی الجنه فی السلاسل، محمول بر مجاز است و معنی آن عظم ذلک عنده و کبر لدیه باشد. اعلم انه انما یتعجب الادمی من الشی ٔ اذا عظم موقعه عنده و خفی علیه سببه. و له صیغتان: ما افعله و افعل به: ما احسن زید و احسن بزید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تِ بَ)
بسیار ترسنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هو فی السلم تلعابه و فی الحرب ترعابه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ بَ / بِ)
ترشاوه. سماق راگویند و آن معروف است و از آن آش پزند و خورند و آن آش را تتماج گویند، و تتم ترکی است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ بَ / تِ لِ بَ / تِ لَ بَ / تُ لِ بَ / تُ لُ بَ)
تحلابه. گوسپندی که از پستانش اندکی شیر برآید پیش از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بَ /بِ)
شاگردانی که آنان را در قراول میگذارند. (ناظم الاطباء). قراول که عرب طلایع گوید:
انجم رخشان که شب با مشعله
بهر پاس خلوتت دالابه است.
؟ (از شعوری ج 1 ص 426).
اما در فرهنگهای در دسترس نبود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
از قراء یمامه در دیار باهله و آن بین دو وادی واقع است و دارای دو شعبه بود که بعدها بیکدیگر متصل شده، بنام ریب خوانده میشود. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 24 هزارگزی خاور کرمانشاه از طریق طاق بستان، و از راه قدیم در 18 هزارگزی کنار شوسه کرمانشاه بتهران واقع شده. دامنه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات دیمی و لبنیات و تریاک میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرواست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
نوعی ازشفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان) (شرفنامۀ منیری). تالانک. (آنندراج) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ نظام). میوه ای شبیه به هلو. (ناظم الاطباء). نامهای دیگرش شفترنگ و شلیل است. (فرهنگ نظام) :
شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب
تالانه لشکری شد امرود میر گشت.
بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 38).
زان که در خوان چنین میوه ضرورت باشد
مثل شفتالو و تالانه وانگور و انار.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
رجوع به تالانک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
حفاوه. (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در مهربانی و نوازش کسی. (منتهی الارب). تلطف به کسی. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، مبالغه کردن در اکرام کسی. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، فرحت و سرور ظاهر نمودن. (منتهی الارب). ظاهر کردن فرح و سرور به کسی یا چیزی. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، بسیار پرسیدن از حال کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حسابه
تصویر حسابه
پایگاه یافتن نیک گهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجابه
تصویر حجابه
پرده داری باروانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلاب
تصویر احلاب
یاری در شیر دوشی یاری، شیر دوشیدن، گرد آمدن برای جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترعابه
تصویر ترعابه
بسیار ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشابه
تصویر ترشابه
سماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلامه
تصویر تعلامه
نیک، دانا، زیرک نسب دان
فرهنگ لغت هوشیار
متحابه در فارسی مونث متحاب: همدوستار مونث متحاب: سفارتخانه های دول متحابه دربار همایون، جمع متحابات
فرهنگ لغت هوشیار
بهرآبه بهره کسان از آب کناد (قنات) یا رودخانه حقی نسبت بسهمی از آب قنات و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشابه
تصویر تشابه
مانندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تلمبه
تصویر تلمبه
پمپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تالاب
تصویر تالاب
برکه
فرهنگ واژه فارسی سره